جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

... آن حضور سبز


... آن حضور سبز
نخستین نشانه‌های جنگ که پیدا شد، اولین گلوله‌های توپ و خمپاره که از تانک‌ها و هواپیماهای عراقی شلیک شد، همه بسیج شدند، سپاهی، ارتشی، نیروهای مردمی و... فرقی نمی‌کرد چه کاره باشند، نظامی باشند یا شخصی، آمده بودند تا نگذارند امنیت، هویت و حیثیت میهن و مردمشان زیر پای آنانی که همه چیز را سیاه می‌خواستند لگدکوب شود.
در این میان اما، کسانی هم بودند که مستقیم زدند به دل جنگ اما بی‌سلا‌ح و حضورشان به همان میزان لا‌زم بود که حضور سلا‌ح به دستان. آنها همان‌هایی بودند که سلا‌حشان دستان امدادگرشان بود و دل پرشورشان... آنها همان‌هایی بودند که سرمایه‌شان تنها یک قوطی کنسرو و چند دانه تخم‌مرغ بود... آنها همان‌هایی بودند که با ثبت رخدادهای آن زمان، هشت سال دفاع مقدس را در برگ‌های تاریخ جهان جاودانه ساختند و گاه خود نیز با پروازی آرام جاودانه شدند؛ آنهایی که سلا‌ح‌شان قلم و کاغذ و دوربین بود.... خیلی‌ها می‌گفتند <جنگ>، مردانه است، پایگاه مردان است و حضور زن را برنمی‌تافتند؛ اما این ظاهر قضیه بود چون آن سال‌ها زنانی بودند که می‌زدند به مقدم‌ترین خطوط، درست به دل جنگ و دفاع از شرق و حیثیت را زنانه و مردانه نمی‌دانستند.
در میان این زنان خبرنگاری جوان از روزنامه کیهان به قصد ثبت وقایع راهی مناطق جنگی می‌شود. <مریم کاظم‌زاده> که دو سه ماه قبل از آغاز جنگ نیز حضور در مناطق حساس، مثل مریوان را تجربه کرده بود، با شروع جنگ راهی می‌شود تا از نزدیک ببیند آنچه را از دور شنیده بوده است.... و سال‌ها بعد خاطراتش را، مشاهداتش را و هر آنچه را از روزهای رشادت و حماسه دیده بود، در کتابی گردهم می‌آورد. کاظم‌زاده این بار اما از خود نمی‌گوید، از زنانی می‌گوید که با شیردلی در کنار برادران رزمنده‌شان ماندند و جاودانه شدند.
او از آنانی می‌گوید که احساس مسوولیت‌شان آنها را به جبهه‌های غرب کشاند؛ افرادی همچون دکتر کیهانی و همسرش، پروین مرتضوی از بیمارستان کودکان، فاطمه رسولی از بیمارستان شریعتی، شهره روغنی، سیما ثقفی و... .او می‌گوید: <آنها چنین احساس می‌کردند که در دل این اتفاق بزرگ، نمی‌توانند آرام بمانند و بی‌تفاوت. بیشتر آنها در جایگاه امدادگر به تیمار رزمندگان می‌پرداختند و در بیمارستان کوچک پادگان ابوذر که به همت پدرنصیری- پیرمردی تبریزی که تکنسین اتاق عمل بود- راه‌اندازی شده بود، جراحی‌های کوچک را انجام می‌دادند.>
و بعد از احساس مسوولیت پروانه شماعی‌زاده، دختر ۱۶‌ساله سرپل‌‌ذهابی می‌گوید که رنگ و بویی دیگر داشت: <او یک دانش‌آموز سرپل‌ذهابی بود که در نخستین روزهای مهر و در شروع سال تحصیلی، علی‌رغم اصرار پدر و مادرش برای ترک سرپل‌ذهاب و استقرار در اردوگاهی در کرمانشاه، ترجیح داد در منطقه بماند و ادای دین کند.
استدلا‌ل این نوجوان این بود که چه‌طور وقتی دیگرانی از شهرهای دیگر آمده‌اند به دفاع از من و خانواده‌ام، من آنها را رها کنم و بروم؟ پروانه از سال ۵۹ تا حدود سال ۶۲ در منطقه بود و هر از گاهی برای دیدار خانواده‌اش به کرمانشاه می‌رفت. او در دوران حضورش در جایگاه یک امدادگر وقتی پیکر شهیدی را برای انتقال به پشت جبهه آماده می‌کردند، پس از تخلیه محتویات جیب‌های لباس شهید، آنها را داخل یک کیسه می‌ریخت و فهرست برمی‌داشت، تا خانواده شهید یادگاری از عزیزشان داشته باشند.>
و او این را هم می‌گوید که <پروانه> در یکی از سفرهایش به کرمانشاه برای دیدار خانواده‌اش، در جریان یکی از حملا‌ت هوایی دشمن، به دیار شهدا شتافت؛ اما حضور سبزش جاودانه شد.
آزاده محمد حسین
منبع : روزنامه اعتماد ملی