سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

سال از معنی وصال


چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل
جواب:
وصال حق ز خلقیت جدایی است    ز خود بیگانه گشتن آشنایی است
چو ممکن گرد امکان برفشاند    به جز واجب دگر چیزی نماند
وجود هر دو عالم چون خیال است    که در وقت بقا عین زوال است
نه مخلوق است آن کو گشت واصل    نگوید این سخن را مرد کامل
عدم کی راه یابد اندر این باب    چه نسبت خاک را با رب ارباب
عدم چبود که با حق واصل آید    وز او سیر و سلوکی حاصل آید
تو معدوم و عدم پیوسته ساکن    به واجب کی رسد معدوم ممکن
اگر جانت شود زین معنی آگاه    بگویی در زمان استغفرالله
ندارد هیچ جوهر بی‌عرض عین    عرض چبود که لا یبقی زمانین
حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف    به طول و عرض و عمقش کرد تعریف
هیولی چیست جز معدوم مطلق    که می‌گردد بدو صورت محقق
چو صورت بی‌هیولی در قدم نیست    هیولی نیز بی او جز عدم نیست
شده اجسام عالم زین دو معدوم    که جز معدوم از ایشان نیست معلوم
ببین ماهیت را بی کم و بیش    نه معدوم و نه موجود است در خویش
نظر کن در حقیقت سوی امکان    که او بی‌هستی آمد عین نقصان
وجود اندر کمال خویش ساری است    تعین‌ها امور اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود    عدد بسیار و یک چیز است معدود
جهان را نیست هستی جز مجازی    سراسر کار او لهو است و بازی
تمثيل:
بخاری مرتفع گردد ز دریا    به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم    بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا    در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم    برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل    خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار    وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید    یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر    بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک    رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند    که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز    همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز    که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون    کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطره‌ی باران ز دریا    چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل    نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول    کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام    چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم    شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس    یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار    نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل    شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است    چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت    نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق    نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش    برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشات انسان    بگویم یک به یک پیدا و پنهان


همچنین مشاهده کنید