یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


اگر حضرت خضر روزی بیاید


اگر حضرت خضر روزی بیاید
هر روز صبح مانتو را می پوشم و روسری را روی سرم می اندازم و جلوی خانه را آب و جارو می كنم. خیلی ها معتقدند این كار شهرداری است. ولی من دلم می خواهد دنبال همان فكری بروم كه وقتی نوجوان بودم، می رفتم. آن وقت ها مادر كه برای خودش حرمت و عزت زیادی در محله قدیمی مان داشت، چادرنماز فلفل نمكی اش را سرش می انداخت و با خاك انداز و جارو جلوی در خانه را جارو می كرد و از آنجا كه رسم نبود شیلنگ آب را به شیر ببندند و هنوز آب و مصرف آن حرمتی داشت، با یك كاسه آب، مشت مشت آب روی زمین جارو شده می ریخت و بوی خوش خاك مرطوب توی كوچه می پیچید. یادم هست می ایستادم و قطرات آب را كه تا روی زمین برسند،هزار تا پیچ و تاب می خوردند، تماشا می كردم.
نور آفتاب توی چشمم می زد و آسمان آبی بالای سرم، رنگ فیروزه بود. یك وقت هایی هم كه مادر از من غافل می شد، می دویدم و می رفتم جایی می ایستادم كه مشت آب بعدی بریزد روی سر و صورتم و صدای مهربان او كه : «چرا این جوری می كنی بچه؟» و این ، حكایت همیشگی مادر و همه همسایه هایی بود كه می دانستند: «سرانجام روزی حضرت خضر از آن كوچه بن بست، عبور خواهد كرد.»
آنهایی كه به لطف جیب پدرجان، سری به ینگه دنیا زده بودند و بعد از یك هفته اقامت در لوندون (آن وقت ها به لندن می گفتند لوندون!) زبان مادری شان برگشته بود و دیگر «ر» رانمی توانستند درست تلفظ كنند، به مادر می گفتند: «خانم! از شما بعیده این خرافات! كی گفته چهل روز آب و جارو كنین حضرت خضر میاد. شما كه خانم باسواد و باكمالاتی هستین چرا؟» و مادر همچنان مهربان و صبور، لبخندمی زد كه : «می آید. حتماً می آید.»
آنهایی كه به ینگه دنیا نرفته بودند و از داستان های مادر خوششان می آمد و با هم زیارت می رفتند و دعا و قرآن می خواندند، سالها بود كه به عشق آمدن حضرت خضر ، جلوی در خانه شان را آب و جارو می كردند. آنهایی هم كه نمی خواستند این كار را بكنند و انتظار و حضرت خضر را باور نداشتند، وقتی می دیدند بقیه كوچه تمیز است، از این كه مادر ، جلوی خانه آنها را هم جارو كند،خجالت می كشیدند و در حالی كه زیر لب غر می زدند، آنجا را تمیز می كردند.
یك روز درعالم فضولی و نوجوانی از مادر پرسیدم: «حالا اگه چهل روز آب و جارو كردیم و حضرت خضر نیومد چی ؟» مادر دستی به موهایم كشید و گفت: «اولاً كه میاد. شاید من و تو حواسمون نباشه و نبینیمش، ولی حتماً میاد. از اون گذشته، بده یك انتظار شیرین و برق زدن كوچه مون؟»
هر روز وقتی مرا جارو به دست جلوی خانه می بینند كه دارم جارو می كنم و آب می پاشم، جوری نگاهم می كنندكه انگار یكی از عجیب و غریب ترین كارهای دنیا را انجام می دهم. حالا دیگر تعداد كسانی كه به ینگه دنیا رفته اند و «ر» را نمی توانند درست تلفظ كنند ، خیلی زیاد شده، بنابراین اگر یك روز كه سهل است، صدروز هم جلوی خانه شان را جارو كنم، كسی از من خجالت كه نمی كشد، هیچ، چنان نگاه عاقل اندر سفیهی به من می كنند كه اگر پوستم این قدر كلفت نبود،خیلی زود دست از این كار بر می داشتم، ولی خوشبختانه این جور موقع ها پوست من خیلی كلفت است.
همه می گویند این كارها كار شهرداری است . پس عوارض می گیرند كه چی؟ تاوقتی نشسته ایم كه شهرداری كه عوارض می گیرد بیاید،حكایت مان همین است. یك بار یكی از دوستان كه به كلاسش برخورده بود كه مرا جارو به دست جلوی در خانه دیده بود، زنگ زد به شهرداری كه «به خدا انصاف نیست. حالا ما چون توی كوچه بن بست هستیم، باید همه عالم، زباله هایشان را بریزند اینجا؟» به او كد و شماره و از این حرف ها دادند كه در ظرف حداكثر ۱۰ روز رسیدگی می كنیم. گفتم:«بنده خدا! به جای جوش زدن و حرص خوردن ، دو تاكیسه زباله بیاور تا آشغال ها را جمع كنیم بگذاریم سر كوچه.» جواب داد : «عمراً! وظیفه شونه!»
چهار ماه از «وظیفه شونه» گذشته است و من كماكان جلوی درخانه را جارو می كنم و زباله ها را می گذارم سر كوچه. هركه از كوچه ما رد می شود، كیف می كند و به به و چهچه! هنوز هم همسایه ها داستان مرا در باره حضرت خضر باور نكرده اند . یكی شان كه از من پرسید: «اگه نیومد چی؟» به او گفتم: «اولاً كه میاد. شاید من و شما حواسمون نباشه و نبینیمش، ولی حتماً میاد. از اون گذشته، بده یك انتظار شیرین و برق زدن كوچه مون؟»
و من كه اینك گرد پیری بر سرم نشسته است ، قصه حضرت خضر و تمام قصه هایی را كه مادر می گفت ، دوست دارم و گمان می كنم تنها راهی كه می شود شاد زندگی كرد این است كه باور كنیم مادران و پدران ما راست می گفتند!
تهمینه مهربانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید