جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

فرا رسیدن لحظه انتظار


فرا رسیدن لحظه انتظار
عصر روز بیست و یکم اسفند ماه سال ۶۳ بود . کلیه اقدامات جهت انجام یک عملیات بزرگ صورت گرفته بود . تمامی فرماندهان لشکر از اولین نیروهایی که جهت‏خنثی کردن کمین‏های آگاه کننده دشمن عازم بودند، بازدید کردند . گروه ما ماموریت داشت‏یکی از کمین‏های دشمن را خنثی کند . با ذکر صلوات از زیر قرآن عبور داده شدیم و پس از آن، بر قایق‏های پارویی - که اصطلاحا به آن «بلم‏» می‏گویند - سوار شدیم . پنج نفر بودیم و دو بلم به ما دادند; یکی، دو نفره و دیگری، سه نفره . فرمانده ما که یکی از نیروهای واحد ۱۱۰ اطلاعات و عملیات بود، راهنمایی و هدایت گروه را بر عهده گرفت . ساعت‏حدود ۴ بعدازظهر بود که حرکت نمودیم .
از دل آب راه‏ها و نی‏زارها عبور کردیم، هر چه بیشتر می‏رفتیم هوا رو به تاریکی می رفت و آثار حضور دشمن آشکار می شد تا بالاخره حدود ساعت شش و نیم بعد از ظهر به نزدیکی های کمین مورد نظر رسیدیم .
هوا کاملا تاریک شده بود، وقت نماز مغرب شد، داخل همان بلم‏ها نماز را نشسته خواندیم . صدای رفت و آمد و صحبت کردن عراقی ها کاملا به گوش می‏رسید . حدود یک ساعت و نیم در حالت انتظار نشستیم تا این که از طریق بی‏سیم به ما خبر دادند که کارمان را شروع کنیم .
یکی از بلم ها که فرمانده داخل آن بود به سمت کمین دشمن حرکت کرد . وقتی بلم نزدیک دشمن شد با آرپی‏جی به سمت آنان شلیک شد، ولی اصابت نکرد، از همین جا درگیری شروع شد .
من به همراه دو نفر دیگر در محل اولیه باقی ماندیم، پس از درگیری مختصری از فرمانده خبری نشد چون در حین درگیری تیر به بلم اصابت کرده بود و پس از سوراخ شدن غرق شده بودند و ما هم قبلا قرار گذاشته بودیم به محض افتادن اتفاقی به محل اصلی ماموریت‏برویم .
بعد از لحظاتی با دیگر افراد مشورت کردیم که به سمت کمین حرکت کنیم، ولی منطقه برای ما خیلی آشنا نبود و برای همین، وقتی ما چند قدمی جلو رفتیم به منطقه‏ای برخوردیم که دیگر نیزار نداشت تا پشت آن‏ها مخفی شویم، لذا دشمن کاملا از وجود ما آگاه شده بود و شروع به پرتاب خمپاره منور کرد . ما از طرف دشمن کاملا شناسایی شده بودیم و خود را سریع به آن طرف آب‏راه رساندیم . وقتی به نیزارها رسیدیم با سیم تلفن صحرایی دشمن برخورد نمودیم و بلافاصله با سیم چین آن را قطع کردیم، و خواستیم که به سمت جلو حرکت کنیم ولی همین که به سمت چپ خود نگاه کردیم، دیدیم سنگر دشمن در بیست متری ما قرار دارد و دو نفر در آن جا در حال صحبت کردن بودند . کمی صبر نمودیم تا متوجه شدیم به چه زبانی حرف می‏زنند که صحبتشان قطع شد و تیر اندازی هم نمی‏شد، شاید آنها هم نمی‏دانستند که ما نیروی خودی هستیم یا ایرانی، نفس‏ها در سینه‏هایمان حبس شده بود، نمی دانستیم چه بکنیم، نهایتا تصمیم گرفتیم رمز عملیات را بگوییم .
● لحظه سرنوشت
وقتی رمز عملیات را گفتیم، عراقی‏ها شروع به تیراندازی کردند ما هم یک موشک آرپی‏جی به سمت دشمن شلیک نمودیم ولی با کمی فاصله، در کنار آن‏ها زمین خورد و به هدف اصابت نکرد . چندین خشاب فشنگ به سمت دشمن خالی کردیم، در اوج تیراندازی ناگاه احساس نمودم چیزی به بدنم خورد و بلافاصله ضعف عجیبی به من دست داد که حتی نمی‏توانستم خشاب را از اسلحه بیرون بیاورم و احساس کردم یکی از پاهایم دیگر حالت قبلی را ندارند و این همان لحظه‏ای بود که ترکش به پایم خورده بود و درگیری تمام شده بود . البته از طرف دشمن هم چنان تیراندازی ادامه داشت و از طرف ما خیر . چون یکی از بچه‏ها از ناحیه سر و صورت زخمی شده بود و نفری که سالم مانده بود بلم را حرکت می‏داد . کم‏ کم از محل درگیری خارج شدیم و به سمت محل اولیه حرکت کردیم که فرمانده گروه را داخل آب دیدیم . خود را به زحمت داخل بلم کشید، کمی عقب‏تر آمدیم .
عملیات کاملا شروع شده بود و نیروهای اصلی در حال حرکت‏بودند . قایق‏های موتوری وقتی از کنار ما حرکت می‏کردند، با موجی که ایجاد می‏کردند، می‏توانست چندین بار بلم پارویی ما را غرق کند ولی خواست‏خدا بود بلمی که در حالت عادی با کمترین انحرافی غرق می‏شد، با این همه موج ایجاد شده غرق نشود که اگر غرق می‏شد ما سرنوشت دیگری داشتیم . بلم چهار نفره ما، در حالی که فقط ظرفیت دو نفر را داشت در دل آب‏ها حرکت می‏کرد . بالاخره با مشکلات زیادی ما را داخل یک قایق موتوری انداختند و به اسکله رساندند . و بعد از آن با آمبولانس به بیمارستان صحرایی انتقال دادند . در تمام لحظات بعد از مجروحیت کاملا به هوش بودم . همه مراحل و مکان‏هایی که در آن حرکت می‏کردیم به خوبی به یاد دارم .
رضا ساعی شاهی