یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

متل


پادشاهى بود که سه پسر داشت که دوتايش مرده بود و يکيش جان نداشت. آن پسرى که جان نداشت رفت تو طويله‌اى که اسب نداشت. ديد سه اسب هست که دوتايش مرده بود و يکيش سه تا پا نداشت، با اسبى که سه پا نداشت و خرجينى که ته نداشت و تفنگى که لوله نداشت و کاردى که تيغه نداشت رفت يک کوهى که شکار نداشت. ديد سه تا شکار که دوتاى از آنها مرده بود و يکيش جان نداشت، با تفنگى که لوله نداشت زد به شکارى که جان نداشت و با کاردى که تيغه نداشت چنان سر شکار را بريد که خون نداشت. شکارى که جان نداشت انداخت تو خرجينى که ته نداشت گذاشت بر پشت اسبى که سه تا پا نداشت. سوار شد چنان مى‌راند که ابداً سرعت نداشت.
جاده را داد دمش رفت رسيد به سه اتاقى که دوتايش خراب بود و يکيش سقف نداشت. رفت تو اتاقى که سقف نداشت ديد سه تا ديگ که دو تا خراب بود و يکيش ته نداشت. رفت از پشت اسبى که سه پا نداشت از تو خرجينى که ته نداشت شکارى را که سر نداشت آورد گذاشت در ديگى که ته نداشت، ديگ را برداشت و گذاشت روى اجاقى که ديوار نداشت چنان پخت که استخوانش خبر نداشت. شروع کرد به خوردن. خورد و خورد تا تشنه شد. بلند شد سوار شد بر اسبى که سه پا نداشت رفت به سراغ آب. سه رودخانه ديد که دوتاش خشک بود و يکى نم نداشت پياده شد پوز گذاشت به رودخانه‌اى که نم نداشت چنان خورد که کله بر نداشت.
- متل
- قصه‌هاى مردم فارس ـ ص ۴۱
- گردآورنده: ابوالقاسم فقيري
- نشر سپهر، چاپ اول ۱۳۵۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید