یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

اسلام از سرگردانی نجاتم داد


اسلام از سرگردانی نجاتم داد
آنچه می‌خوانید خاطرات خانم لینت وهنر، یک معلم کاتولیک آمریکایی است که از طریق تدریس در یک مدرسه اسلامی، با اسلام آشنا و مسلمان شد.
وقتی خانواده شوهرم از شغل جدیدم در یک مدرسه اسلامی با خبر شدند، با خوشحالی فراوان برایم جشن گرفتند. همگی آمده بودند تا شغل جدیدم را به من تبریک بگویند. «فقط مواظب باش مسلمان نشوی!» این را پدر شوهرم در میان همه شوخی‌هایش گفت. نمی‌دانستم بخندم یا نه. این شغل جدید ذهنم را به شدت درگیر خود کرده بود. مدرسه اسلامی شهرمان تنها مدرسه‌ای بود که برای معلم هایش امکانات زیادی قائل بود اما در عوض آنها از همه معلم‌ها خواسته بودند که در مدرسه با حجاب اسلامی حاضر شوند و پذیرفتن این مساله برای من بسیار سخت بود. چند روزی فکر کردم تا تصمیم گرفتم که این پیشنهاد را قبول کرده و مسوولیت یک کلاس در این مدرسه را بر عهده بگیرم. امیدوار بودم که این محیط جدید بر تجربیات من بیفزاید.
روز اول مدرسه همه معلم‌های غیرمسلمان در دفتر مدرسه جمع شدند تا از یک خواهر مسلمان، طرز پوشیدن روسری را یاد بگیرند. همه چیز به خوبی پیش رفت. خواهر مسلمان مدل‌های مختلف پوشیدن روسری را به ما یاد می‌داد. او به ما یاد داد که چگونه روسری خود را به راحتی ببندیم به‌طوری که زود باز نشود. برای همین بود که توانستم به راحتی با پوشیدن روسری کنار بیایم. تا قبل از آن روز فکر می‌کردم که مسلمان‌ها آدم‌هایی بسیار جدی و خشک هستند اما رفتار مهربان و شوخ طبع آن خواهر مسلمان باعث شد بفهمم که برای کار کردن با مسلمانان باید همه کلیشه‌هایی که از طریق رسانه‌ها به ذهنم منتقل شده بود را فراموش کنم.
در اولین سال تدریس در مدرسه مطالب زیادی را درباره اسلام یاد گرفتم. برایم جالب بود که شاگردهایم اطلاعات زیادی درباره دین من داشتند. آنها دستورات مسیحیت و داستان‌های انجیل را بهتر از من می‌دانستند. آنها همیشه درباره اعتقاداتم از من سوال می‌پرسیدند و من را وادار به فکر می‌کردند. از خودم می‌پرسیدم: «واقعآ من به چه چیزی اعتقاد دارم؟» من را یک کاتولیک بار آوردند، اما با گذشت زمان، از دینم دور شدم. نمی‌دانم دقیقاً از چه چیزی راضی نبودم، اما احساس می‌کردم که یک جای کار ایراد دارد. نمی‌خواستم از دینم به عنوان ابزاری برای جلب علاقه اطرافیانم استفاده کنم. می‌خواستم که از ته قلبم به خدا و دینم ایمان داشته باشم. در واقع من گم شده بودم، هر چند در آن زمان این را درست نمی‌دانستم.بچه‌ها همیشه بچه‌اند، برای همین بود که شاگردان مسلمانم هر روز وسایل شخصی و کتاب‌هایشان را در مدرسه جا می‌گذاشتند. شاید نعمت خداوند بوده است که من شروع به خواندن این کتاب‌ها کردم. بسیاری از موضوعات این کتاب‌ها برایم جالب بود و منطقی به نظر می‌آمد. دو تا از شاگردانم که خواهر و برادر هم بودند، به من پیشنهاد دادند که به سوالاتم جواب دهند و من سوالات زیادی داشتم. ما ساعت‌ها درباره دین‌های مختلف حرف می‌زدیم. این بحث‌ها از لحاظ عقلانی بسیار مهیج بودند و من از این لحاظ خیلی لذت می‌بردم. آرامشی عجیب داشت کم کم قلبم را پر می‌کرد.
در همین زمان من شروع به خواندن قرآن در خانه کردم. شوهر سابقم (وقتی مسلمان شدم از او طلاق گرفتم) از علاقه من به اسلام ناراحت بود. برای همین من قرآن را در تنهایی و بی‌خبر از او می‌خواندم. اوایل فکر می‌کردم که خواندن قرآن بر خلاف دین من و کفر است. می‌ترسیدم که خدا از دستم ناراحت شود. باورم نمی‌شد که کتاب دیگری، به جز انجیل، از طرف خدا نازل شده باشد. اما قلبم به من می‌گفت که به خواندن ادامه دهم. انگار بعضی از سوره‌ها و آیه‌های قرآن برای من نوشته شده بودند. بارها بعد از خواندن قرآن گریه می‌کردم. آرام شده بودم اما هنوز گیج بودم.
بعد از ماه‌ها قرآن خواندن و با دیگران صحبت کردن، اتفاقی برایم افتاد که به نظر من مهم‌ترین عامل مسلمان شدن من بود. در اطاق پسرم ایستاده بودم و می‌خواستم نماز بخوانم. یک کتاب درباره اسلام را در قسمت «چگونه نماز بخوانیم» باز کرده بودم. ذهنم پر بود از تضاد‌های عجیب. عادت نداشتم که به صورت مستقیم با خدا صحبت کنم. در تمام طول عمرم یاد گرفته بودم که در همه دعاهایم حضرت مسیح را مورد خطاب قرار دهم و باور داشتم که او بعدآ دعاهای من را به خدا منتقل خواهد کرد. می‌ترسیدم که حضرت مسیح از من دلخور شود اما در همان لحظه همه چیز مثل یک گردباد وارد ذهنم شد. فکر می‌کردم که خدا از اینکه من بخواهم به او نزدیک شوم، ناراحت شود؟ آیا واقعا حضرت مسیح از اینکه بخواهم به خدا نزدیک‌تر بشوم، از من می‌رنجد؟
آیا غیر از این است که مسیح(ع) برای نزدیک‌تر کردن ما به خدا می‌کوشد؟ مطمئن بودم که خدا از نیت من با خبر است. تا همین امروز باور دارم، گردبادی که وارد ذهنم شده بود، فرستاده خدا بود و آن صدایی که به من اطمینان می‌داد، صدای خدا بود. پس چرا باید می‌ترسیدم؟ چرا مسلمان نمی‌شدم؟ در همان لحظه شروع کردم به گریه کردن و با خدا حرف زدن. دیگر مطمئن شده بودم که باید مسلمان شوم.
بعد از شهادت دادن در حضور تمام مدرسه، به فردی تازه تبدیل شدم. دیگر هیچ شکی در ذهنم وجود نداشت. می‌دانستم که کار درست را انجام داده‌ام.
هیچ وقت دیگری در زندگی‌ام به اندازه الان به خدا نزدیک نبوده‌ام. الحمدلله. من خیلی خوشبخت هستم.
ممنونم از اینکه به من فرصت دادید تا تجربیاتم را با شما تقسیم کنم.
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید