سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

اشتباه بزرگ


اشتباه بزرگ
برای چندمین بار مادرم را در خواب دیدم که سر سجاده نماز نشسته بود و لبخندزنان نگاهم می کرد. اما افسوس که من به عنوان پسر ناخلف روی نگاه کردن به سنگ صبور زندگی ام را نداشتم و پشیمان و سرافکنده بودم. وقتی از خواب بیدار شدم بوی عطر گل یاس جانمازش به مشامم می رسید.
باز هم به یاد مهربانی ها و دلسوزی ها و فداکاری هایش افتادم که برای تربیت و به ثمر رساندن من و خواهر و برادرم انجام داده بود. من با یک اشتباهم زندگی خود و خانواده ام را به تباهی کشاندم و ‎/‎/‎/ خاطرات کودکی همچون فیلمی از جلوی چشمانم رژه می رفت. ناگهان چهره خشمگین پدرم به نظرم آمد که چگونه زندگی خانوادگی مان را به تباهی کشاند و خودش نیز در آتش فساد و تباهی سوخت.
مادرم با هر سختی بود ۱۰ سال زندگی رنج آور با پدرم را تحمل کرد. تا این که برید و یک شب هم چمدانش را بست و دست من و خواهر و برادرم را گرفت و از آن خانه بیرون رفت.
در این میان پدر که انگار به هدفش رسیده بود نه تنها هیچ واکنشی نشان نداد بلکه خوشحال هم به نظر می رسید.
از سر ناچاری به خانه پدربزرگ پیرم که تنها زندگی می کرد رفتیم. او هم به گرمی از ما استقبال کرد.
مادرم پس از طلاق و پذیرفتن سرپرستی ما با خیاطی زندگی ما را اداره می کرد. سرانجام پس از سپری شدن سال های سخت با تلاش شبانه روزی دیپلم گرفتم. همان سال هم در رشته مورد علاقه دانشگاهی ام در یکی از دانشگاه های معتبر دولتی قبول شوم.
مادرم با شنیدن خبر قبولی ام از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید چون تمام عمر و جوانی اش را به پای بچه هایش ریخته بود و حالا هم مزد زحماتش را می گرفت.
همان موقع یک بار دیگر تصمیم گرفتم آینده خوبی برای خود و خانواده ام رقم بزنم تا مادرم را همیشه خوشحال ببینم. اما انگار دست سرنوشت ماجراهای دیگری برایم رقم زده بود.
وقتی در دانشگاه با «سهیل» آشنا شدم مسیر زندگی ام به یکباره تغییر کرد چرا که این آشنایی منجر به تباهی ام شد.
او پسری شاد و سرحال بود که اغلب بچه ها نیز با او ارتباط خوبی داشتند. من هم از سرزندگی او لذت می بردم.
از همان اوایل آشنایی متوجه برخی رفتارهای غیرعادی او شدم اما اهمیت چندانی نمی دادم.
رفته رفته رابطه دوستی ما عمیق تر شد تا این که او مرا به میهمانی یکی از دوستانش دعوت کرد.
با ورودم به آن میهمانی شوم با افرادی آشنا شدم که هرگز در زندگی ام مثل آنها ندیده بودم.
دختران و پسران زیادی از خانواده های پولدار دور هم جمع شده بودند ‎/ لذت و تفریح شان هم مصرف انواع و اقسام مواد مخدر و قرص های توهم زا بود.
در حقیقت میهمانی «اکس پارتی» بود و «سهیل» هم برگزار کننده آن ‎/ وقتی این موضوع را فهمیدم تصمیم گرفتم هرچه سریع تر از آنجا خارج شوم اما بااصرار و پافشاری سهیل تا پایان میهمانی گوشه ای نشستم و ناچار میهمانان را تماشا کردم.
آن شب به حقایقی پی بردم که برایم یک کابوس بود. او طعمه هایش را با راه اندازی یک سایت اینترنتی پیدا می کرد و با برگزاری میهمانی های شبانه آنان را آلوده به مواد می کرد.
از فردای آن روز سعی می کردم از او دوری کنم اما با چرب زبانی هایش مرا فریب داد. او دائم مرا برادر خود خطاب می کرد. بعد هم اطمینان می داد که هرگز مرا آلوده نمی کند.
به همین خاطر به حرف هایش اعتماد کردم. همین اعتماد بی جا مرا به تباهی کشاند. مدتی بعد مادرم دچار بیماری سختی شد. پزشکان هم اعلام کردند او باید خیلی سریع تحت عمل جراحی قلب قرار گیرد. هزینه عمل حدود ۱۰ میلیون تومان بود اما به دلیل این که چنین پولی نداشتیم به چند تن از دوستان و آشنایان مراجعه کردیم تا کمک مان کنند اما بی فایده بود. در حالی که درمانده و مستأصل شده بودم سهیل به سراغم آمد. او که از بیماری مادرم باخبر شده بود ۱۰ میلیون تومان را در اختیارم قرار داد و گفت هر وقت توانستی آن را برگردان. با خوشحالی پول را گرفتم و یک فقره چک به او دادم. در حالی که نمی دانستم این دام شیطان است. بعد از عمل مادرم و بهبودی اش «سهیل» به هر بهانه ای پولش را طلب می کرد. من که در وضعیت خوبی نبودم از او مهلت خواستم اما نتوانستم پول را تهیه کنم.
او دائم به من فشار می آورد و چندین بار نزد دوستان مشترک مرا تحقیر کرد.
امانم را بریده بود. به همین دلیل سرانجام به پیشنهادش برای یافتن طعمه ها و خریداران مواد پاسخ مثبت دادم.
او از من خواست در ازای بدهی ام دختران و پسران جوان را برای او پیدا کنم. من هم با شناسایی دختران و پسران پولدار آنان را به «سهیل» معرفی می کرده و با شرکت دادن شان در میهمانی ها بدهی ام را تسویه می کردم. سرانجام پس از مدتی چک را از سهیل پس گرفتم. افسوس که غرق گناه شده بودم. مادرم توانایی کار کردن را از دست داده بود. به همین دلیل مسئولیت سنگین خواهر و برادرم هم بر دوشم افتاده بود. به همین دلیل استعدادهایم در زمینه خلاف پرورش یافت. خودم نیز یک فروشنده مواد در میان جوانان دانشجو شدم. تا این که پسر یکی از استادان را طعمه قرار دادم ، او هم رشته ام بود و خیلی زود آلوده شد.
زمانی که پدرش پی به ماجرا برد و فهمید عامل اصلی اعتیاد پسرش من هستم موضوع را با پلیس در میان گذاشت و من و «سهیل» گرفتار قانون شدیم.
پس از آن اولیای چند تن از دانشجویان هم از ما شکایت کردند که پرونده مان سنگین تر شد. قاضی هم مرا به ۶ سال و سهیل را به ۱۰ سال زندان محکوم کرد.
مادرم پس از شنیدن خبر دستگیری و محکومیتم دق کرد و مرد.
حالا بعد از گذشت ۶ سال در آستانه آزادی قرار گرفته ام و می خواهم دنبال خواهر و برادرم بروم که در این سال ها از آنها بی خبرم چرا که آنها هم مرا ترک کردند. با این حال عهد بستم دیگر راه خلاف نروم، ادامه تحصیل دهم و گذشته را جبران کنم چرا که شش سال از بهترین روزهای زندگی ام را به همین راحتی از دست دادم. مادر بیچاره ام به آتش ندانم کاری های من سوخت و زندگی خواهر و برادرم نیز تباه شد.


[فاطمه وثوقی ]
منبع : روزنامه ایران