شهابالدين شرفالادبا صابربن اسمعيل ترمذى از مشاهير شاعران نيمهٔ اول قرن ششم و مشهور به 'اديب صابر' است. اصل او از ترمذ بود و شاعرى وى هم در آن شهر شروع شد، ليکن در روزگاران بعد در بلاد و نواحى ديگرى مانند مرو و بلخ و خوارزم گذراند و به مداحى سلطان سنجر اختصاص يافت و گويا علاوه بر شاعرى خدمات دربارى ديگر را نيز عهدهدار بود چه سنجر بر اثر اختلافات سختى که ميان او و اتسز خوارزمشاه بروز کرده بود، چون دانست که وى دست از خلاف برنخواهد داشت 'اديب صابر را به رسالت نزديک او فرستاد و او يکچندى در خوارزم بماند و اتسز از رنود خوارزم بر منوال طريقهٔ ملاحده دو شخص را فريفته بود و روح ايشان خريده و بها داده و ايشان را فرستاده تا سلطان را مغافضةً هلاک کنند و جيب حياة او چاک، اديب صابر را اين حالت معلوم شد، نشان آن دو شخص بنوشت و در ساق موزهٔ پيرزنى به مرو روان کرد، چون مکتوب به سلطان رسيد فرمود تا بحث آن کسان کردند و ايشان را در خرابات بازيافتند و به دوزخ فرستاد، اتسز چون واقف شد اديب صابر را به جيحون انداخت' . (جهانگشا، ج ۲، چاپ ليدن ۱۹۱۶، ص ۸.)
|
|
اين واقعه بايد اندکى قبل از سال ۵۴۲ اتفاق افتاده باشد و با اين حال تذکرهنويسان تاريخ وفات صابر را سال ۵۴۶ نوشتهاند.
|
|
اديب صابر غير از سنجر، اتسز خوارزمشاه (۵۲۱-۵۵۱) را نيز در مدت توقف در خوارزم مدح گفته بود. از ديوان اين شاعر استاد نسخى در دست و در کتابخانههاى ايران پراکنده است. از اختصاصات مهم شعر او سادگى و روانى آن است و او خود نيز متوجه اين نکته بوده و شعر خود را به روانى ستوده است (بشعر روان گفت مدحت توانم روائى فزونست شعر روان را) و از باب روانى شعر در عصر خود بهمنزلهٔ فرخى در دورهٔ محمود غزنوى بود، و اگر گاه تصنعاتى از قبيل التزام کلمات مشکلى مانند ياقوت و سرو در هر بيت، و آوردن رديف و بعضى صنايع، در شعر او مشاهده مىکنيم، به سبب اقتضاء زمان است و تقريباً همهٔ شعراى زمان در اين امر با او شرکت داشتند.
|
|
غزلهاى دلپذير و تغزلهاى لطيف اديب صابر بهسبب صراحت گفتار و آوردن مضامين باريک و داشتن زبان سادهٔ شيرين در آنها، شهرت بسيار در شعر فارسى پيدا نموده و برروى هم او را در ميان شاعران عهد خود ممتاز و مورد تحسين برخى از آنان کرده است تا آنجا که انورى با همهٔ قوت طبع و قدرت کلام خود را در شاعرى از او به مرتبت کمتر شمرده و گفته است: 'چون سنائى هستم آخر گونه همچون صابرم.' و بهقول عوفى 'ارباب هنر و فضل به تقدم او اعتراف نموده...' . از اشعار اديب آثار اطلاع او از علوم و ادبيات و آشنائى با آثار شاعران بزرگ عرب آشکار است و اين با اطلاعى که از کيفيت تربيت شاعران در دورهٔ صابر داريم، و پيش از اين آوردهايم، امرى معتاد بهنظر مىآيد.
|
|
از اشعار او است:
|
|
نگه کن بدان باغ دلبر که بود |
|
گشاده در او هر دلى را درى |
بههر سوى او خرمن لالهاى |
|
بههر گام او تودهٔ عنبرى |
بپا هر درختى چو يک خسروى |
|
بسر هر يکى را بديع افسرى |
بهپيمان هر افسرى ملکتى |
|
بهفرمان هر خسروى لشکرى |
ز بىمهرى لشکر مهرگان |
|
نبينى کنون افسرى بر سرى |
بهار از زمرد همى بر درخت |
|
بياويخت چون دلبرى زيورى |
حزيران زمرّد همى زر کند |
|
زهى من غلام چنين زرگرى |
بديدار اين طرفه صنعت رواست |
|
که بينا شود چشم هر عبهرى |
هماکنون خزان بينى از شرم سر |
|
درآرد به کافور گون چادرى |
به باغ اندر از ميوه چندين بتان |
|
ندانم که آراست بىآزرى |
درخت آنگهى که آسمان گونه بود |
|
نديدم ز اختر بر او پيکرى |
کنون که آسمان رنگ او باز خواست |
|
ديد آمد از هر سويش اخترى |
به گوهر بماند همى سيب سرخ |
|
شنيدى چنين کمبها گوهرى |
گر آبى باختر بماند رواست |
|
که او مادرى بود و اين دخترى |
چرا نار مانندهٔ اخگرست |
|
که نايد چنين سودمند اخگرى |
چو انگور مر باده را مادرست |
|
روان را به راحت بهين رهبرى |
فدا داد از بهر فرزند جان |
|
چنين مهربان کم بود مادرى |
به فرزند او جان بپرور که نيست |
|
جز او در جهان هيچ جان پرورى |
|
|
جور از اين برکشيده ايوانست |
|
که درو مشترى و کيوانست |
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد |
|
ورچه گه رزق و گاه حرمانست |
زو چه نالى که چون تو مجبورست |
|
زو چه گرئى که چون تو حيرانست |
نايب پردههاى اسرارست |
|
پردهٔ رازهاى پنهانست |
دور او هرچه کرد و هرچه کند |
|
کردهٔ کردگار گيهانست |
جان که جان آفرين بهما دادست |
|
ملک ما نيست بلکه مهمانست |
نزد برنا و پير عاريتست |
|
مرگ در حق هر دو يکسانست |
زندگى را زوال در پيش است |
|
زندهٔ بىزوال يزدانست |
مرگ چون موم نرم خواهد کرد |
|
تن ما گر ز سنگ و سندانست |
اى ترا خانهاى آبادان |
|
خانهٔ دينت سخت ويرانست |
وگر ايمانت هست و تقوى نى |
|
خاتم ملک بىسليمانست |
کار دنيات اگر فراهم شد |
|
کار عقبات بس پريشانست |
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع |
|
غصهٔ درّ و رشک مرجانست |
|
|
توئى که مهر تو در مهرگان بهار منست |
|
که چهرهٔ تو گلستان و لالهزار منست |
بهار و سرو و گل و سوسن اى بهار بتان |
|
چو در کنار منى جمله در کنار منست |
قرار من همه در زلف بىقرار تو باد |
|
که تاب و حلقهٔ او منزل قرار منست |
طراوتى که غزلهاى آبدار مراست |
|
ز عشق تست که در عالم اختيار منست |
|
|
قدر مردم سفر پديد کند |
|
خانهٔ خويش مرد را بندست |
تا بسنگ اندرون بود گوهر |
|
کس نداند که قيمتش چندست |
|
|
دوات اى پسر آلت دولتست |
|
بدو دولت تند را رام کن |
دوات از قلم نامدارى گرفت |
|
قلم گير و نام از قلم وام کن |
|
|
چون گردش آسمان نکوخواه منست |
|
ديدم رخ او که بر زمين ماه منست |
وصلش که به راه عشق همراه منست |
|
تأثير دعاهاى سحرگاه منست |
|
|
آن به که شب و روز همى پيونديم |
|
بر گردش روزهاى چون شب خنديم |
تا چند دل اندر غم عالم بنديم |
|
پيدا است که ما ز اهل عالم چنديم |
|
|
چندان ز فراق در زيانم که مپرس |
|
چندان زغمت بسوخت جانم که مپرس |
چندان بگريست ديدگانم که مپرس |
|
گفتى که چگونهاى چنانم که مپرس |
|