چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

قسمت چهارم (۳)


من زان جانم که جانها را جانست    من زان شهرم که شهر بی‌شهرانست
راه آن شهر راه بی‌پایانست    رو بی‌سر و پا شو که سر و پا آنست
٭٭٭
منصور حلاجی که اناالحق میگفت    خاک همه ره به نوک مژگان می‌رفت
درقلزم نیستی خود غوطه بخورد    آنکه پس از آن در اناالحق می‌سفت
٭٭٭
من کوهم و قال من صدای یار است    من نقشم و نقشبندم آن دلدار است
چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید    می‌پنداری که گفت من گفتار است
٭٭٭
من محو خدایم و خدا آن منست    هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما    گویم که کسی هست که سلطان منست
٭٭٭
میدان که در درون تو مثال غاریست    واندر پس آنغار عجب بازاریست
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید    این یار نهانیست عجب یاریست
٭٭٭
می‌گرییم زار و یار گوید زرقست    چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست    نی نی صنما میان دلها فرقست
٭٭٭
می‌گفت یکی پری که او ناپیداست    کان جان که مقدست است از جای کجاست
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست    بی‌کام و دهان روزه‌گشائی او راست
٭٭٭
مینال که آن ناله شنو همسایه است    مینال که بانک طفل مهر دایه است
هرچند که آن دایه‌ی جان خودرایه است    مینال که ناله عشق را سرمایه است
٭٭٭
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات    ناگاه بجوشید چنین آب حیات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات    شادی روان مصطفی را صلوات
٭٭٭
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست    جام می لعل نوش کرده بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست    رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست
٭٭٭
نه چرخ غلام طبع خود رایه‌ی ماست    هستی ز برای نیستی مایه‌ی ماست
اندر پس پرده‌ها یکی دایه‌ی ماست    ما آمده نیستیم این سایه‌ی ماست
٭٭٭
نی با تو دمی نشستنم سامانست    نی بیتو دمی زیستنم امکانست
اندیشه در این واقعه سرگردانست    این واقعه نیست درد بیدرمانست
٭٭٭
نی بی‌زر و زور شه سپه بتوان داشت    نی بی‌دل و زهره ره نگه بتوان داشت
در سنگستان قرابه آنکس ببرد    کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت
٭٭٭
هان ای دل خسته روز مردانگیست    در عشق توم چه جای بیگانگیست
هر چیز که در تصرف عقل آید    بگذار کنون که وقت دیوانگیست
٭٭٭
هجران خواهی طریق عشاقانست    وانکو ماهیست جای او عمانست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید    آن ذره که او سایه نخواهد جانست
٭٭٭
هر جان عزیز کو شناسای رهست    داند که هر آنچه آید از کارگه است
بر زاده‌ی چرخ و چرخ چون جرم نهی    کاین چرخ ز گردیدن خود بی‌گنه است
٭٭٭
هر جان که از او دلبر ما شادانست    پیوسته سرش سبز و دلش خندانست
اندازه‌ی جان نیست چنان لطف و جمال    آهسته بگوئیم مگر جانانست
٭٭٭
هر چند به حلم یار ما جورکش است    لیکن زاری عاشقان نیز خوش است
جان عاشق چون گلستان میخندد    تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است
٭٭٭
هرچند شکر لذت جان و جگر است    آن خود دگر است و شکر او دگر است
گفتم که از آن نی‌شکرم افزون کن    گفتا نه یقین است که آن نی‌شکر است
٭٭٭
هرچند فراق پشت امید شکست    هرچند جفا دو دوست آمال ببست
نومید نمیشود دل عاشق مست    مردم برسد بهر چه همت دربست
٭٭٭
هرچند که بار آن شترها شکر است    آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است    او از مستی ز چشم خود بیخبر است
٭٭٭
هر درویشی که در شکست خویش است    تا ظن نبری که او خیال اندیش است
آنجا که سراپرده‌ی آنخوش کیش است    از کون و مکان و کل عالم پیش است
٭٭٭
هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست    گر تا باید خورند اینخوان برپاست
بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست    خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست
٭٭٭
هر ذره که در هوا و در کیوانست    بر ما همه گلشن است و هم بستانست
هرچند که زر ز راههای کانست    هر قطره طلسمیست و در او عمانست
٭٭٭
هر ذره که در هوا و در هامونست    نیکو نگرش که همچو ما مجنونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست    سرگشته خورشید خوش بیچونست
٭٭٭
هر ذره و هر خیال چون بیداریست    از شادی و اندهان ما هشیاریست
بیگانه چرا نشد میان خویشان    کز باخبران بی‌خبری بدکاریست
٭٭٭
هر روز به نو برآید آن دلبر مست    با ساغر پرفتنه‌ی پرشور بدست
گر بستانم قرابه‌ی عقل شکست    ور نستانم ندانم از دستش رست
٭٭٭
هر روز حجاب بیقراران بیش است    زان درد من از قطره‌ی باران بیش است
آنجا که منم تا که بدانجا که منم    دو کون چه باشد که هزاران بیش است
٭٭٭
هر روز دلم در غم تو زارتر است    وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا    حقا که غمت از تو وفادارتر است


همچنین مشاهده کنید