یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


پیشگویی گذشته


پیشگویی گذشته
«تونی موریسون» توضیح درباره قطعه یی تعیین کننده در رمان جدیدش - گروهی شکارچی جادوگرها «فلورنس»، شخصیت اصلی (کتاب جدید موریسون)، را درست و حسابی تفتیش کرده اند- را متوقف می کند تا تلفن همراهش را کنترل کند. عذرخواهی می کند «پسرم است، دارد سر به سرم می گذارد.» برای گفت وگویی کوتاه درباره اهم اخبار انتخابات ریاست جمهوری جدید به او زنگ می زند.
بعد با هیجان می گوید «چقدر بهمون خوش بگذره،» با هیجان می گوید اخبار سه شنبه شب غشب برگزاری انتخابات ریاست جمهوری ف را همراه دوستانش نگاه می کند، اما ارزیابی اش از آنچه دوره ریاست جمهوری اوباما می تواند در پی داشته باشد حساب شده است؛ «خوب خواهد بود، جالب خواهد بود، گمان می کنم تاثیری خواهد داشت.» چنان که مشهور است موریسون «بیل کلینتون» را «نخستین رئیس جمهور سیاهپوست» معرفی کرده است («من گفتم او مثل مردی سیاه برخورد می کند، و او این طـوری بود، اما به هرحال آنهـا... چه می توانم بگویم؟ تفاوت های مختصر مورد مهمی نیست») و بدون عجله دوبـاره سراغ اوباما می رود. می گویـد «او را نمی شناختم، «هیلاری» را می شناختم. خیلی خیلی دوستش داشتم و برای سال ها تحسینش می کردم.» نخستین باری که اوباما به او غموریسونف زنگ زد و خواهان حمایتش شد پاسخش منفی بود، اما «برای مدتی طولانی گپ زدیم». در ژانویه تغییر عقیده داد و نامه تاییدی نوشت که سرشار از تمجید «خردمندی» اوباما بود.
«یک بخشش»، نخستین کتاب موریسون در پنج سال غگذشتهف، پنجشنبه غسه هفته قبلف در بریتانیا منتشر شد و چند روز بعد در ایالات متحده پخش شد. با توجه به اینکه برنامه های کار نشر از ماه ها جلوتر تعیین می شوند تولید این کتاب باید درست از همان زمانی در جریان بوده باشد که باراک اوباما عاقبت به عنوان نامزد دموکرات ها انتخاب شد. بدون تردید این زمان بندی اتفاقی نبوده است.
این برنده نوبل ۷۷ ساله برای نخستین بار از زمان رمان معروفش «محبوب» در سال ۱۹۸۷ در «یک بخشش» بی پرده و صریح درباره برده داری امریکایی می نویسد. با اینکه یک بخشش کتابی بسیار متفاوت است - غاین کتابف حدود نصف قطر غمحبوب را داردف، بخش بخش تر از آن اثر برجسته غبودهف و به عوض قرن نوزدهم ماجراهای آن در قرن هفدهم رخ می دهد - ناشر موریسون آن را به عنوان اثری قرینه یا «پیش درآمد» غمحبوبف معرفی کرده است. موریسون می گوید این اثر جدید تلاشی برای جداسازی نژادپرستی از برده داری است. «مشاهده اینکه غبرده داریف چگونه حساب شده پدید آمده است تا «طبقه حاکم» را از «بیگاری» حفظ کند که ثروت و تمدن جدیدشان وابسته به آن بود. به همین خاطر در حالی که به نظر می رسد قرار است ایالات متحده رئیس جمهوری آفریقایی - امریکایی را برگزیند، نویسنده برجسته آفریقایی - امریکایی آن تصور خود از امریکای به گمراهی کشیده نشده - یا درست در ابتدای به گمراهی کشیده شدن - به وسیله تفکر نژادپرستانه را ارائه می کند.»
دستاورد بزرگ موریسون در دوره کاری که چهار دهه و ۹ رمان را دربر می گیرد ترکیب دریافت روانشناختی با انتقاد شدید و بدیع از تاریخ امریکا بوده است. «کتاب هایم همیشه سوال هایی برایم هستند. چه می شود؟ چطور می شود...؟ یا اگر نژادپرستی را از میان می بردید چه جوری می شد؟ یا چطوری می شد اگر شهر کوچک کاملی داشتید، هر چیزی که همیشه می خواستید؟ و همین طور که سوالی می پرسید، آن را در زمانی قرار دهید که پرسیدن آن نمایشی باشد و افرادی را بیابید که بتوانند آن را برای شما بیان کنند و بکوشید آنهـا را جالب و گیرا کنید. مابقی آن به کل ساختار است، اینکه چگونه آن را در کنار هم قرار دهید.»
موریسون در نخستین اثرش، «آبی ترین چشم» (۱۹۷۰)، که آن را صبح های زود نوشت - در آن هنگامی که تمام وقت کار می کرد و دو پسر را در نیویورک بزرگ می کرد - ماهرانه داستانی به شدت ادبی از زندگی پنهان دختران سیاهپوست فقیری را بیرون کشید که در شهر محل زندگی او بزرگ می شدند. «سولا» (۱۹۷۳) داستان دوستی زنانه یی را روایت می کرد و تا اندازه یی از زندگـی خودش به عنوان مادری تنهـا الهام گرفته و از «رابطه خواهری» دیدگـاهی پیچیده تر و دووجهی تر از آنچه ارائه کرد که بسیاری در جنبش طرفدار حقوق زنان در آن هنگام می پذیرفتند، حال آنکه «غزل های سلیمان» (۱۹۷۷) شخصیت اصلی بی تفاوتش، «میلکمن»، را در سفری مکاشفه آمیز به ایالات جنوبی غامریکاف می برد.
اما موریسون با «محبوب» - رمان برنده جایزه اش که ماجراهای آن در پی الغای بردگی رخ می دهد - خود را به روی میراث برده داری و رودرروی آثار ادبی معتبر امریکایی پرتاب کرد. محبوب که الهام گرفته شده از بریده روزنامه یی است که موریسون آن را هنگام ویراستاری گزیـده های تاریخ سـیاهان امریکا، «کتاب سیاه»، یافـت، جسـورانه ارکان و مختصات واقع گرایانه (رئالیستی)، نوگرا (مدرنیست) و ماوراءالطبیعی را به هم می بافد و داستان برده یی فراری را روایت می کند که وقتی صاحبانش دنبال او می گردند به جای آنکه فرزندانش را رها کنـد، گلـوی دخترش را می برد.
این رمان کتاب داستان ترس های توصیف ناپذیر است. اما موریسون حتی بیشتر از بی رحمی جسمانی، ما را با آسیب جبران ناپذیر ناشـی از آن چیزی روبه رو می کند که «مارگارت اتوود» آن را در نقـدی به عنوان «یکی از وحشیانه ترین نهادهای ضدخانواده که انسان ها تاکنون ابداع کرده اند» توصیف کرده است؛ اصولی که درصدد بود انسان ها را از آن چیزی محروم کند که آنها را انسان می سازد. موریسون از تربیتش در میدوست (نواحی شمال مرکزی امریکا) می گوید؛ «ما به شدت درگیر فرهنگ سیاهان امریکا بودیم، با این حال این فشاری نبود که آن را به خاطر سپرد بلکه به پایان رسید. به همین خاطر زمانی که محبوب را می نوشتم بخشی از معماری آن عمل به فراموشی سپردن بود.» زمانی که محبوب نتوانست جایزه ملی کتاب را کسب کند، گروهی متشکل از ۴۸ منتقد و نویسـنده امریکایی آفریقایـی تبار از جمله «مایا انگـلو» و «الیس واکر» نامه یی به «نیویورک تایمز» نوشتند و به تحسین موریسون پرداختند، و پس از آن این رمان در مدتی کوتاه فاتح پولیتزر شد. موریسون خودش از شیوه هایی که با آنها نوشته های سیاهان و زنان مورد حمایت و تشویق قرار گرفته و از جریان اصـلی کنار گذاشته می شدند، آگـاه است و بعد از کسب جایزه نوبـل در سال ۱۹۹۳ نوشت احسـاس می کند «مجوز هنرنمایی کردن» را به دست آورده است.
«اپرا وینفری» که چهار رمان موریسون را برای باشگاه کتابش انتخاب کرد، حمایت تاثیرگذاری از رمان های موریسون کرده و فروش بالای آنها را تضمین کرد. علاوه بر این وینفری فیلم سینمایی محبوب را به کارگردانی «جاناتان دمی» در سال ۱۹۹۸ تهیه کرده و در نقش اصلی آن بازی کرد. پاسخ موریسون به منتقدانی که می گویند بوم نقاشی او بیش از حد محدود و کوچک است استناد به «جویس» و «داستایوفسکی» است؛ «هیچ کس شکایتی ندارد که جویس همیشه درباره ایرلندی ها می نویسد یا داستایوفسکی درباره روسیه. او خودباوری خیره کننده یی را به نمایش می گذارد اما صدای نازک و رفتار تا حدودی دخترانه اش تاثیر این غرور را تعدیل و خنثی می کند.»
او چند سال قبل خانه یی در خیابان اصلی پرینستون خرید؛ خیابانی طولانی و بدون پیچ و خم که در یک سمت آن محوطه دانشگاه و در سمت دیگر آن راسته یی از معماری به سبک مستعمراتی، کتابفروشی ها و بستنی فروشی ها است. طبقه بالا را برای دو نوه (دختر) اش مرمت و نوسازی کرده است. می گوید؛ «اتاق های قدیمی دخترهای کوچولو با تمام آن متکاها... می دانم که اینها فقط تجملات است اما خیلی بهم خوش گذشت.» این مقایسه با دوران کودکی خودش در اهایو به سختی می تواند درست باشد. «در آنجا کارخانه ها، کارگاه های کشتی سازی، کارخانه های فولاد و مردمی بودند که از همه جا برای کار می آمدند.» این شهر کوچک صف های جداسازی نژادی را اجرا نمی کرد - «خانم گالینی خانه پهلویی زندگـی می کرد و خانـواده ترشاکس در سمت دیگر، این جوری بود و من فکر می کردم کل جهان این طوری است.» خانواده والدینش هر دو برای فرار از فقر به شمال مهاجرت کرده بودند.
موریسون که با نام اصلی «کلوئه آنتونی ووفورد» در سال ۱۹۳۱ به دنیا آمده است - «تونی» اسم مستعاری بود که هنگام دانشجویی برگزید، «موریسون» شوهر سابقش است - دو برادر کوچک تر و خواهری بزرگ تر داشت. شغل پدرش جوشکاری بود اما «پس از شروع جنگ، والدینم فقیر و فقیرتر شدند و درگیری هایشان همان درگیری هایی بودند که مردم فقیر دارند.»
موریسون در آبی ترین چشم «لوریان» را به عنوان شهری بی رحم نمایش می دهد که با خطوط طبقه بندی غاجتماعیف و نظام طبقاتی طبقه طبقه شده است. بی خانمانی، یا «خارج از خانه بودن»، «هراس واقعی زندگی» است و در حالی که «پکولا بریدلاو» محکوم به مشاهده زشتی خودش شده است، «کلودیا» که سرزنده تر است به خاطر تمایل به صدمه زدن به «دختران کوچولوی سفیدپوستی» که به نظر می رسد حتی زنان سیاهپوست آنان را به دختران خودشان ترجیح می دهند، به وحشت می افتد. موریسون غپیشترف گفته است که اگر روابط نژادی آزارنده دهه ۱۹۸۰ را پیش بینی کرده بود پسرانش را به شکلی متفاوت بزرگ می کرد اما می گوید از همان دوران جوانی خودش «حسی همانند یک اشراف زاده (آریستوکرات)» داشته است و زمانی که از او می پرسم آیا به خاطر دارد چه موقع متوجه سیاهی خودش شده و از خودش پرسیده که آیا از حس های خشم یا ناامنی بیش از حد رنج می برد با خشم پاسخ می دهد؛ «سوال این نیست، سوال این است که شما چه موقع نخستین بار متوجه شدید سفیدپوست هستید.» اما در این درس های عبرت غگرفته شدهف از گذشته والدینش به شدت با هم اختلاف داشته و از هم مجـزا شـده اند؛ «پدرم هیچ گاه به هیچ فرد سفیدپوستی به هیچ وجه اعتماد نکرد، آنها را به خانه اش راه نداد، بازاریاب های بیمه و غیره. خوشبختانه مادرم به کلی متفاوت بود، همیشه آدم ها را یک به یک مورد قضاوت قرار می داد. مادرم درباره کودکی اش در جنوب صحبت می کرد - او زمانی که حدود شش سال داشت غآن جاف را ترک کرده بود - انگار که این عجیب ترین، خیالی ترین، خاطره برانگیزترین، دوست داشتنی ترین غخاطرهف بوده است. و پدرم درست مخالف آن را می گفت. اما هر سال به همان مکانی غجورجیاف می رفت که از آن بیزار بود، در حالی که مادرم هیچ گاه به آلاباما بازنگشت؛ مکانی که عاشقش بود.»
چنین تعارض هایی در رمان هایش تکرار می شوند که تا اندازه یی این شکاف ها داستان های سیاهان امریکا را روی کاغذ مورد کنکاش عمیق قرار داده و تقسیم بندی های مذهب، سیاست، طبقه و جنسیت را در معرض دیـد قرار می دهد. او تصمیم گرفت به دانشگاه هوارد در واشنگتن دی سی برود که به طور سنتی مختص سیاهان بود چون که «قصد داشت نزدیک روشنفکرهای سیاهپوست باشد» و به دنبال بررسی سازش ها و قربانیان و نیز موفقیت های یکی سازی و اتحاد عناصر مختلف اجتماع بود. رمانش «بهشت» (۱۹۹۸) قصه یی وحشیانه از آن چیزی است که هنگام خراب شدن رویای جامعه یی به کل سیاهپوست رخ می دهد، حال آنکه «عشق» (۲۰۰۳) غصه نابودی رویای کارگشای سیاهان امریکا را می خورد؛ تفریحگاه شیک سیاه رنگی که توی دریا ویران می شود.
موریسون کتاب هایی در خصوص مجادله های موجود در اطراف دادگاه «اï جی سیمپسون» به خاطر قتل و انتصاب «کلارنس توماس» در دیوان عالی کشور را ویراستاری و آماده چاپ کرد. در حالـی که پیش از آن نقد ادبـی او توجه ها را به سوی درونمایه های نژادی در آثار برجسته یی همانند «موبی دیک» و «ماجراهای هاکلبری فین» جلب کرده بود. روشن شده است که مذهب، جادو و جنبل و داستان های آفریقایی دارای مفهومـی روشن برای شخصیت های موریسون هستند اما او هیچ گاه آفریقا نبوده است؛ «همیشه یک چیزی رخ داده یا من نتوانسته ام به آنجا بروم.» «استمپ پید» در محبوب پیش خود فکر می کند که «آدم سفیدها عقیده داشتند آداب و رسوم فرقی ندارند، در زیر هر پوست تیره یی یک جنگل است. آب های پرسـرعت غیرقابـل هدایت، بابـون هایـی که تاب می خورند و جیغ می کشند، مارهـای خواب آلـود، صمغ های قرمـزی که به خاطر خـون سفید شیرین شان آماده اند.» اما در کتاب هایش نژادپرست های سیاهپوست هم هست که عقیده دارند سفیدها مادون انسان و شیاطین هستند.
یک بخشش با تمرکز روی یک دوره زمانی پیش از نظام برده داری تاییدکننده عزم موریسون برای اندیشیدن در ورای طبقه بندی های نژادی است. این رمان شروع به محو کردن آن خطوط می کند و شخصیت هایش شامل پیشخدمت های اجیرشده، برده ها، زنی هلندی که برای ازدواج فروخته شده (سفر دریایی کثیف او نزدیک به واقع ترین غنمونه ییف است که موریسون درباره کشتی های برده ها نوشته است) و یک مرد سیاهپوست آزاد هستند. علاوه بر این موریسون برای نخستین مرتبه از نمای نقطه نظر و دیدگاه برده داری سفیدپوست می نویسد و زمانی که از او می پرسم آیا او و دیگران اکنون دارند به سمت یک گفتمان ادبی «ورا - نژادی» حرکت می کنند - در تحولی همزمان و همگام با آنچه که مفسران آن را به عنوان سیاست «ورا - نژادی» اوباما توصیف کرده اند - پیش از آنکه این کلمه های توصیفی را ابراز کند که «باید این مسـیر را بپیمایید، شمـا این فرهنگ فاقـد نژادی را نمی خواهید» موافقتش را اعلام می کند.
با این حـال موافـق است که تاکید صـورت گرفته شده از سـوی منتقدان روی نژادش به معنای آن بوده که سـایر جنبه های نویسندگی اش مورد توجه قرار نگیرد. پرسش هایی که در کتاب هایش مطرح می کند دارای ابعاد عمیق اخلاقی و فلسفی هستند. عشق چیست؟ آیا زنی می تواند کشتن کودک خود را فراموش کرده و به حالت اول بازگردد؟ بخشنده بودن یعنی چه؟ این رمان جدید نیز همانند محبوب از عمل مادری سرچشمه می گیرد، برده یی که دخترش را به اربابی متفاوت غبا دیگرانف واگذار می کند با این عقیده که او مهربان تر غاز دیگرانف خواهد بود، اما زمانی که به او می گویم این داستان چقدر غمناک به نظرم رسیده است - «فلورنس» به شدت آزرده شده و پس از آن نخستین عاشقش هم او را دوباره نمی پذیرد - به سرعت اشتباهم را برطرف می کند؛ «نه، نه، نه ، درباره اش فکر کن، او کاملاً محتاج، حسرت زده و فارغ از خود است، «زندگی من در تو است، نمی توانم بدون تو زندگی کنم.» اندوه بسیار این رمان از دید نویسنده اش به شخصیت اصلی اش درس می دهد؛ «خودت را به طور کامل وقف هیچ کس نکن. در نهایت می دانی که هیچ گاه این کار را مجدد انجام نخواهد داد.»
موریسون «جاز» (۱۹۹۲) را «بهترین کتاب» اش از منظر موانع فنی خود ساخته اش می داند. داستانی عاشقانه که بستر ماجراهای آن هارلم دهه ۱۹۲۰ است و به شیوه یی روایت می شود که خود کتاب در مقام اول شخص صحبت می کند. او از این چالش گفت وگویی قرن هفدهمی که یک بخش آن را مطرح کرده لذت برده است و درباره تجربه ها و آزمایش هایش با واژگان و زمان (فعل) ها توضیح می دهد. دوباره به «رابرت گاتلیب»، نخستین ویراستار اصلی اش، پیوسته است، ویراستار پیشین نیویورکر که درست هم عصر موریسون است.
او هیچ گاه خانه اش در راکلند کانتی نیویورک را که در سال ۱۹۹۳ به طور کامل در آتش سوخت و ویران شد، فراموش نکرده است؛ «کتاب ها و دست نوشته هام به درک ، اما کارنامه های بچه هام... عکسی از پسرم هست که توی هوا دارد توپ بسکتبالی را پرتاب می کند و این عکس از بین رفته است.» اما به شوخی می گوید در آن سال حداقل جایزه نوبل را هم برده است و از آن واقعه داستانی نوشته است، برای مدتی طولانی تنها توانست با کسان دیگری صحبت کند که خانه هایشان در آتش سوخته بود. («ماکسین هونگ کینگستون- من و او هر روز پای تلفن بودیم،»)
چشم انداز یک دور سفر تبلیغاتی کتاب ترسناک تر از آنی است که روزگاری بود و امیدوار است در این سفر پسرش «فورد» به او بپیوندد. اما پیش از این دو طرح کتاب دیگر در ذهن دارد، یکی از آنها انتظار می رود که کار تازه و بدیعی باشد. تنها یک مرتبه پیش از این با «بچه قیر» (۱۹۸۱) بستر داستانی را در زمان حال قرار داده بود که ماجراهای آن در کارائیب بود اما موریسون می گوید «قصه های کوتاهی داشته ام که حالا خیلی زیاد هستند.»
او ۴۰ سال با جدیت تمام از جنسیت و کلیه استحاله های ممکن خانواده نوشته است. ازدواج زودهنگامش با «هارولد موریسون» که مهندس معماری اهل جاماییکا بود و دو پسرش را از او دارد، تنها شش سال دوام داشت و به ندرت درباره اش گفت وگو کرده است. وقتی از او می پرسم آیا دوست داشته مجدد ازدواج کند یا نه، این پرسش را با «نه، نه، نه» پس می زند و این ایده را که یک وقتی خاطراتش را بنویسد، رد می کند؛ «خیلی جالب نیست، زندگی من پرماجرا نیست... زندگی ذهنی ام جالب است اما تمام آن نقطـه ضعف های کوچک دیگر؟ می بخشید. »
خانواده موریسون هنوز او را کلوئه صدا می زنند و او گاهی وقت ها گفته است که نام مستعار نویسندگی تونی موریسون نوعی اتفاق بوده است. از وقتی می گوید پدرش مرد غمگین بوده که چرا نام ووفورد را حفظ نکرده و ماجرای گفت وگویی را تعریف می کند که در انگلستان داشته است جایی که زنی سیاهپوست در میان حضار از او پرسید می خواهـد چگونه به یاد آورده شـود. «جواب دادم به عنوان شخصـی روراست و قابـل اعتماد - فکـر می کنم حتی در آن جا شوخی هم کـردم. و آن دختر گفت «منظـورت چیه؟ تو تازه جایزه نوبل را برده یی و می خواهی به عنوان شخصی قابل اعتماد به خاطر آورده شوی؟» و نمی دانم چه گفتم. داشتم در این باره صحبت می کردم که دوست دارم خانواده ام چگونه من را به خاطر بیاورند. آیا می خواهم پسرانم من را به عنوان نویسنده یی به یاد بیاورند که جایزه نوبل را به دست آورد؟ شخصی هست غبه نامف تونی موریسـون و من هستم، کلوئه. آنها از تونی موریسون سوال می کردند و من به عنوان کلوئه پاسخ دادم.»
اما بدون تردید او به چیزی رسیده است که قادرش می کند از یکی به دیگری تبدیل شود. «پسرانم می خواستند که من واقعی باشم تا بدانم دارم چه کار می کنم، متوجهی؟ زمانی که کسانی می گویند با داشتن فرزندان کوچک وقت برای نوشتن ندارند، خب، این برای من برعکس بود. پیش از آنکه آنها غپسرانف را داشته باشم هیچی ننوشته بودم. آنها این را به من دادند.»
سوزانا راستین
ترجمه؛ توفان راه چمنی
منبع؛ گاردین، ۱ نوامبر ۲۰۰۸
منبع : روزنامه اعتماد