یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


نقاب‌ غم‌انگیز زندگی‌


نقاب‌ غم‌انگیز زندگی‌
«آیا شما که‌ صورتتان‌ را در سایه‌ نقاب‌ غم‌انگیز زندگی‌ مخفی‌ نموده‌اید گاهی‌ به‌ این‌ حقیقت‌ یاس‌آور اندیشه‌ می‌کنید که‌ زنده‌های‌ امروزی‌ چیزی‌ به‌ جز تفاله‌ یک‌ زنده‌ نیستند؟»
وقتی‌ کافکا می‌گوید: «تمامی‌ این‌ نوشته‌ها چیزی‌ نیست‌ جز همان‌ بیرق‌ رابینسون‌ کروزوئه‌ بر بلندترین‌ نقطه‌ جزیره‌» اصلا عجیب‌ نیست‌ که‌ هدایت‌ در بوف‌ کور بنویسد: «زندگی‌ با خونسردی‌ و بی‌اعتنایی‌ صورتک‌ هر کسی‌ را به‌ خودش‌ ظاهر می‌سازد، گویا هرکسی‌ چند صورت‌ با خودش‌ دارد.»
صحبت‌ از دنیایی‌ است‌ که‌ از پشت‌ دریچه‌ دیده‌ می‌شود. فرقی‌ نمی‌کند، شب‌ باشد یا روز، در پستوی‌ خانه‌ ییلاقی‌ باشی‌ یا در شهر، مهم‌ این‌ است‌ که‌ «حق‌ با کسی‌ است‌ که‌ می‌بیند» و فروغ‌ حق‌ دارد بگوید: «شاید اعتیاد به‌ بودن‌ و مصرف‌ مدام‌ مسکن‌؟ امیال‌ پاک‌ و ساده‌ و انسانی‌ را به‌ ورطه‌ زوال‌ کشانده‌ است‌ شاید که‌ روح‌ را به‌ انزوای‌ یک‌ جزیره‌ ناسکون‌ تبعید کرده‌اند شاید که‌ من‌ صدای‌ زنجره‌ را خواب‌ دیده‌ام‌.»
برای‌ خوانش‌ شعر «دیدار در شب‌» بی‌گمان‌ باید بوف‌ کور هدایت‌ را خوانده‌ باشیم‌. اتفاقی‌ که‌ پشت‌ دریچه‌ می‌افتد و تصاویری‌ که‌ با ما حرف‌ می‌زنند. وقتی‌ به‌ گریه‌ افتاده‌ و پشت‌ دریچه‌ ایستاده‌ است‌، دیدار در شب‌ اتفاق‌ می‌افتد.
«و چهره‌ شگفت‌ از آن‌ سوی‌ دریچه‌ به‌ من‌ گفت‌ حق‌ با کسی‌ است‌ که‌ می‌بیند من‌ مثل‌ حس‌ گمشدگی‌ وحشت‌ آورم‌ اما خدای‌ من‌ آیا چگونه‌ می‌شود از من‌ ترسید؟ من‌، من‌ که‌ هیچگاه‌ جز بادبادکی‌ سبک‌ و ولگرد بر پشت‌ بام‌های‌ مه‌آلود آسمان‌ چیزی‌ نبوده‌ام‌ و عشق‌ و میل‌ و نفرت‌ و دردم‌ را در غربت‌ شبانه‌ قبرستان‌ موشی‌ به‌ نام‌ مرگ‌ جویده‌ است‌.»
این‌ بندها، بندهای‌ آغازین‌ شعر «دیدار در شب‌» بودند. در «دیدار در شب‌» فروغ‌ با چهره‌ شگفت‌انگیز خود که‌ در زیر نقاب‌های‌ مه‌آلود گم‌ شده‌ بود، دیدار می‌کند. در همان‌ لحظه‌ اول‌ مخاطب‌ در دنیای‌ سوررئال‌ قرار می‌گیرد. شاعر از خودش‌ که‌ راوی‌ داستان‌ دیدار است‌ حرف‌ می‌زند و البته‌ مثل‌ همیشه‌ از مرگ‌ صحبت‌ می‌شود. مرگی‌ که‌ در انتهای‌ فرصت‌ انسان‌ ایستاده‌ است‌.
وقتی‌ هدایت‌ می‌گوید: «زندگی‌ام‌ مربوط‌ به‌ همه‌ هستی‌هایی‌ می‌شد که‌ در من‌ بودند» انگار هستی‌ چیزی‌ است‌ که‌ سیال‌ و مجرد در زمین‌ و زمان‌ دور می‌خورد. باید آن‌ را گرفت‌ و در جایی‌ مکتوب‌ کرد تا کم‌ و بیش‌ به‌ حقیقت‌ هستی‌ برسیم‌. همه‌ چیز هست‌ و قرار نیست‌ چیزی‌ از بین‌ برود همانطور که‌ قرار نیست‌ چیزی‌ به‌ وجود بیاید. تنها باید هستی‌ را درک‌ کرد و شاید به‌ همین‌ خاطر است‌ که‌ نوشته‌ها کم‌ و بیش‌ شبیه‌ هم‌ می‌شوند. یک‌ نوشته‌ خوب‌ قبلا خوانده‌ شده‌ است‌. حتی‌ پیش‌ از آنکه‌ نوشته‌ شده‌ باشد. اینجاست‌ که‌ نوعی‌ رابطه‌ عمیق‌ میان‌ شعر «دیدار در شب‌» فروغ‌ و رمان‌ «بوف‌ کور» هدایت‌ پیدا می‌شود.
در شعر «دیدار در شب‌» فروغ‌ حالا که‌ از دنیای‌ پست‌ و ریاکار آدم‌ها خسته‌ شده‌ با چهره‌ روبه‌ زوال‌ خویش‌ دیدار می‌کند. آن‌ چهره‌ شگفت‌ که‌ از پشت‌ دریچه‌ با شاعر حرف‌ می‌زند چیزی‌ به‌ جز ذهن‌ شاعر و آرزوها و آمال‌ شاعر نیست‌. اینجا که‌ آرزوهای‌ شاعر، آروزهای‌ یک‌ ملت‌ است‌ برای‌ اثبات‌ حقانیت‌ خود دست‌ به‌ عصیان‌ می‌زنند. عصیان‌ از آن‌ دسته‌ چیزهاست‌ که‌ در عین‌ کوچک‌ بودن‌، بزرگ‌ است‌. عیان‌ کوچک‌ است‌. شبیه‌ فریاد و گریه‌یی‌ در شب‌ و خیلی‌ بزرگ‌ است‌. شبیه‌ بغضی‌ که‌ راه‌ گلو را بسته‌ است‌. فروغ‌ عصیان‌ می‌کند چرا که‌ او عصیانگر بی‌بدیل‌ معاصر است‌. زنده‌ هستی‌؟ زنده‌ نیستی‌؟ همه‌ چیز بستگی‌ به‌ خودت‌ دارد و البته‌ بستگی‌ به‌ آدم‌هایی‌ که‌ دور و اطراف‌ تو پرسه‌ می‌زنند، می‌خورند، می‌خوابند و.... اما «... چهره‌ شگفت‌ با آن‌ خطوط‌ نازک‌ دنباله‌دار است‌ که‌ باد طرح‌ جاری‌شان‌ را لحظه‌ به‌ لحظه‌ محو و دگرگون‌ می‌کرد و گیسوان‌ نرم‌ و درازش‌ که‌ جنبش‌ نهانی‌ شب‌ می‌ربودشان‌ و بر تمامی‌ پهنه‌ شب‌ می‌گشودشان‌ همچون‌ گیاه‌های‌ ته‌ دریا در آن‌ سوی‌ دریچه‌ روان‌ بود و داد زد: «باور کنید من‌ زنده‌ نیستم‌».
هیچ‌کس‌ دوست‌ ندارد تو زنده‌ باشی‌. وقتی‌ قرار است‌ داد و فریاد راه‌ بیندازی‌ و شهر را از خواب‌ چند هزار ساله‌ بیدار کنی‌. مردم‌ دوست‌ دارند تو را بکشند اما تو که‌ به‌ قانون‌ اعتقاد راسخ‌ داری‌ و آن‌ را تکیه‌گاه‌ خود کرده‌یی‌ این‌ حق‌ را از همه‌ سلب‌ می‌کنی‌. اما همیشه‌ راهی‌ برای‌ فرار از قانون‌ وجود دارد. تو را خواهند کشت‌ اما نه‌ با چاقوی‌ دسته‌ استخوانی‌ و نه‌ با تفنگ‌ دولول‌ شکاری‌ که‌ با یک‌ کارد کوچک‌ و ساده‌. همه‌ قرار می‌گذارند تو مرده‌یی‌ پس‌ تو مرده‌یی‌ شک‌ نکن‌.
«من‌ از ورای‌ او تراکم‌ تاریکی‌ را و میوه‌های‌ نقره‌یی‌ کاج‌ را هنوز می‌دیدم‌، آه‌، ولی‌ او... او بر تمامی‌ این‌ همه‌ می‌لغزید و قلب‌ بی‌نهایت‌ او اوج‌ می‌گرفت‌ گویی‌ که‌ حس‌ سبز درختان‌ بود و چشم‌هایش‌ تا ابدیت‌ ادامه‌ داشت‌.»
نه‌! اشتباه‌ می‌کنی‌. هنوز هم‌ چیزهایی‌ هستند که‌ بودن‌ تو را ثابت‌ می‌کنند. درخت‌های‌ پشت‌ پنجره‌ با حس‌ سبز و بی‌دریغشان‌ با هستی‌ تو رابطه‌ پیدا می‌کنند و تو اکنون‌ می‌توانی‌، برخیزی‌ و با هستی‌ آنها ممزوج‌ شوی‌. هستی‌ تو، هستی‌ درخت‌ها و خلاصه‌ هستی‌ همه‌ چیزهای‌ خوب‌ با هم‌ در آمیخته‌اند و با هستی‌ روبه‌ زوال‌ آدمک‌ها مبارزه‌ می‌کنند. تو اشتباه‌ می‌کردی‌ چرا که‌ هیچ‌گاه‌ در آینه‌ نگاه‌ نکردی‌ و به‌ هستی‌ خودت‌ ایمان‌ نیاوردی‌.
«حق‌ با شماست‌ من‌ هیچگاه‌ پس‌ از مرگم‌ جرات‌ نکرده‌ام‌ که‌ در آینه‌ بنگرم‌ و آنقدر مرده‌ام‌ که‌ هیچ‌ چیز مرگ‌ مرا دیگر ثابت‌ نمی‌کند» اما «آیا صدای‌ زنجره‌یی‌ را که‌ در پناه‌ شب‌ به‌ سوی‌ ماه‌ می‌گریخت‌ از انتهای‌ باغ‌ شنیدید؟»
با چه‌ کسی‌ حرف‌ می‌زنی‌؟ با این‌ آدم‌ها که‌ شبح‌شان‌ از پشت‌ پنجره‌ می‌گذرد و تو از بس‌ آنها را شبیه‌ هم‌ دیده‌یی‌ قادر به‌ تشخیاشان‌ نیستی‌؟ کسی‌ باید به‌ حرف‌ تو گوش‌ کند اما «من‌ فکر می‌کنم‌ که‌ تمام‌ ستاره‌ها به‌ آسمان‌ گمشده‌یی‌ کوچ‌ کرده‌اند و شهر، شهر چه‌ ساکت‌ بود من‌ در سراسر طول‌ مسیر خود جز با گروهی‌ از مجسمه‌های‌ پریده‌ رنگ‌ و چند رفتگر که‌ بوی‌ خاکروبه‌ و توتون‌ می‌دادند و گشتیان‌ خسته‌ خواب‌آلود با هیچ‌ چیز روبرو نشدم‌.»
دیگر به‌ هیچ‌ چیز نمی‌شود اعتماد کرد. یقینی‌ که‌ سال‌ها پیش‌ در تو ریشه‌ دوانیده‌ بود از بین‌ رفته‌ است‌. هرچند می‌گویی‌: «آه‌ ای‌ یقین‌ گم‌ شده‌، ای‌ ماهی‌ گریز در برکه‌های‌ آینه‌ لغزیده‌ تو به‌ تو من‌ آبگیر صافی‌ام‌ اینک‌ به‌ سحر عشق‌ از برکه‌های‌ آینه‌ راهی‌ به‌ من‌ بجو.»اما درون‌ تو چیز دیگری‌ فریاد می‌زند «افسون‌ من‌ مرده‌ام‌ و شب‌ هنوز هم‌ گویی‌ ادامه‌ همان‌ شب‌ بیهوده‌ است‌.»
یکبار به‌ آینه‌ ایمان‌ آوردیم‌ و گفتیم‌ ما زنده‌ایم‌. پیش‌ از این‌ آینه‌ را کشف‌ نکرده‌ بودیم‌ و خیال‌ می‌کردیم‌ بخاطر نداشتن‌ آینه‌ مرده‌ایم‌. خب‌ طبیعی‌ هم‌ بود، وقتی‌ آدم‌ مدت‌ها صورتش‌ را نبیند لاجرم‌ به‌ این‌ فکر می‌افتد که‌ اصلا وجود خارجی‌ ندارد. آینه‌ آمد، آن‌ را به‌ دیوار زدیم‌ و در مقابل‌ آن‌ به‌ تماشای‌ چهره‌ خود پرداختیم‌. کاش‌ آینه‌ فقط‌ تصویر ما را منعکس‌ می‌کرد اما این‌گونه‌ نبود. در کنار تو آدم‌های‌ دیگر گوش‌ تاگوش‌ ایستاده‌اند و عکس‌شان‌ در آینه‌ افتاده‌. آیا اینها زنده‌ هستند؟ نه‌! زنده‌های‌ امروزی‌ چیزی‌ به‌ جز تفاله‌ یک‌ زنده‌ نیستند. اینجاست‌ که‌ باز به‌ مرگ‌ خود ایمان‌ می‌آوریم‌. چاره‌یی‌ نیست‌. وقتی‌ در دنیای‌ مرده‌ها زندگی‌ می‌کنی‌، مرده‌یی‌. «در سرزمین‌ قد کوتاهان‌ معیارهای‌ سنجش‌ همیشه‌ برمدار صفر سفر کرده‌اند.»
«خاموش‌ شد و پهنه‌ وسیع‌ دو چشمش‌ را احساس‌ گریه‌ تلخ‌ و کدر کرد» انگار در دنیای‌ آدمک‌ها جایی‌ برای‌ آدم‌ها وجود ندارد. مردم‌ در پشت‌ نقاب‌ غم‌انگیز زندگی‌ صورت‌ خود را پنهان‌ کرده‌اند و به‌ این‌ زندگی‌ عادت‌ دارند. حالا دیگر هیچ‌کس‌ نمی‌آید. هرچقدر هم‌ گریه‌ کنی‌ و بگویی‌: «کسی‌ می‌آید کسی‌ که‌ مثل‌ هیچ‌کس‌ نیست‌.»
آینه‌ها از خواب‌ بیدار می‌شوند، اما مگر فرقی‌ می‌کند؟ آینه‌ در خواب‌ و بیداری‌ کابوس‌ می‌بیند. «افسوس‌ من‌ با تمام‌ خاطره‌هایم‌ از خون‌ که‌ جز حماسه‌ خونین‌ نمی‌سرود. و از غروری‌ که‌ هیچ‌گاه‌ خود در چنین‌ حقیرنمی‌ زیست‌ در انتهای‌ فرصت‌ خود ایستاده‌ام‌ و گوش‌ می‌کنم‌أ نه‌ صدایی‌ و خیره‌ می‌شوم نه‌ ز یک‌ برگ‌ جنبشی‌.»
مرگ‌ آمده‌ است‌ و جابه‌جا از روزنه‌ها و دریچه‌ها سرک‌ می‌کشد. لازم‌ نیست‌ بمیری‌ تا مرده‌ نامیده‌ شوی‌. فقط‌ کافی‌ است‌ چهره‌ شگفت‌ در پشت‌ دریچه‌ به‌ حال‌ احتضار بیفتد و بمیرد. آن‌ وقت‌ تو مرده‌یی‌ و چهره‌ شگفت‌ «لرزید و بر دو سوی‌ خویش‌ فرو ریخت‌ و دست‌های‌ ملتمسش‌ از شکاف‌ها مانند آه‌های‌ طویلی‌ به‌ سوی‌ من‌ پیش‌ آمدند.»
آرزوهای‌ شاعر می‌میرند و اکنون‌ او احساس‌ می‌کند مثل‌ دیگرا ن‌ شده‌ است‌. دیگران‌، چرا دیگران‌ شدند؟ چرا نقاب‌ به‌ صورت‌ زدند و تفاله‌ زنده‌ نمونه‌ زوال‌ یافته‌ هستی‌ شدند؟این‌ سوالی‌ است‌ که‌ در جای‌ جای‌ شعر مطرح‌ است‌ و اکنون‌ تو باید با چهره‌ فنا شده‌ خود دیدار کنی‌. تو هم‌ یکی‌ از دیگرانی‌. یک‌ هستی‌ زوال‌ رفته‌ و در حال‌ سقوط‌.
«سرد است‌ و بادها خطوط‌ مرا قطع‌ می‌کنند آیا در این‌ دیار کسی‌ هست‌ که‌ هنوز از آشنا شدن‌ با چهره‌ فنا شده‌ خویش‌ وحشت‌ نداشته‌ باشد.»
وقت‌ آن‌ است‌ که‌ به‌ همه‌ نشان‌ دهیم‌ مرده‌اند. «آیا زمان‌ آن‌ نرسیده‌ است‌ که‌ این‌ دریچه‌ باز شود باز باز باز که‌ آسمان‌ ببارد و مرد، برجنازه‌ مرده‌ خویش‌ زاری‌ کنان‌ نماز گزارد؟»
همه‌ چیز تمام‌ شد. تنها خوبی‌ تمام‌ شدن‌ این‌ است‌ که‌ بعد از آن‌ همه‌ چیز فراموشت‌ می‌شود. حالا دیگر به‌ یاد نمی‌آوری‌ که‌ شبی‌ از شب‌ها با هستی‌ ابدی‌ ازلی‌ خود دیدار کرده‌یی‌. دیگر به‌ یاد نمی‌آوری‌ که‌ مقابل‌ آینه‌ ایستاده‌یی‌ و به‌ حال‌ این‌ آدمک‌های‌ زوال‌ رفته‌ گریه‌ کرده‌یی‌. همه‌ چیز تمام‌ شده‌ است‌. هرچه‌ شنیده‌یی‌ باد بوده‌ است‌ و هرچه‌ دیده‌یی‌ خواب‌.
«شاید پرنده‌ بود که‌ نالید یا باد در میان‌ درختان‌ یا من‌ که‌ در برابر بن‌بست‌ قلب‌ خود چون‌ موجی‌ از تاسف‌ و شرم‌ و درد بالا می‌آمدم‌.
همه‌ چیز تمام‌ شد. تو در دنیای‌ آدمک‌ها، شبیه‌ آدمک‌ها هستی‌ و روح‌ تو کم‌کم‌ دور می‌شود و در غباری‌ از دود و مه‌ می‌گوید: «خداحافظ‌».
شعر «دیدار در شب‌» آنچنان‌ که‌ گذشت‌، امکانی‌ سوررئال‌ در اختیار شاعر و خواننده‌ قرار داده‌ است‌ تا پستی‌ دنیای‌ امروز ؤابت‌ شود. ادبیات‌ تلخ‌ فروغ‌ همانند گذشته‌ در این‌ شعر موج‌ می‌خورد و این‌ شعر، شعری‌ است‌ که‌ با رویکردی‌ زیبا مرگ‌ را تعریف‌ کرده‌ است‌. مرگ‌ در نظر فروغ‌ زندگی‌ در دنیای‌ پست‌ آدمک‌ها است‌. وقتی‌ قرار باشد این‌ دنیا ادامه‌ پیدا کند و روح‌ انسانی‌ تو را مثل‌ خوره‌ بخورد، تو در واقع‌ مرده‌یی‌.
البته‌ خوانشی‌ که‌ از این‌ شعر صورت‌ گرفت‌، لایه‌برداری‌ از یک‌ جنبه‌ آن‌ بود. چنان‌که‌ این‌ شعر به‌ قدری‌ امکانات‌ زبانی‌ دارد که‌ تاویل‌های‌ مختلفی‌ می‌توان‌ از آن‌ انجام‌ داد. «دیدار در شب‌» هرگز خالی‌ از مفاهیم‌ اجتماعی‌ سیاسی‌ نیست‌. چنانکه‌ عصیان‌ فروغ‌ در برابر جامعه‌ رو به‌ زوال‌ و کج‌رو ایران‌ به‌ وضوح‌ دیده‌ می‌شود. شاید هیچ‌ چیز به‌ اندازه‌ این‌ بیت‌ شعر مولوی‌ که‌ می‌گوید: «هرکسی‌ کو دور ماند از اصل‌ خویش‌ بازجوید روزگار وصل‌ خویش‌» نتواند پیام‌ کلی‌ این‌ شعر را برساند.فروغ‌ در «دیدار در شب‌» هم‌ فرانتس‌ کافکا است‌ که‌ در مسخ‌ انسان‌ مسخ‌ شده‌ امروز را به‌ تصویر می‌کشد و هم‌ هدایت‌ است‌ که‌ در بوف‌ کور زوزه‌ می‌کشد و به‌ همه‌ فحش‌ می‌دهد.
هدایت‌ در بوف‌ کور با سایه‌ خود حرف‌ می‌زند و اصلاص بخاطر سایه‌اش‌ است‌ که‌ می‌نویسد «... اگر حالا تصمیم‌ گرفتم‌ بنویسم‌ فقط‌ برای‌ این‌ سایه‌ است‌ که‌ خودم‌ را به‌ سایه‌ام‌ معرفی‌ بکنم‌.»
فروغ‌ هم‌ با چهره‌ شگفت‌ خود، با واقعیت‌ درونی‌اش‌ حرف‌ می‌زند و حرفش‌ شعری‌ می‌شود به‌ نام‌ «دیدار در شب‌».
حالا که‌ بوف‌ کور و «دیدار در شب‌» را می‌خوانیم‌، احساس‌ می‌کنیم‌ با نامه‌یی‌ سرگشاده‌ روبرو هستیم‌ که‌ برای‌ هیچ‌کس‌ و البته‌ برای‌ همه‌ نوشته‌ شده‌ است‌. این‌گونه‌ است‌ که‌ خود را نمونه‌ بازتولید شده‌ داستان‌نویس‌ و شاعر می‌دانیم‌ و همدرد او نوشته‌هایش‌ را تا پایان‌ می‌خوانیم‌. اینجا نوشته‌ در فرآیندی‌ پسا ساختار گرایانه‌ از یک‌ نوشته‌ فراتر رفته‌ و به‌ ما نیفستی‌ برای‌ یک‌ گروه‌ تبدیل‌ می‌شود. بوف‌ کور و دیدار در شب‌ همانگونه‌ که‌ مانیفست‌ هدایت‌ و فروغ‌ هستند مانیفست‌ ایرانیان‌ متعهدی‌ نیز هستند که‌ دست‌ به‌ گریبان‌ زخم‌های‌ کشنده‌ زندگی‌ هستند.

محمدجواد صابری‌
منبع : روزنامه اعتماد