یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا
آرزوهایی که برباد رفت...
- تولدت مبارك; عزیزم... قابل تو رو نداره...
- شما... شما از كجا میدونستین تولدمه؟
- خودت گفتی، یادت نیس؟ همون اولاش كه با هم آشنا شدیم، همون موقعی كه راجع به اطلاعات مربوطبه ماهها حرف میزدیم، فكر كردی یادم میره؟
- شما... شما خیلی مهربونین... من... نمیدونم... چه جوری ازتون تشكر كنم؟
- تشكر لازم نیس، واسه دلم كردم... در ضمن این قدر لازم نیس با من لفظ قلم حرف بزنی. دلم میخواد یهروزی به همین زودیا یه كم صمیمیتر با هم حرف بزنیم و منو به خوت نزدیكتر ببینی.
حس كردم داغ شدم، گر گرفتم، وجودم در كورهای از عواطف گم و ناآشنا میسوخت. یاد نگرفته بودمپاسخ صحیح به این گونه ابراز احساسات بیشائبه چگونه است. هیچ وقت هیچكس روز تولدم را بهخاطرنداشت، اصلا در خانواده ما رسم نبود روز تولد هیچ كداممان در خاطر بقیه اهل خانواده به یاد مانده وبابت آن حس و یادبودی رد و بدل شود. تمام ۱۸ سال عمر من در آرزوی حسرت به دست نیامدنیهاگذشت. پدرم كارگر روز مزدی بود كه گاهی برای شهرداری، مدتی برای ادراه برق و چند وقتی برایاداره مخابرات یا جاهای دیگر كار میكرد. تا وقتی پیمانكاری در مناقصه برنده میشد كه كار بابا را قبولداشت، ما برای مدتی آرامش داشتیم. تا جایی كه یادم هست همیشه خانه به دوش بودیم. وقتی بابا سركاربود، اجارهخانه دیر و زود میشد، اما هر طور بود، بابا صاحبخانه را راضی میكرد، ولی آن روز كه بابا، باچهره پریشان و دستخالی به خانه آمد، فهمیدیم كه از آن روز تا روزی كه بابا كار پیدا كند و كرایه خانه رالااقل دو برج آن طرفتر از موعد قرار بپردازد، در آن خانه ماندگاریم. در غیر آن صورت مجبور بودیمتكهای از وسایل خانهمان را بهجای بها، پیش صاحبخانه گرو بگذاریم و برویم. در این ایام یادم نمیآیدهیچ گرویی را توانسته باشیم آزاد كنیم. از قالیچه گرفته تا كمد چوبی تزیینی یادگار مادربزرگ، حلقه نقرهعروسی مادر، قاشق و چنگال قدیمی خاله مامان كه از عروسیاش كادو گرفته بود و آفتابه و لگن مسیقلمكار و چیزهای دیگر، همه گروییهایی بودند كه هرگز پس گرفته نشدند. ما چهار خواهر و برادر بودیم.جواد برادر بزرگترم از بچگی یك روز راهش را از مدرسه كج كرد و رفت دنبال رفیق بازی و خیابانگردی، این طور كه خودش بارها گفته ۱۲ سالش بود كه سیگاری شد. به هوای مدرسه از خانه خارجمیشد، اما به مدرسه نمیرفت. چند هفتهای كه از غیبتش گذشت، كار بیخ پیدا كرد و بالاخره تفریحی كه باسیگار كشیدن آغاز شد، به مواد كشیدن و رسید... مامان و بابا بهخاطر جوانی از دست رفته جواد خون گریهمیكردند، اما كسی نمیتوانست كاری برایش بكند...
مینا خواهر بزرگم كه سرشار از استعداد و علاقه به تحصیل بود، به ناچار برای آن كه باری از روی دوشخانواده كم شود، با كارنامه شاگرد اولی در مقطع دوم دبیرستان راهی خانه بخت شد. طفلی مینا اصلانمیدانست برای چه شوهر میكند و شوهرش را دوست دارد یا نه؟ تا به خود جنبید و خواست زندگی راتجربه كند، صاحب یك دوقلوی دختر و پسر شد. خدا خواست شوهرش مرد از آب درآمد، اوایل پشتژیان زهوار دررفتهاش بساط در و پنجره توری و قفل و كلید میگذاشت و اینجا و آنجا سفارش میگرفت وكار میكرد. تا آن موقع مینا و دوقلوهایش پیش مادر آقا حیدر (شوهر خواهرم) زندگی میكردند. چندسالی گذشت تا توانستند زیر پلهای برای كاسبی آقا حیدر فراهم كنند و خودشان هم با كرایه دو اتاقنزدیك ما، برای نخستین بار استقلال را مزمزه كنند.
رضا برادر دومم كه بعد از جواد بار سنگینهمكاری با پدر بردوش او سنگینی میكرد، تنهاكسی بود كه برعكس همه فشارها نه از كارش زد ونه از درسش. او چشم و چراغ و نهایت آمال مامانو بابا و همه ما بود. اراده آهنین او روزبهروز ما رابه راهی كه انتخاب كرده بود، امیدوارتر میكرد.
رضا با تمام تنهایی و بیپشتیبانگیاش انگارخیال نداشت از پا درآید و عقب نشینی كند.اغلب به او حسرت میخوردم كه چطور میتوانددر شرایطی كه دائم مجبور است برای گذرانزندگی و كمك خرج پدر، از توزیع نشریات بهدكههای مطبوعات گرفته تا فروختن كتاب دركتابفروشیها آنقدر پر انرژی و پر حوصله باشد
آرزو میكردم میتوانستم مثل او پسر باشم تاسرنوشت زندگیام را تغییر دهم. رضا دیپلمش رادر شرایطی گرفت كه مطابق معمول صاحبخانه، مارا جواب كرده بود. بابا هم سركار با پیمانكارش جرو بحث مفصلی كرد و از كار بركنار شد. كسینمیدانست او میخواهد چطور در این موقعیتبغرنج همه كارها را انجام بدهد؟
رضا بیسر و صدا دیپلم گرفت و خود را برایرفتن به دانشگاه آماده میكرد. دلم میخواستمن هم خانوادهام را یاری دهم، اما نه استعدادمینا و رضا را داشتم و نه شهامت ایستادن و تحملكردن; از این رو تصمیم گرفتم ازدواج كنم و بهسرزندگی خودم برم.
- نمیخوای هدیه تولدت رو ببینی؟
مردد بودم، نمیدانستم چه باید بكنم. تا آنروز با هیچ مردی این طور صمیمی و بیتكلفصحبت نكرده بودم.
- متشكرم...
دستهایم میلرزید، وجودم مملو از التهاب ودلنگرانی بود و مجبور بودم سكوت كنم.میدانستم سكوتم او را آزار میدهد، اما به قصدآزارش نبود كه لب از حرف فرو میبستم، بلكهنمیدانستم با او، كه برای نخستین بار آنچه را كهدر تمام عمر از داشتنش محروم بودم، تقدیمممیكرد، چه طور باید برخورد كنم.
هدیه را، كه با كاغذ و روبان زیبایی بستهبندیشده بود، باز كردم و از دیدن آنچه پیش رویمبود، بیش از پیش شرمنده شدم.
درون قابی از صدف بلورین برروی مخملسرخ، انگشتری ظریف با تك نگینی از الماسخودنمایی میكرد. حتما بابت آن پول زیادیپرداخت شده بود. قلبم به شدت میتپید.احساس میكردم خون تمام بدنم با شتاب به طرفشقیقههایم میدود.
- دلم میخواد لیلای من باشی. میدونم حقتو بیشتر از اینه... میدونم تو خیلی جوونی وجوونتر و بهتر از منو میتونی بهعنوان شوهرانتخاب كنی، شاید من از تو مسنتر باشم و بلدنباشم مثل جوونا احساساتم رو خوب به زبونبیارم، ولی مطمئنم از این بابت بیشتر از جوونایحالا میتونم دختری مثل تو رو خوشبخت كنم.میدونی... من اصلا فرصت جوونی كردن پیدانكردم. تا دیپلم گرفتم، پدرم برگه معافیم روگذاشت كف دستم و بعدم قبل از این كه منو واسهادامه تحصیل بفرسته فرنگ، نوه خالهشو واسمعقد كرد.
من خیلی بچه بودم. نمیدونستم چه احساسینسبت به همسرم دارم; چون هیچ تجربه اینچنینیقبل از اون نداشتم. هر چی بود آزمون و خطابود. حتی راستش من خیلی وقتا بچگی میكردم،ولی ثریا دختر فهمیده و صبوری بود و سعیمیكرد این اسب سركش رو كمكم رام كنه.
اون واسه شناختن و درك كردن من خیلیزحمت كشید. در عوض من اونقدر مغرور بودم كهحاضر نمیشدم به روش بیارم. راستش روزهایاول زندگی مشتركمون توی فرنگ كم اذیتشنكردم. با خودم فكر میكردم چرا پدرم منومجبور به ازدواج با دختری كه دوستش نداشتمكرد، اما بعد كمكم بهش علاقمند شدم. راستشدرست یادم نیس از كی و چطوری، ولی بعداحساسم نسبت بهش عوض شد. نمیدونم... شایدبه همدیگه عادت كردیم. پدرم دلش میخواستمن دكتر بشم، ولی من عاشق تجارت بودم; از اینرو بازرگانی خوندم و بعد از این كه چیزهایی روكه میخواستم، یاد گرفتم، درسمم ول كردم و باسرمایه كمی كه داشتم، روی صنایع دستی كاركردم; از فرش گرفته تا سفال، چرم، چوب و...
یه كم طول كشید تا راه و رسم كاركردن رو یادبگیرم. اولش پدرم اصلا راضی نبود، ولی وقتی بادستپر به تهرون برگشتم، باور كرد كه پسر یكی یهدونهش میتونه گلیمشو از آب بیرون بكشه. چندوقت بعد، اولین بچهم در حالی به دنیا اومد كه منتازه بیست و دو سالم شده بود. بهروز حاصلهمون سالای جوونیه... ما مثل جوونای امروزیبلد نبودیم خودمون زمان و سرنوشت به دنیااومدن بچههامونو تعیین كنیم. حقیقتش رو بخوایهم من، هم ثریا، هردومون هنوز بچه بودیم. سهسال بعد از تولد بهروز فرزند دومم <<بهرام>>بهدنیااومد. ثریا مشغول بچهداری و زندگی بود و منگرم كار و پول درآوردن. اون قدر سرگرم بودمكه از گذشت ایام غافل شدم. وقتی به خودماومدم كه فرزند سومم <<بهناز>>هم بهدنیا اومد.تولد یه دختر بعد از دو تا پسر، تا مدتی ما رو از اونحال و هوا بیرون آورد. ولی این موضوع هم یهمدت بعد واسم عادی شد. هر چی ازدستمبرمیاومد، واسه زن و بچههام انجام میدادم.حتی خودمو فراموش كرده بودم. صبح تا شبتفریحم فقط كار بود. الان نزدیك بیست و سه سالهكه همین طوری زندگی كردم. زندگی خوبیداشتیم. همه چی رو به راه بود، هیچ كم و كسرینداشتیم، ولی الان دو سه سالی هست كه احساسمیكنم یه چیزی توی وجودم گم شده...نمیدونم شاید دارمش، ولی خودم حسشنمیكنم. گاهی مثل جوونای ۱۸، ۱۹ ساله دلممیخواد یه لباس راحت بپوشم و با یه كتونی زیربارون توی خیابون قدم بزنم. گاهی وقتا دلممیخواد اون جوری كه دوست دارم یه بستنیقیفی بگیرم دستم و تا آخرش رو در حالی كهویترین مغازهها رو نگاه میكنم، بخورم.
به كارهای پسرام كه نگاه میكنم، دلم میخوادمیتونستم زمان رو بهعقب برگردونم. وقتی بهروزو بهرام یواشكی با موبایل حرف میزنن، میفهممكه حرفهایی با یه دوست دارن كه واسه من و ثریاشنیدنی نیست. حتی گاهی وقتا بهشون حسودیمیكنم و دلم میخواد واسه اون كه پیششون كمنیارم، بعضی از تلفنهای كاریم رو مهم جلوه بدهم وگوشی به دست برم توی اتاق كارم، اما این رفتارغلوآمیز، ثریا رو نسبت به من ناراحت و مشكوككرده.مسخره است، ولی دلم میخواد تا هنوز وقتهست، اون طور كه دلم میخواد بتونم زندگیو رفتار بكنم.
او مردی ۵۱ ساله است; مردی كه هر چهخواسته، داشته، اما میخواهد جوانی كند، عشقبورزد و مثل پسرهایش بعد از ۳۰ سال زندگیموفق در كنار همسر مهربانش، عشق و احساس را بادختر جوانی كه درست برعكس او از اول عمر بهتا حال از داشتن همه چیز محروم بوده، تجربهكند.
در آن لحظه درست نمیدانستم حسواقعیام نسبت به او چیست. تا جایی كه میدانمبهناز كوچكترین دختر <<شاپور>>همسن و سال مناست. نمیدانم مردی كه در غیاب همسر بیمارشبه دختر جوانی دل میبندد كه كمتر از هشت ماهاست كه منشی او شده، مرد قابل اعتماد وراستگویی هست یا نه؟ وقتی خودم را به جای ثریامیگذارم. از شاپور بدم میآید.
فكری مثل برق از ذهنم میگذرد. او به منخیره مانده است. به نظر میآید افكار واحساساتم را از تغییرات چهرهام میخواند.
- از همسرتون چه خبری دارین؟
صورتش جمع میشود و سرش را میچرخاندو به سنگفرش خیابان چشم میدوزد.
- این طور كه میگن بیماریش خیلی پیشرفتكرده. اصلا دلش نمیخواست برای مداوا برهامریكا. منم راضی نبودم، ولی سلامتیش مهمتربود. حتی همون وقت تصمیم داشتم خودمم چندوقت بعد برم پیشش، اما نشد. شایدم قسمت اینجوری بود، نمیدونم. كسی چه میدونه... شایدتقدیر این طور بود كه بمونم و با تو آشنا بشم. هیچفكر نمیكردم ثریا بتونه اون جا طاقت بیاره. بهرامالان سالهاست كه اونجا زندگی میكنه. زندگیخوبی هم داره، در واقع یه شهروند امریكایی بهحساب میآد، ولیهیچ وقت ثریا نخواست برایگردش یا دیدن بهرام به امریكا بره. در عوضبهرام سالی یه بار واسه دیدن ما میآد، اما وقتیدكترا درمان قطعی بیماری پیشرفته ثریا رو اون جاتشخیص دادن، دیگه فرصتی برای فكر كردن وموندن نبود.
مكثی كرد و دوباره با حالتی از یاس ادامه داد:
- میدونم راجع به من چی فكر میكنی...بهنظرت، من مرد بیوجدان و بیاحساسی هستمكه با گذشت ۵۱ سال سن و بعد از ۳۰ سالزندگی مشترك با ثریا، حالا كه اون برای معالجه،اونم توی شرایطی كه خیلیها جوابش كردن و بهامریكا رفته، دنبال هوس دل خودمم و به تو كهسن و سال دخترم رو داری، دل بستم و تویماشینی كه برای سالگرد ازدواجمون به اسم ثریاخریدم، با تو نشستم و انگشتر الماس به تو میدم...درست میگم؟
مردد بودم. نمیدانستم چه حسی نسبت بهكارهای او دارم، اما آنچه او طی این هشت ماهگذشته برایم انجام داده است، در تمام عمر ازآنها محروم بودهام. وقتی مدرسه میرفتم، درفاصله راه خانه تا مدرسه، از جلوی مغازههایجورواجور میگذشتم. دلم میخواست مثلهمكلاسیهایم خوب بپوشم و یك شكم سیر غذابخورم، اما هیچ كدام از این آرزوها برآوردهنمیشد. معمولا در شرایط بسیار خوب، روپوشیك سال پوشیده بچه یكی از خانواده هایی را كهمادرم برایشان كار میكرد، به تن داشتم وپسمانده سور و سات میز شام یكی ازاعیانزادههایی را كه مادر برایشان سبزی خردمیكرد و ظرفهایشان را میشست، میخوردم.
مملو از عقدههایی بودم كه در عنفواننوجوانی مثل دمل چركینی سرگشوده بود ودختری ۱۷ ساله را مجبور میكرد تا به خاطرآنچه دلش میطلبد و امكان فراهم كردنش راندارد، به دنبال راهی برای جبرانش باشد. منخیلی زیبا نبودم، اما به نظر خودم و همسن وسالانم هیكل مقبولی داشتم. تمام سعی خود را بهكار بستم تا وضع چهرهام را مطلوبتر كنم. مامان وآقام اصلا خوش نداشتند من تا قبل از ازدواجدست به صورتم بزنم، ولی این طوری حسمیكردم میتوانم لااقل زودتر از آن شرایطبلاتكلیفی نجات پیدا كنم.
پیدا كردن كار واسه یه دختر ۱۸ ساله كه دیپلمهم نداشت، كار آسانی نبود. من و سپیده ;دوست صمیمیام، كاملا اتفاقی چشممان به آگهیاستخدام شركت او افتاد. در روز مصاحبه،دختران و زنان جوان زیبا، خوشپوش و بسیارمقبولتر از من آنجا بودند، ولی قرعه به نام منافتاد.
شاپور بعدها برایم گفت كه سادگی من حتی باظاهری كه آراسته بودم، كاملا از بقیه مراجعهكنندگان متفاوت بود. دلم نمیخواست مثل یكدختر بچه به من نگاه كنند. اگر چه در بسیاری ازموارد از یك دختر بچه ۱۰، ۱۲ سالهای كه در یكخانواده متوسط اجتماعی زندگی كرده و فرقبین اینترنت و ایمیل را میداند، كمتراطلاعات داشتم.
- جواب سوالم رو ندادی؟ راجع به من چیفكری میكنی... لیلا؟
- دوست دارین چه طوری فكر كنم. شما هرچی كه تونستین واسهم انجام دادین... من ازتونممنونم. حتی میتونستین مثل بقیه راحتتر ازاین، منو به دست بیارین. لازم نبود انقدر بهزحمت بیفتین. حتی لازم نبود پیشنهاد ازدواج بهمن بدین، شما پول دارین، خیلی هم زیاد... هرزن و دختری در مقابلتون به زانو درمیآد.نمیفهمم چرا میخواین با من ازدواج كنین، مننه خودم، نه شرایط خونوادهم اصلا با شما جوردرنمیآد؟
- به خاطر همین حس پرسشگرته كه با بقیهفرقداری... ببین... تو راست میگی... اگه قضیهصرفا یه هوسبازی باشه، كه اصلا نیازی به ایندردسرا نیس، ولی دلم نمیخواد این طور باشه.من مرد هوسبازی نیستم، همیشه سرم به زن وزندگیم بوده، زنم مریضه، حالش بده، من همدوستش دارم، نگرانشم، اما راستش اونقدر كهواسه اون و بچههام تلاش كردم، واسه خودم ودلم كاری نكردم. میخوام تموم جوونی از دسترفتمم رو جبران كنم، اما نه از راه غلط و هوس،میخوام برای یه بارم كه شده عاشق بشم و با عشقزندگی كنم. من عاشق تو شدم، تویی كه همسندخترم هستی. اگه تو رو انتخاب كردم، به خاطراین بود كه همون روز مصاحبه فهمیدم زندگیسختی داری، فهمیدم ناچاری كار كنی، فهمیدمآرزوهای زیادی داری و بلند پروازی... اینجوردخترا اگه یه كم برو رو داشته باشن و یه كم غفلتكنن، گول میخورن. اون وقت سقوطشونقطعیه. نمیگم فقط محتاج بودم. لااقل اگه قبولكنی با من ازدواج كنی، اگه بمیرم یا هر اتفاقیواسم بیفته، مطمئن باش یه كمی زندگیت تامینه.من عجله ندارم، تو فكرات رو بكن. همسر منتصمیم داره همون جا بمونه، دنبالگرین كارتشه ومیدونه من به خاطر كارام نمیتونم فعلا برمپیشش. به خاطر مریضیش بر نمیگرده و بایدهمون جا بمونه.
- باشه... فكر میكنم... فكر میكنم...
زندگی بازیهای غریبی دارد و من بازینقشهای مهم را هرگز نیاموختهام. دو روز پس ازآن بعد از ظهر بارانی كه ما در اتومبیل ثریا با همحرف زدیم، با حضور چهار شاهد، یعنی پدر ومادرم و دو دوست شاپو، به عقد یكدیگردرآمدیم.
او آپارتمان كوچك و دنجی در خیابان<<ملاصدار>>برایم اجاره كرد. من حتی در خوابهم نمیدیدم در خانهای زندگی كنم كهآشپزخانهای با كابینتهای چوبی و زیبا دارد.تلویزیون، ویدئو، اتومبیل، و اتاقی با سرویسخواب استثنایی به رنگ سفید... من عروساستثنایی بودم و شاپور مرد جا افتادهای كه دهسالی از پدرم كوچكتر بود، ولی میتوانست جایپدرم باشد. بجز دو دوست نزدیك شاپور وخانواده من، كسی از این وصلت خبر نداشت. اوحتی برای ارتباط با من خط موبایل جداگانهایرا خریده بود و در مواقعی كه در خانه و در كنارپسر بزرگ و عروس و دخترش بود، هرگز امكانارتباط با او را نداشتم. اگر چه از این زندگیپنهانی زجر میكشیدم، ولی از این كه بالاخرهكسی هست كه مرا متعلق به خود دانسته و دوستمیدارد و زندگی و امكاناتی را كه یك عمرآرزویش را داشتم، برایم مهیا میكند، لذتمیبردم، تا این كه...
آن عصر كذایی زمستانی، درست نزدیك بهیك سال پس از خاطره آن روز بارانی دراتومبیل، وقتی كه خود را آماده میكردم تا خبرتولد یك زندگی جدید در بطن وجودم را بهشاپور بدهم، او با چهرهای عبوس و درهم شكستهخبر بازگشت ثریا را به من داد و گفت كه ثریامدتهاست موفق به درمان قطعی شده و علیرغمدریافت <<گرین كارت>>با كمك وكیل قانونیشاندر امریكا نسبت به ماندن دلسرد شده و تصمیم بهبازگشت گرفته است.
دلم شكسته است. كسی مقصر نیست، حتیشاپور. او تمام سعی خود را به كار بست تا مراخوشبخت كند، اما سرنوشت، هرگز مطابق میلآدمها رفتار نمیكند. او آپارتمان كوچكی را برایمخریده است و برای آن كه غم جدایی را برایمكمتر كند، آن را به من هدیه كرده است. سعیكردم او را راضی كنم كه حاضرم تحت هرشرایطی همسرش باقی بمانم، اما او نمیخواهدزندگی من و كودكی كه در شكم دارم، در انتظار،تباه شود...
حال نمیدانم برای كاری كه تصمیمش راگرفتهم، به اندازه كافی شجاعت دارم یا نه؟ امادوست دارم اگر مردم، كسی به او بگوید: مطمئنباش تو مقصر نبودی و نیستی.
منبع : مجله خانواده سبز
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی مجلس صادق زیباکلام انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس انتخابات مجلس دوازدهم دولت انتخابات مجلس شورای اسلامی ستاد انتخابات کشور رهبر انقلاب
تهران قتل هواشناسی فضای مجازی سیل شهرداری تهران زلزله سازمان هواشناسی پلیس وزارت بهداشت آتش سوزی سلامت
خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو بازار خودرو حقوق بازنشستگان گاز بورس بانک مرکزی نمایشگاه نفت ایران خودرو سایپا
نمایشگاه کتاب کتاب نمایشگاه کتاب تهران رضا عطاران کیانوش عیاری کتابخانه سینمای ایران تلویزیون دفاع مقدس سینما نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران سریال
خورشید فناوری تجهیزات پزشکی
رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا روسیه حماس افغانستان سازمان ملل اسرائیل اوکراین رفح
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید لیگ برتر هوادار باشگاه پرسپولیس لیگ برتر فوتبال ایران سپاهان لیگ برتر ایران بازی تراکتور
هوش مصنوعی همراه اول شفق قطبی دبی مریم میرزاخانی ناسا ایلان ماسک نوآوری اپل تبلیغات گوگل طوفان خورشیدی
سرطان درمان و آموزش پزشکی خواب کاهش وزن رژیم غذایی زیبایی فشار خون بارداری توت فرنگی هندوانه