شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

اسدی (۳)


زمين چه باشد اگر زير آتش است که او فروتنست و فروتن بدان نباشد عار
اگر بجستن آتش رسول گشت کليم هم آتش آمد کز تف زبانش کرد فگار
وگر بدو کرد ايزد ندا بگاه خليل نگفت جز بزمى گاه نوح کآب برآر
گذار مؤمن و کافر بحشر جمله بر اوست هم او در آخر در دوزخست با کفار
زمى است از پى خلقان يکى بساط بسيط ميان چرخ معلق بقدرت جبار
زمى است قبله‌گه از معنى گل آدم فرشتگانش بدو ساجد انبيا زوار
جهان چو مهمانخانه است ميزان ايزد زمين چو مائده حيوان همه چو مائده‌خوار
زمين نمازگهى شد که بينى از بر او همه جهان بنماز خدا و استغفار
بهايمان به رکوعند و آدمى بقيام نشسته که بتشهد بسجده در اشجار
فلک چو ايوانى شد زمين در او چو شهى بتکيه و ارکان پيشش ستاده چاکروار
ز بهر خدمتش آينده و رونده مدام چه روز و شب چه عناصر چه انجم سيار
فصول سالش هم خادمند زآنکه بوقت لباس آرد هر يک ورا برنگ و نگار
سپيد ساده زمستان، دو رنگ حله تموز حرير زرد خزان، ديبه بديع بهار
چو نامه شد وى و اشجار چون حروف سخن چو نقطه شد وى و افلاک چون خط پرگار
ازوست آمدن ما و بازگشت بدوست بحشر از وى خيزيم هم صغار و کبار
وز آفتاب که راندى سخن شنيدم نيز هم او بشغل زمينست تا بدست ادوار
اگر چه ابصار از نور او همى بينند همو چو بس نگرندش تبه کند ابصار
اگر زتابش اويست روز بس چه بود ز سايهٔ زميست ار نگه کنى شب تار
زمى بساط خدا آفتاب شمع ويست مدام تابان بر روى او ببرّ و بحار
بساط نز پى شمعست بلکه شمع مدام ز بهر روى بساط است خلق را هموار
بديد مغ که ز مى به قبلگى ز آتش بماند حجتش و عاجز آمد از گفتار
مقرّ ببود که دين حقيقت اسلام است محمد است بهين ز انبيا و از اخيار
و اينک ابياتى از کرشاسپنامه:
- شب و روز:
دو پرده درين گنبد لازورد ببندد همى گه سيه گاه زرد
ببازى همى زين دو پرده برون خيال آرد از جانور گونه‌گون
دو گونه همى دم زند سال و ماه يکى دم سپيد و يکى دم سياه
بدين هر دو دم کاو برآرد همى يکايک دم ما شمارد همى
اگر ساليان از هزاران فزون در آن خرمى‌ها کنى گونه‌گون
بباغ دو در ماند ار بنگرى کزين در درآئى وز آن بگذرى
چو درياست اين گنبد نيلگون جهان چون جزيره ميانش درون
شب و روز در وى چو دو موج بار يکى موج ازو زرّ و ديگر چو قار
چو برروى ميدان پيروزه رنگ دو جنگى سوار اين ز روم آن ز زنگ
يکى از بر خنگ زرين جناغ (۱) يکى بر نوندى (۲) سيه‌تر ز زاغ
يکى آخته تيغ زرين ز بر يکى بر سر آورده سيمين‌سپر
نمايد گهى رومى از بيم پشت گريزان و آن زرد خنجر بمشت
گهى آيد آن زنگى و تاخته ز سيمين سپر لختى انداخته
دو گونه است از اسپانشان گرد خشک يکى همچو کافور و ديگر چو مشک
ز گرد دو رنگ اسپ ايشان براه سپيدست گه موى و گاهى سياه
نه هرگز بودشان بهم ساختن نه آسايش آرند از تاختن
کسى را که سازند از جان گزند بکوبندش از زير پاى نوند
(۱) . پيش‌زين اسب و دامنهٔ آن و تسمهٔ رکاب
(۲) . اسب تيزرو
- جان و تن:
چنين دان که جان برترين گوهرست نه زين گيتى از گيتى ديگرست
درخشنده شمعى است از جاى پاک فتاده درين ژرف تارى مغاک
يکى نور بنياد تابندگى پديد آر بيدارى و زندگى
نه آرام جوى و نه جنبش‌پذير نه از جاى بيرون و نه جاى گير
سپهر و زمين بستهٔ بند اوست جهان ايستاده بپيوند اوست
نهان از نگارست ليک آشکار همى بر گرد گونه‌گونه نگار
کند در نهان هرچه رأى آيدش رسد بى‌زمان هر کجا شايدش
ببيندت و ديدن ورا روى نيست کشد کوه و همسنگ يک موى نيست
تن او را بکردار جامه است راست که گر بفگند ور بپوشد رواست
بجان بين گرامى تن خويشتن چو جامه که باشد گرامى بتن
تنت خانه‌ئى دان بباغى درون چراغش روان زندگانى ستون
فرو هشته زين خانه زنجير چار چراغ اندرو بسته قنديل‌وار
هر آنگه که زنجير شد سست بند ز هر گوشه ناگه بخيزد گزند
شود خانه ويران و پژمرده باغ بيفتد ستون و بميرد چراغ
از آن پس چو پيکر بگوهر سپرد همان پيشش آيد کز ايدر ببرد
چو درياست گيتى تن او را کنار برين ژرف درياست جانرا گذار
برفتن رهش نيست زى جاى خويش مگر کشتى و توشه سازد ز پيش
مپندار جان را که گردد نچيز که هرگز نچيز او نگردد بنير
تباهى بچيزى رسد ناگزير که باشد بگوهر تباهى‌پذير
سخنگوى جان جاودان بودنيست نگيرد تباهى نه فرسودنيست
ازين دو برون نيستش سرنبشت اگر دوزخ جاودان گر بهشت


همچنین مشاهده کنید