دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

ابن‌حسام (۲)


جو اين خاتون خوش‌منظر از اين قصر بهشت‌آسا
برون شد همچو از جنت دل آغشته به خون حوا
بنات غيب را برقع ز پيش روى بگشادند
چنان چون خازن جنت نقاب از چهرهٔ حورا
هزاران مشعل روشن بر اين فيروزه گون گلشن
فروزان شد چو شمع اندر دل قارورهٔ مينا
فروغ شمع نورانى به نور صنع سبحانى
ببرد آفات ظلماتى ز ظلمت خانهٔ دنيا
رواق لاجوردى را به نقره کوفت‌کارى کرد
رسن پرداز طاق افراز گنبد خانهٔ خضرا
دواج چرخ را عطف هلالى بست بر دامن
به ريشم کاروالاباف چرخى تاب چرخ آرا
مرقع پوش افلاکى به صد چستى و چالاکى
مرقع پوش افلاکى به صد چستى و چالاکى
به خلوت خانهٔ خاصان به فرق افشان و رقاصان
بر آوردند غواصان هزاران دانه از دريا
شده پروين چو پروانه قمر چون شمع کاشانه
ز کوکب ريخته دانه چو گل بر نيلگون ديبا
زمين از تيرگى همچون دل ظلمانى فرعون
سپهر از روشنى همچون کف نورانى موسى
دلم بگرفت از آن ظلمت به دل گفتم که هان اى دل
چه پائى پاى بيرون نه به عزم عالم عليا
نهادم زين همت بر براق وهم دورانديش
خراميدم ز شهرستان جسمانى بر اين بالا
چو زين گلخن برون رفتم به گلشن خانهٔ وحدت
به گوش جان خطاب آمد که سبحان الذى اسرى
معارج بر معارج قطع اين بالا همى کردم
ازين مدرج بدان مدرج به قدر قرب و استعلا
قدم بر بام اول طارم اعلاء چو بنهادم
همايون پيکرى ديدم به شکل و پيکرى زيبا
گهى بر سينه‌اش داغ شرار عشق چون وامق
گهى بر طلعتش خال کمال حسن چون عذرا
گهى روشن گهى تيره صافى گهى دردى
گهى شرقى گهى غربى گهى پنهانى گهى پيدا
گهى با باد هم مرکب گهى با آب هم‌مشرب
گهى با خاک هم‌چهره گهى با باد هم سيما
دوم منزل چو بسپردم به زير پى نظر کردم
دبيرى يافتم زيبنده در ديوان استيفا
قلم زن منشيى ديدم که اندر شأن او آمد
به حکم صورت انشاء نشان از نشأةالاولى
مبارک روى مستوفى که منشى قضا ز اوّل
رقم زد بر جبين او که باشد منشى منشاء
قلم در دست چون تيرى که از بحر کمان خيزد
نشاط‌انگيز بر احباب و دردانگيز و بر اعدا
سيم منزل چو بگزيدم ترنّم خانه‌اى ديدم
ترانه بر گرفته لعبت زيباى خوش آوا
نگارى گلعذارى نوبهارى تازه و خرم
ظريفى نازکى دلبر لطيفى چابکى رعنا
شده قدوّسيان اندر کمند زلف او محکم
چو مجنون پريشان پايبند طرهٔ ليلا
زنخدانش فکنده سرنگون هاروت را در چه
عذرا دلفريبش ساخته ماروت را رسوا
چهارم منزلى سير من آمد کشور رابع
مربع گلشنى روشن در او يحيى نه برعميا
به صد عزت زده بر چار بالش تکيه سلطانى
خجسته طلعتى روشندلى چستى فلک پيما
به رمح ترکمانى زو سپاه روم را نصرت
به تيغ هندوانى لشکر زنگى از و يغما
زچار ارکان چو بالا شد براق برق سير من
به دير پنجمين رفتم ز معبد خانهٔ عيسى
نشسته کوتوالى ديدم اندر قلعهٔ پنجم
چو آب آتشين گوهر کشيده خنجرى به را
ز خون‌پالائى تيغش که آب از ميغ بگشايد
شود چشم شفق هر دم به‌جاى آب خون پالا
سحاب تيغ برق اندام آتش تاب خون بارش
کند نطع زمرّد فام را هر شب به خون حمرا
ششم مسکن مسدّس خانه‌اى ديدم در او ساکن
خجسته پيکرى فرخنده فرى سرورى والا
همش سيرت همش صورت همش طالع همش طلعت
به سيرت راى او پير و به‌صورت روى او برنا
سعادت در جبين او به صد زيبندگى مضمر
چو نور اندر سواد چشم و حکمت در دل دانا
چو از برج سعادت خانهٔ برجيس بگذشتم
به هفت اورنگ و هشت اورنگ کردم روى استعلا
بر آن ايوان کيوانى نشسته يافتم پيرى
ز تأثير نشستش از جهان برخاسته غوغا
فگنده نکبت او يوسف مه روى را در چه
خود اندر چاه چون يوسف گرفته دلو را ملجا
يکى هندوى تازى نام ترک اندام برنائى
فلک را پاسبان بام و شب را ديدهٔ بينا
چو پاى همّت عالى گذشت از پايهٔ هفتم
رسيدم از دنى نزديک اَوج برج اَو اَدنى
به دل گفتم که موجودات مصنوعات ربّانى
ز ميدان حمل تا حوت و از بزغاله تا جوزا
بيان عرش و فرش و لوح و کرسى چون دراندازم
ز مقصد بازمى‌مانم که دور افتادم از مبدا
ز پرگار فلک تا مرکز اين نقطهٔ خاکى
ز هفت اطباق دوران سما تا صخرهٔ صما
ز فوق و تحت و يمن و يسر و پيش و پس چه حکمت بود
چرا کرد اين چنين قايم بناى شش جهت بينا
به قصر کيست اين گلشن به بام کيست اين مشعل
به‌نام کيست اين منزل تعالى شأنه اعلى
سؤالم را جواب آمد به گوش جان خطاب آمد
خطاب مستطاب آمد به حق زيبندهٔ اصغا
که تا عالم مزين شد فلک را ديده روشن شد
چنين تکوين مکون شد به‌نام هستى اشيا
مراد ازطينت عالم نهاد خلقت آدم
به رفعت عيسى مريم به خشيت برتر از يحيى
امام مشرق و مغرب همام مکه و يثرب
على‌ابن‌ابى‌طالب شريف مکه و بطحا
مدرّس در خلافتخانهٔ فطرت زبدو کن
ز علمش منتفع آدم به مکتب‌خانهٔ اسما


همچنین مشاهده کنید