پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بنائى (۲)


بدا النجم ليلا کخد الکواعب فروزنده از حلقه‌هاى ذوائب
مقم زانجم صعود ثريا چو اکليل بر چهرهٔ زهره ثاقب
شب عقد زهره است و در خطبه گوئى ز 'والنجم' چند آيت آورده خاطب
فلک کرده پر زر طبق‌ها زجاجى براى نثار از نجوم ثواقب
زر انجم از سطح افلاک ريزان چو از چهرهٔ بى‌زران دمع ساکب (۱)
شد از چرخ پاى ثريا در آن بزم پر از آبله چون کف دست کاسب
ز سمت مجرّه شهب گرم جسته چو بر دست سيمين عروق ضوارب (۲)
سر از حلقهٔ خود برون کرده کيوان چو از گوشهٔ دير خود پير راهب
برآورده روشن جبين لعبتان را ز صندوق بازى سپهر ملاعب
شبى اين چنين من ز فقد مقاصد چه فقد مقاصد؟ ز فرط مصائب
به روشن ضميران علوى مشاور به پاکيزه طبعان قدسى مخاطب
که تا چند سرگشته گردم ز گردون پريشان بود خاطرم چون کواکب
مرا کيميا گشته، عنقا نموده وصول مقاصد حصول مطالب
قضاياى آمال من نامرتب عدولش نه با موجبات سوالب
به تحصيل مطلوبم اشکال گردون عديم‌النتايج چو اقوال کاذب
به حجت قضايا چو سازم موجه شود چون قياسات شعرى کواذب
نگرديد حل مشکل بى‌حسابم چو جذر اصم از حساب محاسب
به فتحم اگر ناصبى آيد از چرخ پى رفع جرّم رسد کسر ناصب
يکى دور شمسى است کافتاده بختم زاوج امان در حضيض نوائب
به صد رشته در پارس پابند گشته مگس‌وار در دام قيد عناکب (عنکوبت‌ها)
به جمعى قرين گشته از اهل دنيا همه بر سر جيفه با هم مغاضب
به جنگ و جدل برده دست از ضياغم به مکر و حيل برده سبق از ثعالب
به مجلس مقدم نشينند بر هم چو در قعر قاروره اثقال راسب
روان در شکم‌هايشان باد نخوت چو مائيهٔ کليه در جوف حالب (۳)
گر آنجا برى قطعه‌ها از قصايد و گر آورى نسخه‌ها از مذاهب
نگويند کين قطعه نظمست يا نثر نبينند کين نسخه فقه است يا طب
پريشان چو من بوده سلمان از ين جمع گرفتار چون من بدين قوم خايب
همه تلخ طينت چو سم افاعى همه کج طبيعت چو دم عقارب
در آن حال سوى من آمد کتابى چو جانى که آيد به فرسوده قالب
سوادى در او آب حيوان مرکب کلامى بدو نطق عيسى مصاحب
در آن نامه مرقوم درک امانى و زآن رقعه معلوم نيل مآرب
سوداى عبارات خوش بر بياضش چو بر خاطر روشن افکار صائب
بر اقران از آن خط مرا صد تحکم چو در دست ترکان برات مواجب
از آنم خوش آمد چو آن بنده کو را رسد خط آزادى از نزد صاحب
ز مضمون آن تيز در ره فتادم چنان کز هدى تيز گردد نجائب (۴)
رفيقان من خوانده حيث اتجهتم ويرعاکم الله من کل جانب
در آن ره دمى با رفيقان محاکى زمان دگر با ظريفان مطايب
بر آوردمى سر زخاک فيافى (۵) سراسيمه چون گردباد سياسب (۶)
به کوهى رسيدم که در قلهٔ او همى سبزهٔ چرخ خوردى ارانب
چه کوهى که تيغش به دعوى همى زد نمدهاى نمناک ميغ از جوانب
عنان سخت بستى يخ آنجا که در وى ز سر پنجهٔ شير ماندى مخالب
تگرگش چو طفلان افتان و خيزان به لغزيدن روى يخ گشته لاعب
همين زاغ بودى در آن بوم و آن هم فرو رفته چون جو گيان مراقب
در آن برف چون ابره (سوزن) در جسم کتان فرو مى‌شدى دست و پاى مراکب
من خسته بى‌دست و پا مانده، کآنجا نه راجل (پياده) توانستمى شد نه راکب
درين تيرگى چشم در ره بينم هدايت ز نجم سعيدالعواقب
سعادت قرين نجم مسعود کزوى جهان باز رست از غبار غياهب
ملاذ اعالى معاذ اهالى مقرّ اکابرمفر صواحب...
(۱) . ساک: فرو ريزنده
(۲) . عروق ضوارب، رگ‌هاى جهنده
(۳) . حالب: رگى که از کليه به مثانه مى‌آيد و مجراى بولست
(۴) . نجائب: جمع نجيب شتر تيز رفتار توانا
(۵) . فيقاة: بيابان بى‌آب،ج فيافى
(۶) . سيسب: بيابان، ج سياسب
تا لعل شد معارض ياقوت احمرش دست زمانه ريخت بسى سنگ بر سرش
چشمش فراز عارض گلرنگ خفته است چون خسته‌اى کز اطلس آلست بسترش
همچون ستارهٔ سحرى رخ نموده است خوى قطره قطره بر رخ خورشيد پيکرش
هر کس غبار راه بر آن خط نشسته ديد گفتا چه نوبهار برآورد عنبرش
از بس که دل به طرهٔ آن سرو بسته‌اند نسبت بود تمام به شاخ صنوبرش
تا چند سر به پاى نگار من افکند هر دم ز دست هندو زلف سبک سرش
دامان جان خسته‌دلان پر شکر شود در خنده چون گشاد شود تنگ شکرش
چشم تو از سواد و بياض است نافه‌اى بگشاد سر که گشته عيان مشک اذفرش
شد پوست‌پوش مشک و به صحراى چين افتاد سوداى کاکلت مگر افتاد در سرش
دادم ستاند از تو که آباد باد و شاد داراى شرع و محکمهٔ عدل گسترش
قاضى نظام دولت و دين احمد آنکه هست بر قدر جاه خلعت شرع پيمبرش
چو هيچ کار تو اى دل به اعتبار نباشد به هيچ کار همان به ترا که کار نباشد
اگر به صدر قبولت برند فخر ندانى و گر به صفّ نعالت کشند عار نباشد
سر از طمع بکش و صبر کن به هر چه دهد دست که گردن تو ز منّت بزير بار نباشد
چو خاک مى‌شوى آخر دلا معاش چنان کن که چو تو خاک شوى بر دلى غبار نباشد
چنان مجرد از ين خاکدان برو که پس از تو به غير نام نکو هيچ يادگار نباشد
چو نيست يارى کس دستگير در دم مردن مشو ملول گرت در زمانه يار نباشد
بنائى اهل جهان از تو اعتبار چه گيرند جهان و اهل جهان را چو اعتبار نباشد
يار اگر وعدهٔ ديدار به فردا مى‌کرد بيدلان را به سخن از سر خود وا مى‌کرد
گنج حسنى که بر او کون و مکان تنگ نمود تنگناى دل ديوانهٔ ما جا مى‌کرد
آن پرى را سر ديوانگى ما گر نيست رسم پنهان شدن از بهر چه پيدا مى‌کرد
لازم عشق بود همت عالى ورنه ذرّه کسى آرزوى مهر معلّا مى‌کرد
بر در ميکدهٔ پير مغان رفتم دوش ديدمش بسته در از غير و تبّرا مى‌کرد
داشت در پيش نظر آينهٔ روشن جام واندر آن صورت کونين تماشا مى‌کرد
گفتم از غيرت سلطان ازل جلوهٔ خاص ميل آمد شد اغيار تقاضا مى‌کرد
چيست اين غلغلهٔ کون و مکان گفت که يار به هر ديدار خود آئينه مهيّا مى‌کرد
گفتم اين صورت جامع ز چه پيدا شد گفت صيقلى بود که آئينه مجلاّ مى‌کرد
حالى اسرار نهان دار که سر بر سردار کرد آن رند که اسرار هويدا مى‌کرد
اگر نه باده غم از جان مبتلا ببرد ز دست غم که برد جان و از کجا ببرد
به پاى خود ره معراج قرب نتوان رفت براق حادثهٔ شوق تا کرا ببرد
عروس حجلهٔ عزت نماند آن را روى که نقد جان عزيزش برونما ببرد
مشو فريفتهٔ نقش کاسه بازى چرخ که عاقبت به دغل‌بازى اين دغا ببرد
زهى رخسارت آنکس که سود ناکرده بضاعت خود ازين کاروانسرا ببرد
بلاست هستى حالى، فنا کجاست کجا که در حمايت او جان ازين بلا ببرد
خاک بوسان در ميکده اهل ادبند به ادب باش به اين قوم که قومى عجبند
گرچه در ژندهٔ صد پاره گدايند بروز تاج بخشان سحر ملک ستانان شبند
گنج در کيسه گهر در بغل از غايت شوق بر در ميکده دريوزه‌کنان در طلبند
همچو خورشيد فروبسته به رخ برقع نور مختفى از نظر کوردلان زين سببند
نور محضند مصور شده در شکل بشر جان پا کند و نهان در بدن مکتسبند
جهد کن حالى ديوانه که رفتند اين قوم همره ليلى و مجنون صفتى مى‌طلبند
کار امروز جز امروز نشايد کردن وعدهٔ کار خود امروز به فردا نکنى
اى که در زورق همت ننشينى، آن به که خلاص خود از اين ورطه تمنّا نکنى


همچنین مشاهده کنید