یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


موسم دلبستگی


موسم دلبستگی
او را فقط یک بار دیده ام، در جمع کوچکی از دوستان داستان در اصفهان. پیشتر هم با نام (مه کامه رحیم زاده) آشنا بودم. چند داستان کوتاه هم از او خوانده ام. داستان ها حتماً خوب بوده که نام نویسنده اش به یادم مانده است.
«چه دیر...» اولین رمانی است که از او می خوانم. رمانی جذاب، از همان عشق و عاشقی های احساساتی باب طبع نو جوانان ۷۰ ، ۸۰ سال پیش، که خیال می کردم دیگر دوره اش گذشته است.
می خواستم، بنا به عادت، کتاب را ورقی بزنم و نگاهی بیندازم و بگذارم برای سر فرصت، نشد. با همان یکی دو صفحه اول دیگر نتوانستم آن را رها کنم. کتاب با «توضیح ۱» شروع می شود که گمان می کردم چیزی است من باب مقدمه یا پیش گفتار. چند سطر که خواندم، ناگهان متوجه شدم که داستان شروع شده و دیگر گرفتار شده ام. نمی شد آن را رها کرد. یکی از دو راوی داستان می گوید؛ «نثر ساده، روان و محاوره یی نیکو غآن راوی دومف سخت شگفت زده ام کرد.» (صفحه ۶) من هم شگفت زده شده ام. با همین شگفتی، دوروزه رمانم را تا آخر می خوانم. ۲۱۵ صفحه است و نمی شد آن را در یک نشست خواند.
شگفتی ام از درونمایه داستان و آن عشق و شیفتگی دیوانه وار نیست. شیوه روایت و لحن راوی هاست که شگفت زده ام می کند. این «شگفتی » دیوانه وار خمیره همان عشق های رمانتیکی است که دیگر دوره اش گذشته و یکصد سالی است که دست کم در ادبیات، ردی از آن نمی توان یافت. این گونه... نه، آن گونه عشق ها دیگر از مد و مد افتاده است، و داستان نویسان جدی دیگر سراغ آنها نمی روند. کلیشه یی است، و کلیشه ها قاعداً در داستان مدرن جایی ندارند. اما من تصور می کنم از کلیشه ها هم، حتی پاافتاده ترین کلیشه ها، می توان استفاده کرد و داستانی امروزی نوشت، به شرط آنکه صناعت داستان امروزی باشد. صناعتی که اینجا، نه در انتخاب دو راوی، بلکه در تشخص و تمایز لحن آنها دیده می شود.
ماجرا از این قرار است که یکی از دو راوی، خواهر کوچک تر ، زنی ۴۰ ساله، با همسری بیمار و دو پسر بزرگ (دانش آموز و دانشجو)، ناگهان عاشق می شود و یادداشت ها و شعرهای عاشقانه اش را در دفتر خاطرات می نویسد. راوی دیگر، خواهر بزرگ تر، زنی ۵۰ ساله که «از دوران دبیرستان غ...ف نوشتن را تجربه کرده غ...ف و حتی دوره یی کوتاه غ...ف نزد یکی از استادان، اصول داستان نویسی را فراگرفته» است (صفحه ۷) از آن یادداشت ها و «توضیح» ها و نوشته هایی که خودش به آن اضافه می کند رمانی خواندنی می سازد. با این پرسش که «نمی دانم موفق شدم حق طلب را ادا کنم یا نه؟»(صفحه ۷)
با اینکه رمان بر لبه پرتگاه احساساتی گری و سانتی مانتالیسم پیش می رود و شعرها و یادداشت های راوی اول آن را مدام به افتادن در پرتگاه تهدید می کند، اما راوی دوم، هر بار به موقع به داد رمان می رسد و آن را همان بالا نگه می دارد.
اما درباره این نقش نجات بخش راوی دوم، باید به یاد داشت که او با آن عقل سرد و لحن بی شر و شور، به تنهایی نمی توانست رمان را جلو ببرد. او در برابر احساسات خام، اما پرشور خواهرش، واکنشی «منطقی» و معمولی نشان می دهد؛ «بیشتر از خوشحالی اش، از خوش بینی اش ترسیدم. چون آینده یی برای خودش ترسیم کرده بود که حتی یک درصد هم آن را واقعی نمی دیدم. او به خواهر ناپخته و سودایی اش می گوید؛ «می دانم که میانسالی، سن دوباره عاشق شدن هاست و معمولاً هم آدم ها به طرف عشق های ممنوع کشیده می شوند تا نیازهای درونی خودشان را برطرف کنند و خلئی را که در این دوران به وجود می آید، پر کنند.» (صفحه ۸) و یادآور می شود که؛ «این آدم ها غ...ف دوست دارند حس و حال عاشقی را غدوبارهف تجربه کنند و به خود بقبولانند که هنوز جوان هستند و هنوز به آنها توجه می شود.» او معتقد است که «معمولاً شور و شیدایی این عشق ها» زودگذر است و چندی نمی گذرد که «هزاران مشکل زمینی و واقعی سر راهشان ظاهر می شود، که آن عشق رویایی و آسمانی را با کله به زمین می اندازد.» (صفحه۸۲)
خواهر کوچک تر اما به قواعد «معمولی» و ساز و کار «واقعی» اعتنا ندارد و خود را یکسره به «شور شیدایی» و «حس و حال عاشقی» می سپارد و همین است که رمان را جلو می برد.
داستان با قدم های تلخ و شیرین جلو می رود. («قدم»، چطور می تواند تلخ باشد یا شیرین؟ نمی دانم،) تلخ و شیرین که شور و شیدایی راوی (خواهر کوچک تر) مزه آن را دوچندان می کند، تا خواهر بزرگ تر (راوی دوم) بیاید و با آن عقل سرد آن را آرام کند، داستان را از اوهام و آسمان بیاورد بیرون، بیاورد روی زمین، بیاورد توی دنیای واقعی و داستان را از بزنگاه احساسات مالیخولیایی نجات دهد.
واقع نمایی و باورپذیری داستان این پایه محکم روایت مدرن بی نقص و از وسوسه های پسامدرن در امان مانده است. گرانیگاه نظرگاه روایت و منزلت راوی (این مهم ترین شخصیت داستان که همه چیز از نگاه و ذهن او دیده می شود) نیز به همان وضعیت مدرن وفادار ماند و فقط اینجا میان دو راوی تقسیم شده است.
همان طور که پیشتر اشاره کردم از موضوع یا «درونمایه» داستان که بگذریم چیزی که بیش از هر چیز مرا جذب کرد لحن روایت و نگاه متمایز راوی هاست؛ لحن و نگاهی «زنانه» که به ویژه در نوشته های «نیکو» همان زن ۴۰ ساله با احساسات یک دختر نوجوان به شکل بارزتری دیده می شود.
با اینکه با «زنانه» و «مردانه» کردن امور در داستان موافق نیستم و این گونه تعمیم ها و طبقه بندی ها را متعلق به حیطه علم می دانم نه هنر، اما خواهی نخواهی مشخصه های مشترکی است که پندار و گفتار و کردار «زنانه» را از «مردانه» متمایز می کند اما از این تمایز کلی که بگذریم هر زن و مردی هم باید لحن و نگاه ویژه و منحصر به فرد خود را داشته باشد و از دیگران متمایز شود تا واقع نمایی و باورپذیری داستان به شکل بهتر و عمیق تری تحقق یابد؛ تمایزی که به ندرت در داستان ها دیده ام. با سیطره به اصطلاح «گفتمان مسلط مردانه» بر کلام مکتوب حتی نویسندگان زن نیز اغلب به صورتی «مردانه» می نویسند. نگاه و لحن شان وقتی می نویسند یعنی وقتی مکتوب می شود مقهور سیطره آن گفتمان مردانه یی است که بر ادبیات و متن مکتوب مسلط است. نمونه اش را در همین رمان در روایت راوی دوم (نسترن) می توان دید.
گمان می کنم لحنی که فقط با تک واژه های به اصطلاح «زنانه» مثل تو رو خدا/ اوا/ طفلکی... قرار باشد «زنانه» شود، نه تنها مشخص و منحصر به فرد نمی شود، حتی «زنانه» هم نمی شود. لحن متمایز یک زن لحنی است که علاوه بر واژگان در نحو و تکیه ها و توجه و سمت نگاه و جزءنگری ها و تمام جزییات و کلیات از آن یک زن باشد طوری که عموماً در محاوره های شفاهی دیده می شود. ویژگی هایی که به محض عبور از سطح شفاهی به سطح کتبی محو می شود. در این رمان روایت «نیکو» با چنین ویژگی منحصر به فردی درآمیخته است. مثال ها را در سرتاسر این روایت می توان دید. فقط یکی دو نمونه را یادآور می شوم.
«اگه تا حالا چیزی ننوشتم چون خبر خاصی نداشتم. لابد امروز دارم و خبر خاص هم معلومه مربوط به کیه. عجب وقیح شدم من غشده امف از آن روز دوشنبه تا امروز. هیچ کار خاصی نکرد که دلیل توجهش به من باشه جز نگاه اون هم نه خیلی زیاد. تنها یه فرق هایی دیدم تو ظاهرش که اونم نمی دانم ربطی به من داره یا نه؟ از چهارشنبه بعد از آن روز دوشنبه، به سر و وضعش می رسه. موهاش رو یه کمک کوتاه کرده و دیگه آشفته و نامرتب نیست. اکثراً رو به بالا شانه می زنه. پیشانی بلندی داره؛ بلند و چهارگوش. هر چهارشنبه هم یه بلوز یقه سه دگمه می پوشه، تو مایه رنگ های لیمویی، زرد، شکلاتی که خیلی بهش میاد و رنگ چشم هاش رو روشن و تیره می کنه. فکر نمی کنم ربطی به من داشته باشه. اما حرفی زد که کمی مشکوک شدم. نمی دانم ها شاید اشتباه می کنم. (صفحه ۱۳)
در حالی که لحن و نگاه نسترن با اینکه یک زن تمام عیار است نوشته هاش بیشتر زیر سیطره به اصطلاح «گفتمان مسلط مردانه» است که بر ادبیات و متن مکتوب حاکم است. این تفاوت را علاوه بر تفاوت بارز لحن و نگاه نسترن و نیکو در نوشته های هر کدام حتی در گفت وگوی میان آن دو نیز می توان دید.
آب ماکارونی را خالی کرد تو صافی و جلوم وایساد و گفت؛ من احمد رو میگم. من هنوز هم عاشق هستم.
نمی دانم چرا نسترن اینقدر با من فرق داره. هیچ وقت حس درونی اش رو به من نمیگه. همیشه تظاهر می کنه. نمیگم احمد رو دوست نداره یا خوشبخت نیست ولی نه آن طور که نشان می دهد. یه بار بهش گفتم، گفت؛ تظاهر نمی کنم من اینجوری ام. دوست ندارم از نیمه خالی لیوان حرف بزنم. اصل نیمه پره.»
پیازها رو ریختم تو تابه، جیزشان درآمد. گفتم؛ به این نمیگن عشق، به این میگن عادت. برگشت، شیر آب رو باز کرد و ماکارونی ها و سرش رو تکان داد و گفت؛ «تو هم عاشق نیستی، تو شیفته یی.» گفتم؛ «خب فرقش چیه؟» با انگشت زد به شقیقه اش که سفید و شرابی بود. گفتم؛ خب یعنی چه؟ گفت؛ یعنی در شیفتگی اینجای آدم کار نمی کنه. گفتم؛ واقعاً؟ از لای دندان های بسته اش گفت؛ «واقعاً» گفتم؛ «نسترن جان تو هر چی می خوای بگو. بگو، بگو من مجنونم. دیوانه ام. روانی ام. بگو خل شدم غشده امف ولی... ولی من می خوام بروم.» (صفحات ۱۴۶ و ۱۴۷)
نسترن ۱۵ سال از خواهرش نیکو بزرگ تر است. اما فاصله نگاه و دریافت آنها از زندگی و مقتضیات آن بسیار بیش از ۱۵ سال و ۲۰ سال است نه تنها بیشتر که اصلاً در دو سطح یا از دو جنس متفاوت است. هر چه نسترن واقع بین و منطقی و متین و به اصطلاح «عاقل» است. نیکو برعکس رویایی و سودایی و به قول خودش «دیوانه» است. برای نشان دادن حال و هوای خام و سانتی مانتال نیکو و نقش نسترن در تعدیل و پیراستن و سامان دادن به رمان کافی است نگاهی بیندازیم به آن شعری که نیکو در «جمعه چهارده آذر ساعت شش غروب، توی اتاق»اش نوشته با آن «کاش هرگز/ ندیده بودمت/ کاش هرگز به رویم لبخند نزده بودی/ و آن «امواج مهربانی» و «تشعشع عطوفت» و «دیو سماجت» و «آن شور عشق» و «دار مکافات» و «تپیدن های قلب» و «آشنای بیگانه» (صفحات ۱۶۹ و ۱۷۰) و «توضیح»ی که نسترن در صفحه بعد داده است؛
«در فاصله آخرین یادداشت نیکو... تا دیدار بعدی اش با مرادی غ...ف نیکو یادداشت های دیگری هم نوشته بود که نکته مهم و قابل توجهی در آنها ندیدم. به جز شکایت از مامان، کریم، نیما، نریمان و کم و بیش من و تکرار دلتنگی ها و خشم ها و حسرت های گذشته و خبر تکان دهنده زلزله بم که آنها را تکراری و خارج از حوصله خواننده و به دور از محور داستان دیدم و بنا بر صلاحدید خودم، حذف شان کردم...» (صفحه ۱۷۱)
اما خطا است اگر تصور کنیم که نسترن به تنهایی می توانست روایتی چنین جذاب به دست دهد و رمان را با ضرباهنگی دلنشین پیش ببرد. اگر بخواهم با یک تمثیل منظورم را روشن کنم، باید بگویم؛ عشق و زندگی نیکو و روایت شیرین و حتی شعرگونه های خام او، نیروی پیش برنده داستان است و «صلاحدید» و مداخله های نسترن و روایت و «توضیح» های او لگام و فرمانی است که داستان را از افتادن در دست اندازها و انحراف از جاده پرپیچ و خم داستان نجات می دهد.زندگی نیکو به پرستاری از همسری بیمار و کاملاً ازکارافتاده می گذرد. بر چنین بستر نکبت باری است که او ناگهان عاشق می شود و شور و شیدایی بی مهاری در دل و جانش زبانه می کشد. یک جور سایه روشن تند اکسپرسیونیستی.
پرتوی درخشان و کور کننده سودایی سرکش، بر زمینه سایه های تیره افسردگی و بیماری و اشمئزاز. از این رو چندان غریب نیست که او خود را از هرگونه مصلحت اندیشی و رسم و آدابی رها کند و بی اعتنا به هر باید و نبایدی، هر چه می خواهد دل تنگش و هر طور که می خواهد، می گوید و می نویسد.
اما نسترن با آن عقل کارآمد و ذهن منطقی، و با «صلاحدید»ها و مداخله های به موقع داستان را مهار می کند. هر دو راوی، نیکو و نسترن رمان را به کم هم خوب جلو برده اند و خوب پایان داده اند. گرچه نویسنده محترم دلش نیامده آنها را به حال خود بگذارد. دلش نیامده رمان را در جایی که باید رها کند، چهار قسمت آخر، (از صفحه ۲۰۸ به بعد) اضافی است. ای کاش در چاپ های بعدی این وصله های هم رنگ اما ناضرور، از رمان حذف شود.
این رمان مثل هر داستان مدرن دیگری، به قول همینگوی مثل کوه یخی است که بخشی از آن زیر آب است. از گفته نگفته های داستان که در لایه های پنهان کتاب مانده و فقط رد مبهمی از آن پیدا است یکی هم مرگ برادر سپند مرادی است در سال ۶۷ و در آغاز جوانی. مرگ (یا قتل؟) آن جوان باعث می شود در همان سال سیاه، مادر و پدرش هم از دست بروند. مادر دق می کند و پدر از کوه پرت می شود. پیدا است که این مرگی خودخواسته بوده و چه بسا سرمشقی برای مرادی، تا ۱۶ سال بعد خود را از کوه پرت کند. به قول خودش؛ «دوشنبه ها و پنجشنبه ها مرده ها بیدار می شوند.»
مرده ها بیدار می شوند و به سراغ ما می آیند تا به یادمان بیاورند که- به قول سیمون دو بوار؛- «همه می میرند». آنها ما را فرا می خوانند و ما حتی اگر مثل سپند مرادی ۱۶ سال گوش کری بزنیم، اگر نتوانیم تن به عشق بسپاریم، چاره یی نداریم جز اینکه دعوت آنها را بپذیریم.
من هم دلم نمی آید این نوشته را همین جا تمام کنم. رمان را دیشب تمام کردم. دو روز و دو شب گذشته را در حال و هوای این رمان گذرانده ام. از خود می پرسم آیا نسترن معنای زندگی را بهتر فهمیده که می گوید؛ «میانسالی، سن دوباره عاشق شدن ها است و معمولاً هم آدم ها به طرف عشق های ممنوع کشیده می شوند تا نیازهای درونی خودشان را برطرف کنند و خلئی را که در این دوران به وجود می آید، پر کنند غ...ف و به خود بقبولانند که هنوز جوانند یا نیکو که می گوید؛ «نسترن جان، تو هر چه می خواهی بگی، بگو. من تازه حالا مزه عشق و جنون را چشیده ام و آن را به هیچ قیمتی رها نمی کنم.»
بله، دیر است، خیلی دیر. اما کی می تواند بگوید موسم دلبستگی چه وقت است؟ در چه سنی باید عاشق شد؟ در چه شرایطی؟ آیا عشق یک «انتخاب» است یا یک «اتفاق»؟ آیا عشق «آمدنی» است؟ یا «آموختنی»؟
شب با این پرسش ها به خواب می روم. صبح وقتی از خواب بیدار می شوم، آفتاب یک وجب از لبه دیوار سمت راست حیاط پایین آمده است. آن خط پهن زرد بامدادی، ساعت خاموش بیداری من است. چاره یی نیست. باید برخیزم. دوش و ناشتایی و آواز گرم بنان. مثل همیشه نیم ساعتی را در تخت خواب می مانم. از شکاف پرده به آن آفتابی که آرام آرام از دیوار پایین آمده، و به آسمان آبی، نگاه می کنم.
محمدرحیم اخوت
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید