جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


روانشناسی فیزیولوژیک چیست؟


روانشناسی فیزیولوژیک چیست؟
تاریخ جدید روانشناسی فیزیولوژیك به‌وسیله روانشناسانی نوشته شده است كه روش‌های تجربی روانشناسی را با روش‌های فیزیولوژی درآمیخته‌اند و آن‌ها ر در موضوعاتی كه توجه كلیه روانشناسان را به خود مشغول کرده‌اند، به کار گرفته‌اند. از این‌رو، ما فرآیندهای ادراكی، كنترل حركت، خواب و بیداری، رفتارهای تولید مثلی، رفتارهای خوردن، رفتارهای هیجانی، یادگیری و زبان را مورد مطالعه قرار دادیم. در سال‌های اخیر ما شروع به مطالعه فیزیولوژی شرایط آسیب‌شناسی انسان، مثل اعتیاد و اختلالات روانی كردیم.
● اهداف پژوهش
هدف همه دانشمندان، توجیه پدیده‌هایی است كه مطالعه می‌كنند. اما منظور ما از «توجیه» چیست؟ توجیه علمی به دو شكل صورت می‌گیرد: تعمیم و كاهش. اكثر روانشناسان با تعمیم سرو كار دارند. آن‌ها موارد خاص رفتار را بصورت مصداق‌هایی از قوانین عمومی كه از آزمایش‌های خود استنتاج کرده‌اند، توضیح می‌دهند. مثلاً اكثر روانشناسان، ترس قوی از نظر آسیب‌شناختی از سگ‌ها را به‌عنوان مصداقی از یك شكل خاص یادگیری، به‌نام «شرطی شدن كلاسیك» توضیح خواهند داد. احتمالاً این شخص پیش از این در زندگی به‌وسیله یك سگ ترسانده شده است. یك محرك ناخوشایند، با دیدن حیوان همراه شده است (شاید این شخص به‌وسیله یك سگ پر جنب‌وجوش زمین خورده است یا سگ شروری به او حمله كرده است)، و دیدن متعاقب سگ‌ها پاسخ پیشین، یعنی ترس را فعال می‌كند.
اكثر فیزیولوژیست‌ها با كاهش سروكار دارند. آن‌ها پدیده‌های پیچیده را براساس پدیده‌های ساده‌تر توضیح می‌دهند. مثلاً ممكن است حركت یك ماهیچه را براساس تغییرات در غشاهای سلول‌های ماهیچه‌ای، ورود مواد شیمیایی خاص، و تعامل‌های میان مولكول‌های پروتئین درون این ماهیچه‌ها توضیح دهند. برعكس، یك زیست‌شناس مولكولی این رویدادها را براساس نیروهایی كه مولكول‌های مختلف را به هم پیوند داده و باعث جذب شدن بخش‌های مختلف مولكول‌ها به سمت یكدیگر می‌شوند، توضیح خواهد داد. كار یك فیزیك‌دان اتمی نیز توضیح خود ماده و انرژی، و توجیه نیروهای مختلفی است كه در طبیعت یافت می‌شوند. متخصصان هر كدام از شاخه علم، كاهش را برای تدارك مجموعه تعمیم‌های مقدماتی‌تر جهت توضیح پدیده‌هایی كه مطالعه می‌كنند، به‌كار می‌برند.
كار روانشناس فیزیولوژیك، توجیه رفتار از دید فیزیولوژیكی است. اما روانشناسان فیزیولوژیك نمی‌توانند صرفاً از كاهش استفاده كنند: مشاهده رفتارها و همبسته كردن آن‌ها با رویدادهای فیزیولوژیكی كه در همان زمان اتفاق می‌افتند، كافی نیست. رفتارهای یكسان ممكن است به دلایل متفاوتی رخ دهند و در نتیجه توسط مكانیسم‌های فیزیولوژیكی متفاوتی به كار بیفتند. از این رو پیش از اینكه بفهمیم چه رویدادهای فیزیولوژیكی یك رفتار خاص را ایجاد می‌كنند، باید بفهمیم كه از نظر روانشناختی چرا آن رفتار اتفاق می‌افتد.
اجازه بدهید مثال ویژه‌ای بیاورم: موش‌ها، مثل بسیاری از پستانداران دیگر، اغلب لانه می‌سازند. مشاهده‌های رفتاری‌ نشان می‌دهند كه موش‌ها در دو موقعیت اقدام به لانه‌سازی می‌كنند: زمانیكه دمای هوا پایین باشد و زمانیكه حیوان آبستن باشد. یك موش غیر آبستن فقط زمانی لانه‌سازی می‌كند كه هوا خنك باشد، در حالیكه یك موش آبستن، بدون توجه به دما لانه خواهد ساخت. یك رفتار ثابت، به علت‌های مختلفی اتفاق می‌افتد. در واقع، رفتار لانه‌سازی بوسیله دو مكانیسم متفاوت فیزیولوژیكی كنترل می‌شود. می‌توان خانه‌سازی را به‌عنوان رفتاری مرتبط با فرآیند تنظیم دما مطالعه كرد، یا اینكه آنرا در زمینه رفتار مادری مورد مطالعه قرار داد.
در عمل، تلاش‌های پژوهشی روانشناسان فیزیولوژیكی شامل هر دو شكل توجیه می‌گردد: هم تعمیم و هم كاهش. ایده آزمایش‌ها از دانش پژوهشگر درباره تعمیم‌های روانشناختی رفتار و مكانیسم‌های فیزیولوژیكی نشأت می‌گیرد. از این‌رو، یك روانشناس فیزیولوژیكی خوب باید هم یك روانشناس خوبی باشد و هم یك فیزیولوژیست خوب.
● ریشه‌های زیست‌شناسی روانشناسی فیزیولوژیك
مطالعه (یا تأمل درباره) فیزیولوژی رفتار، ریشه در زمان باستان دارد. از آنجا كه حركت قلب برای زندگی ضروری است، و از آنجا كه هیجان‌ها باعث می‌شوند قلب تندتر بتپد، بسیاری از فرهنگ‌های باستان مثل مصر، هند و چین، قلب را مركز فكر و هیجان‌ها تصور می‌كردند. یونانیان باستان نیز چنین تصوری داشتند، اما بقراط (۴۶۰ تا ۳۷۰ پیش از میلاد) نتیجه‌گیری كرد كه این نقش باید به مغز نسبت داده شود.
همه دانشمندان یونان باستان با بقراط موافقت نكردند. ارسطو موافقت نكرد؛ او فكر می‌كرد كه مغز، نقش خنك كردن حرارت قلب را دارد. اما گالن (۱۳۰ تا ۲۰۰ پس از میلاد) كه بیشترین احترام را برای ارسطو قائل بود، به این نتیجه رسید كه نقشی كه ارسطو برای مغز قائل بود، «به كلی بی‌معنی است، چرا كه در این صورت، طبیعت، مغز را اینقدر دورتر از قلب، قرار نمی‌داد... و منابع همه حواس را [اعصاب حسی] به آن متصل نمی‌كرد» (گالن، ترجمه ۱۹۶۸، صفحه ۳۸۷). گالن درباره مغز آنقدر فکر کرد که توانست مغز گاو، گوسفند، خوك، گربه، سگ، خزو میمون را تشریح و مطالعه كند (فینگر، ۱۹۹۴).
رنه دكارت، فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی قرن هفدهم، پدر فلسفه مدرن خوانده شده است. با اینكه او زیست‌شناس نبود، تفكرات او درباره نقش ذهن و مغز در كنترل رفتار، نقطه آغاز خوبی در تاریخ روانشناسی فیزیولوژیك فراهم كرد. دكارت تصور می‌كرد كه جهان پدیده‌ای صرفاً مكانیكی است كه پس از آنكه خدا آن را به حركت انداخت، بدون دخالت الهی مسیر خود را طی می‌كند. از این رو برای فهم جهان کافی است بفهمیم كه چگونه ساخته شده است. به نظر دكارت، حیوانات ابزارهای مكانیكی هستند كه رفتار آن‌ها بوسیله محرك‌های محیطی كنترل می‌شود. دیدگاه او درباره جسم انسان نیز تا حد زیادی، همینطور است. از نظر او بدن انسان نیز یك ماشین است. همانطور كه دكارت مشاهده كرد، بعضی از حركات بدن انسان خودكار و غیر ارادی هستند. مثلاً اگر انگشت فردی به جسم داغی بخورد، دست به‌صورت خودكار از منبع تحریك عقب می‌كشد. واكنش‌هایی از این قبیل، نیازی به همكاری ذهن ندارند، آن‌ها به‌طور خودكار اتفاق می‌افتند. دكارت این اعمال را بازتاب نامید (از ریشه reflectere به معنی «خم شدن به عقب»). انرژی وارد شده از منبع خارجی، از طریق سیستم عصبی به ماهیچه‌ها بازتابانده می‌شود و آن‌ها را منقبض می‌کنند. اصطلاح «بازتاب» امروزه هنوز هم مورد استفاده است، اما البته ما عمل یك بازتاب را به‌صورت متفاوتی توضیح می‌دهیم.
دكارت مثل اكثر فیلسوفان زمان خود، دوگانه‌گرا بود. او معتقد بود كه هر فردی، یك ذهن دارد. یكی از ویژگی‌های منحصر به انسان كه تابع قوانین جهان نیست. اما تفكر او از یك جنبه مهم با تفكر بقیه فیلسوفان تفاوت داشت: او اولین كسی بود كه پیشنهاد داد بین ذهن انسان و بدن كاملاً فیزیكی او، یك راه ارتباط وجود دارد، یعنی مغز. او معتقد بود كه ذهن، حركات بدن را كنترل می‌كند، در حالیكه بدن از طریق اعضای حسی خود، اطلاعاتی درباره آنچه در محیط رخ می‌دهد، در اختیار ذهن می‌گذارد. مخصوصاً او فرض را بر این گذاشت كه این تعامل، در جسم كاجی (پینه‌آل)، عضو كوچكی كه در بالای ساقه مغز و در زیر نمیكره‌های مخ قرار گرفته است، اتفاق می‌افتد. او متوجه شد كه مغز حاوی حفره‌هایی توخالی (بطن‌ها) است كه پر از مایع‌اند، و تصور كرد که این مایع، تحت فشار است. در نظریه او، زمانیكه ذهن تصمیم به انجام عملی می‌گیرد، جسم كاجی را مثل جوی استیك در راستای خاصی كج می‌كند و باعث می‌شود مایع از مغز به مجموعه اعصاب خاصی جاری شود. این جریان مایع باعث می‌شود ماهیچه‌های مورد نظر متورم شده و به حركت درآیند .
همانطور كه در مقدمه دیدیم، رنه دكارت جوان، عمیقاً تحت تأثیر مجسمه‌های متحرك در باغ‌های سلطنتی قرار گرفت (جینز، ۱۹۷۰). این ابزارها برای دكارت در نظریه‌پردازی درباره چگونگی كار بدن، بصورت مدل عمل می‌کردند. مایع تحت فشار بطن‌ها جایگزین آب تحت فشار مجسمه‌های متحرك شده بود؛ اعصاب جایگزین لوله‌ها شده بودند؛ ماهیچه‌ها جایگزین سیلندرها شده بودند و بالاخره، جسم كاجی جایگزین سوپاپ‌های مخفی شده بود. این داستان، یكی از اولین مواردی را نشان می‌دهد كه یك ابزار فنی، به‌عنوان مدلی برای توضیح چگونگی كاركرد دستگاه عصبی به‌كار رفته است. درعلم مدل، سیستم نسبتاً ساده‌ای است كه براساس اصول معینی كار می‌كند و قادر است حداقل بعضی از کارهایی را كه یك سیستم پیچیده‌تر انجام می‌دهد، به انجام برساند. مثلاً وقتی دانشمندان كشف كردند كه عناصر دستگاه عصبی بوسیله تكانه‌های الكتریكی با هم ارتباط برقرار می‌كنند، محققان، مدل‌هایی از مغز را براساس صفحه سویچ‌های تلفن، و اخیراً براساس كامپیوترها ساختند. مدل‌های انتزاعی نیز كه كاملاً جنبه ریاضی دارند، ساخته شده‌اند.
مدل دكارت مفید بود، زیرا برخلاف تأملات كاملاً فلسفی، می‌توانست به‌طور آزمایشی مورد آزمون قرار گیرد. در واقع طولی نكشید كه زیست‌شناسان ثابت كردند دكارت اشتباه كرده است. مثلاً لویجی گالوانی، فیزیولوژیست ایتالیایی قرن هفدهم دریافت كه تحرك الكتریكی عصب یك قورباغه باعث انقباض ماهیچه‌ای می‌شود که به آن عصب متصل است. حتی وقتی عصب و ماهیچه‌ از بقیه بدن جدا شده باشند، باز این انقباض اتفاق می‌افتد، پس توانایی انقباض ماهیچه و توانایی عصب برای ارسال پیام به ماهیچه، از ویژگی‌های خود این بافت‌ها است. پس مغز، ماهیچه‌ها را با هدایت مایع تحت فشار به درون عصب منقبض نمی‌كند. آزمایش گالوانی، دیگران را برآن داشت كه ماهیت پیام منتقل شده بوسیله عصب و وسیله‌ای را كه ماهیچه‌ها را منقبض می‌كند، مورد مطالعه قرار دهند. نتایج این تلاش‌ها منشأ گردآوری دانش درباره فیزیولوژی رفتار گشت.
یكی از برجسته‌ترین چهره‌ها در گسترش فیزیولوژی تجربی، یوهانس مولر، فیزیولوژیست آلمانی قرن نوزدهم بود . مولر طرفدار سرسخت كاربرد فنون تجربی در فیزیولوژی بود. پیش‌تر، فعالیت‌های اكثر دانشمندان علوم طبیعی، به مشاهده و طبقه‌بندی محدود می‌شد. با اینكه این فعالیت‌ها لازم‌اند، اما مولر پافشاری كرد كه پیشرفت‌های اصلی ما در فهم‌مان از نحوه کار بدن، تنها با درآوردن یا جدا كردن آزمایشی اندام‌های حیوانات، آزمایش واكنش آن‌ها نسبت به مواد شیمیایی مختلف و یا تغییر دادن محیط برای مشاهده چگونگی واكنش اندام‌ها به‌دست می‌آید. مهم‌ترین كمک او به مطاله فیزیولوژی رفتار، نظریه او درباره انرژی‌های ویژه عصب بود. مولر مشاهده كرد با اینكه همه اعصاب، پیام بنیادی یكسان، یعنی یك نوع تكانه الكتریكی را حمل می‌كنند، اما پیام‌های اعصاب مختلف به شیوه‌های متفاوتی ادراك می‌شوند. مثلاً پیام‌های منتقل شده بوسیله اعصاب بینایی، حس تصاویر دیداری را ایجاد می‌كنند، و پیام‌های منتقل شده بوسیه اعصاب شنوایی حس‌ اصوات را تولید می‌كنند. چطور ممکن است از پیام بنیادی یكسان، حس‌های مختلفی پدید آیند؟
پاسخ این است كه پیام‌ها در مسیرهای متفاوتی به جریان می‌افتند. آن قسمت از مغز كه پیام‌ها را از اعصاب بینایی دریافت می‌كند، فعالیت را به‌عنوان تحریك بینایی تفسیر می‌كند، حتی اگر اعصاب به‌صورت مكانیكی تحریك شده باشند (مثلاً وقتی چشم خود را مالش می‌دهیم، درخشش نور را می‌بینیم). از آنجا كه بخش‌های مختلفی از مغز پیام‌ها را از اعصاب متفاوتی دریافت می‌كنند، مغز باید از نظر كاركرد، تقسیم شود: هر بخشی كار مخصوص و متفاوت با بقیه بخش‌ها را به انجام می‌رساند.
جانبداری مولر از آزمایشگری و نیز، استنتاج‌های منطقی حاصل از نظریه انرژی‌های ویژه عصب، زمینه را برای اجرای مستقیم آزمایش‌ها روی مغز فراهم كرد. در واقع، پیرفلورنس، فیزیولوژیست فرانسوی قرن نوزدهم، این كار را انجام داد. فلورنس، بخش‌های مختلف مغز حیوانات را برداشت و رفتار آن‌ها را مورد مشاهده قرار داد. او با دیدن اینكه حیوان چه كاری را دیگر نمی‌تواند انجام دهد، توانست به كاركرد بخش‌های از دست رفته مغز پی ببرد. این روش، قطع تجربی (از ریشه ablatus لاتین به معنی «برداشته شده») نامیده می‌شود. فلورنس ادعا كرد ناحیه‌هایی را در مغز كشف كرده است كه ضربان قلب، تنفس، حركات ارادی و بازتاب‌های بینایی و شنوایی را كنترل می‌كنند.اندكی پس از آنكه فلورنس آزمایش‌های خود را به انجام رساند، پل بروكا، جراح فرانسوی، اصل قطع تجری را در مورد مغز انسان بكار برد. البته او عمداً بخش‌های مختلف مغز انسان را قطع نكرد تا ببیند این بخش‌ها چه كاری می‌كردند. بلكه او رفتار افرادی را كه مغز آن‌ها در اثر ضربه آسیب دیده بود، مورد مشاهده قرار داد. او در سال ۱۸۶۱ یك كالبدشكافی روی مغز مردی انجام داد كه در اثر ضربه، توانایی حرف زدن را از دست داده بود. مشاهدات بروكا او را به این نتیجه‌گیری رساند كه بخشی از قشر مخ در سمت چپ مغز، كارهای لازم برای كلام را انجام می‌دهد. به زودی دیگر پزشكان نیز به شواهدی كه از نتیجه‌گیری او پشتیبانی می‌كردند، دست یافتند. مثلاً كنترل كلام در بخش خاصی از مغز قرار نگرفته است. در واقع، كلام، به كار كردهای مختلف بسیاری نیاز دارد كه در سراسر مغز سازمان‌دهی می‌شوند. با این حال، روش قطع تجربی هنوز برای فهم ما از مغز انسان‌ و حیوانات آزمایشگاهی اهمیت دارد.
همانطور كه قبلاً گفتم، لویجی گالوانی از الكتریسیته را استفاده کرد تا نشان دهد ماهیچه‌ها، منبع انرژیی هستند كه توان انقباض به آن‌ها می‌دهد. در سال ۱۸۷۰، گوستا و فرتیش و ادوارد هیتزیگ، فیزیولوژیست‌های آلمانی، تحریك الكتریكی را به‌عنوان وسیله‌ای برای فهم فیزیولوژی مغز به‌كار گرفتند. آن‌ها جریان الكتریكی خفیفی بر سطح باز مغز سگ اعمال کرده و اثرات تحریك را مورد مشاهد قرار دادند. آنان دریافتند كه تحریك بخش‌های مختلف ناحیه خاصی از مغز، باعث انقباض ماهیچه‌های خاصی در سمت مخالف بدن ‌شوند. ما امروزه این ناحیه را « قشر حركتی اولیه» می‌نامیم و می‌دانیم كه سلول‌های عصبی این ناحیه، به‌طور مستقیم با آن عده از سلول‌های عصبی كه باعث انقباض‌های ماهیچه‌ای می‌شوند، در ارتباط هستند. در ضمن می‌دانیم كه دیگر نواحی مغز با قشر حركتی اولیه ارتباط برقرار كرده و در نتیجه رفتارها را كنترل می‌كنند. مثلاً ناحیه‌ای كه بروكا برای تكلم ضروری یافت، با بخشی از قشر حركتی اولیه كه ماهیچه‌های لب‌ها، زبان و گلو را كنترل می‌كند و ما آن ناحیه را برای تكلم به‌كار می‌گیریم، در ارتباط است و آن را كنترل می‌كند.
یكی از برجسته‌ترین یاری‌گران علم قرن نوزدهم، هرمان فون هلمهولتز، فیزیكدان و فیزیولوژیست آلمانی بود. هلمهولتز یك فرمول‌بندی ریاضی برای قانون بقای انرژی ارائه كرد، آفتالموسكوپ (مورد استفاده برای بررسی شبكیه چشم) را اختراع كرد، نظریه‌ای مهم و با نفوذ درباره دید رنگ و كوررنگی ارائه كرد، و شنوایی، موسیقی و بسیاری از فرآیندهای فیزیولوژیكی را مطالعه كرد. با اینكه هلمهولتز شاگرد مولر بود، با این اعتقاد مولر مخالف بود كه اعضای بدن انسان، نیرویی غیرمادی و حیاتی دارند كه اعمال آن‌ها را هماهنگ می‌كند. هلمهولتز باور داشت كه تمام جنبه‌های فیزیولوژی، ماشینی بوده و قابل بررسی به‌صورت تجربی هستند.
در ضمن، هلمهولتز اولین دانشمندی بود که سعی كرد سرعت هدایت عص‌ها را اندازه‌گیری كند. پیش از آن، دانشمندان باور داشتند كه چنین هدایتی، عیناً شبیه هدایتی است كه در سیم‌ها اتفاق می‌افتد، یعنی سرعتی تقریباً معادل سرعت نور دارد. اما هلمهولتز دریافت كه هدایت عصبی بسیار كندتر است، فقط حدود ۹۰ فوت در ثانیه (۴-۲۷ متر در ثانیه). این اندازه‌گیری ثابت كرد كه هدایت عصبی، چیزی بیش از یك پیام الكتریكی ساده است.
تحولات فیزیولوژی تجربی در قرن بیستم، اختراعات مهم بسیاری را در بر می‌گیرد، از جمله ابداع آمپلی فایرهای حساس برای شناسایی سیگنال‌های الكتریكی خفیف، فنون عصبی ـ شیمیایی برای تحلیل تغییرات شیمیایی درون و بین سلول‌ها، و فنون بافت شناختی برای مشاهده سلول‌ها و اجزای آن‌ها.
منبع : سایت روانشناسان