یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


برای کودکی که خواهد آمد


برای کودکی که خواهد آمد
آمدنت حس عجیبی بود، مثل یک موج بزرگ توی ساحل یک اقیانوس. هم می‌توانست سرشار از وحشت باشد و هم یک قوس زیبا برای سرخوردن و رفتن تا آن‌سر آرزوها.
هم می‌شد زیر آوارش ماند و له شد و هم می‌شد از آن لذت برد و با اون غرق شد توی خوشی.
حس عجیب آمدنت از همان لحظه‌ای که مات و خیره شده بودم توی مانیتور سونوگرافی معنی‌دار شد. وقتی گنگ و مبهوت به‌دنبال نشانه‌ای از تو بودم تا باور کنم تو هستی... که کسی در راه است.
تو بودی، وجودی به کوچکی یک دانه گندم که تمام وجودت بود و می‌تپید. دانه گندمی که کم‌کم رشد کرد و تبدیل شد به تمام وجود من. راست می‌گویند که گندم نماد زایش است و تکثیر تو این توده در هم تنیدهٔ سلولی و کوچک و تکثیر شدی در تمام وجودم، در هر سلولم، در هر قطره خونی که جریان داشت در رگ‌هایم، کی فکرش را می‌کردم که وجودی به اندازه یک دانه گندم این‌چنین ریشه بگیرد در عمیق‌ترین ذرات روحم، احساسم و همه وجودم.
دخترکم! نمی‌دانی دختری یا پسر، اما حسی به غربت همان حس غریب آمدنت، به دلم الهام کرده که تو دختر هستی، سارای کوچک من، بگذار تا دستگاه‌های ساخت بشر هر چه می‌خوهند بگویند، تو دختر منی... سارای من، هر چند هنوز یک توده‌ای هستی با ۲ عمر... سارا، حس غریب وجودت و آمدنت هنوز هم غریب است، یک حس غریب و ناشناخته وقتی توی سختی‌ها و ناملایمات، توی نامردی‌ها و نامهربانی‌ها صدمه می‌بینی، متنفر می‌شوم از همه کس و همه چیز از خودم و از دنیا. وقتی فهمیدم که تو شریک همیشگی احساساتمی، وقتی فهمیدم که تو با من گریه می‌کنی و با خنده‌ام می‌خندی، گریه‌ها و خنده‌ها، اشک‌ها و احساس‌ها همه و همه معنای دیگری پیدا کرد.
معنی خیلی چیزها، در حال تغییر است. تغییری که گاه شیرین به گوارائی شهد وجود و گاه چنان تلخ و ناگوار که تمام وجودم را به مسلخ عذاب‌آوری می‌برد که همه چیز را دگرگون می‌کند.
اما تو هستی، و همین برای روح سرگردانم کافی است. کسی هست که در هر شرایطی دوستم دارد، بی‌هیچ قیدی و شرطی، بی‌هیچ غلی و غشی.
کسی هست که می‌فهمد که همیشه دوستش دارم. چه رابطه زیبائی. نه کلامی هست که به دروغ و ریا آلوده شود و نه نگاهی که زیر نقاب فریب رنگ ببازد، صدای ضربان قلب است و جریان خونی که به‌هیچ چیزی آلوده نمی‌شود. پاک و صاف و یک‌رنگ، حسی که سوار بر موجی از نو در قلب من و تو جریان می‌یابد.
سارای عزیزم، هر روز که می‌گذارد، باور حضور وجودت بیشتر و بیشتر می‌شود، تو شکل می‌گیری و من این روند خارق‌العاده خلقت را نه فقط در تصویر مانیتورهای پزشکی که در آینه روحم می‌بینم تو تکان می‌خوری و چه ملکوت زیبائی بود اولین نشانه‌های حرکتت که مرا یکسر برد به آسمان‌ها. تکان‌هایت حس روحانی عجیبی است که به وصف نمی‌آید.
چگونه باور کنم که تکراری از نفحه خدا در وجودم تکان می‌خورد، من ایمان دارم که نفس خدائی، که تو هنوز تکه‌ای از بهشتی، از ملکوت خدا و رایحه‌ای که آورده‌ای به زمین..
آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را...
تو نگار من در راهی و باید راه را آب بزنیم. باید دل و روح و احساس و قلب را آب و جارو کرد برای آمدنت، خیلی کارها باید کرد. باید هر چه زنگار و بدی و غل و غش است پاک کرد از دل و روح، باید دنیا را آذین بست برای آمدن هر تحفه‌ای از بهشت، سارا و ساراهای سرزمینم.
اما من هنوز در تردیدم و ناباوری...
گاهی اوقات دلم غش می‌رود برای آمدنت، اما وقتی به دنیا فکر می‌کنم، وحشت می‌کنم. باور کن دوست دارم فریاد بزنم که نیا. نیا و همان جا پیش فرشته‌ها بمان. دنیائی که ما ساخته‌ایم دنیای تو نیست. اینجا موج می‌زند از بدی، خشونت و دروغ. اینجا دنیای جنگ است. سارا هنوز نمی‌توانی باور کنی، اما در دنیائی که ما آدم بزرگ‌ها ساختیم، آدم‌ها به‌راحتی همدیگر را می‌کشند، شکنجه می‌کنند و عذاب می‌دهد. اینجا بچه‌ها اولین قربانیان مایند. در هر جنگی، در هر اتفاقی. آن‌ها بیشتر از همه آسیب می‌بینند. جنگ، قحطی، گرسنگی، اعتیاد، فحشاء، استثمار و بردگی همه و همه بچه‌ها را به مسلخ نابودی می‌کشاند.
دخترکم در سرزمینی که تو در حال مهیا شدن برای آمدن به آن هستی، همه چیز به هم ریخته، آن‌قدر درهم و شلوغ است که گاهی فکر می‌کنی هیچ چیزی سرجایش نیست. همه جا موج می‌زند از آدم. از آدم‌هائی که نمی‌دانند وظیفه‌شان آب و جارو زدن دنیا برای ورود شماست. که باید دنیای امروز را بسازند برای فردای شما. آن‌ها اصلاً نمی‌دانند که آمدن هر کدام از شما، چه نعمت بی‌پایانی است. نمی‌دانم اگر از من اجازهٔ آمدن بخواهی، بگویم بیا یا نه؟ ولی سارا، تو برای آمدن که احتیاج به اجازهٔ من نداری، تو مخلوق کسی هستی که همه چیز است، بزرگ، لطیف، مهربان، مقتدر و حسابگر...
اگر تقدیرت بر آمدن باشد، همه چیز را برای حضورت مهیا می‌کند و دفتری برایت می‌نویسد به نام تقدیر و سرنوشت و تو را با دو فرشته کوچک و مهربان راهی دنیا می‌کند، تا فرشته‌ها هم مراقبت باشند و هم اعمالت را در همان دفتر بنویسند. تو هم بالاخره یک روزی باید پاسخگو باشی.
دخترکم، تو و تمام کوچولوهای دیگری که می‌آئید، لایق بهترین‌ها هستید، هیچ فرقی هم نمی‌کند که کجای این دنیا باشید، در اتیوپی و اوگاندا، ژاپن و یا شیلی، همه شما متبرک‌اید و مقدس. نفس‌های خدائید در کالبد مرده یک مشت خاک، شما همه فرشته‌اید، تکه‌ای از خدا، در بی‌انتهای پاکی و معصومیت، اما نمی‌توانم بفهم دست تقدیر است یا جهل زمانه که چرا کودکی باید در اتیوپی و کشورهای فقیر آفریقا از مادری ایدز و رنجور و پدری نامعلوم و مرده متولد شود و چشم باز کند به روی تابلوی نکبت و گرسنگی، بیماری و مرگ و کودکی در قلب تورنتو، در انتهای خوشبختی و رفاه!
این چه تقدیری است، چه عدالتی است که دنیا از همان ابتدا ناعادلانه تقسیم می‌شود و کودک سیاه رنجور، به چه گناهی متولد می‌شود؟
سارا، من از فقر، گرسنگی، من از جنگ می‌ترسم هم برای تو و هم برای ساراهای تمام دنیا، برای آن‌ها چه فرقی می‌کند سهم پدران و مادرانشان از ثروت دنیا چقدر است، جزء ۳ درصد ثروتمندان جهان‌اند و یا محکوم‌اند به زندگی زیر خط فقر.
ولی سارا، دنیا این‌قدرها هم بد نیست، خیلی سیاه نبین، که محکوم شوی به دیدن دنیا در سیاهی و تاریکی.
دنیای ما دنیای محمد هم هست، دنیای علی و فاطمه. همین‌قدر برای تحمل تمام زشتی‌های دنیا کافی است. جنگ زشتی و زیبائی، خوبی و بدی جنگ ابدی و ازلی دنیا بوده و خواهد بود.
هنوز ایمان هست و مردان با ایمانی که اوتاد خدایند، مردانی که رنگ و بوی خدائی دارند، پاکی و صداقت و زیبائی هست و مردانی به پاکی و زلالی آب و زنانی به لطافت و تقدس آسمان. خوبی هنوز هم هست و من معتقدم با آمدن هر سارائی در این دنیا خوبی هم متولد می‌شود، پس باور کن خوبی و پاکی و صداقت هیچ‌گاه از بین نمی‌رود. پس بیا به این دنیا قدم بگذار که دیگر از آمدنت نمی‌ترسم، از جنگ و دروغ و بدی نمی‌هراسم، بیا که برایت دعا می‌کنم.
سارا، اگر پاکی و صداقت شما، فرشته کوچولوها نبود، خلقت دوام نمی‌یافت و دنیا با بدی و پلیدی از هم می‌پاشید. پس باشید و بیائید تا معنای تمام خوبی‌ها، صداقت‌ها و پاکی و تقدس‌ها از بین نرود. بیا دخترم، بیا که دنیای خاک گرفته و احساس از هم پاشیده‌ام محتاج نفس روحانی توست.
حمیده طاهری
منبع : ماهنامه کودک