شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


چرا نمی توانیم از دست سینما راحت شویم


در همین حال توی سرم چرخ می زند شاید بهتر است مثل مانی حقیقی عمل كنم كه پس از هفده سال، فلسفه را در كانادا رها كرد و به ایران آمد تا همین طور فقط راه برود، فیلم تبلیغی كوتاه بسازد و مثل معشوقی به پایان رسیده هیچ سراغ «عشق / زخم» گذشته ترك شد ه اش را نگیرد،... بدبختانه من نمی توانم مثل هیچ كس باشم. من مثل خودم هم نیستم و اصلاً نمی دانم «خودم» كیست؟ فقط می دانم سینما سراپای مرا اشغال كرده ناخواسته نان و آبم طعم سینما گرفته و من ممر دیگری ندارم. اوقات كاری ام را دیدن فیلم و اوقات فراغتم را نوشتن درباره سینما اشغال كرده است. نه برعكس «ماه بانو» دخترم دارد می رود كلاس اول اما من در تهران اسیر كاری برای سینما شده ام، مجموعه فلسفه و سینما همه وقتم را به خودش اختصاص داده است: Penser le Cinema و Marginalia را «م» ترجمه می كند. خواهر (ر) دوست عزیزم، سرطانش دیازتاز كرده و آنقدر پریشان است كه ماجرای مطلب استادش در سوربن تو هواست. (ح) «دولوز» را بر می گرداند و فردا با او قرار دارم كه كار استنلی كاول را به من بدهد. (ر) برای مصاحبه هایی در فرانسه و كانادا رهسپار شده: با دوست سرژ دنی و ژان لوك نانسی و لوی و رژی دبره و... (الف) تلفنی گفته مسافر است. مرا دوست دارد، كارهایم را با علاقه دنبال می كند _ من بیشتر _ اما به سبب سیاست آنها و انزجار خودش... حاضر نیست به این یك كار اصلاً نزدیك شود. «ف» گفته چون «ض»، «ج» و «ح» هستند من نیستم. «د» كه استاد استخواندار فلسفه است حاضر نیست با این جوجه های هویت باخته سر یك میز گفت وگو بنشیند، و... و اینها اهل فلسفه و سینمای ما هستند. شكر خدا كه خارجی ها با دل آسودگی بیشتری پاسخ آری داده اند و كارهای مربوط به آن طرف دارد بهتر پیش می رود. من از محمد و علی و حسن و حسین شرمنده ام و از زنم و از دخترمان كه دوست دارد با بابا و مامان برای خرید وسایل سال اول دبستانش برود و... ولی من با بی وفایی، در شهری دور سراپا دچار سینما، سرگردان بر لبه مرگ هیچ یك از وظایفم را انجام نمی دهم. تلفن پرویز در لندن جواب نمی دهد باید به «رز» تلفن بزنم «و افعال را لاهیجی ننویسم.» به آلمان برای مسعود مدنی تلفن كردم، روی پیام گیر بود سینما می خواند و من نمی فهمیدم چه می گوید. آدرس اش را از ورهرام گرفتم، حالا باید برای صنعتی با مسافری كه می رود نامه ای بفرستم برلین. به نوشابه در فرانسه زنگ زدم، او ماه است. با گشاده رویی قول داده هر كاری از دستش بر می آید بكند. همین طور حمید در آمریكا. عباس یك گنجینه در اختیارم گذاشته و مهدی دارد به سفر می رود شاید مصاحبه ای را كه قول داده با خودش بیاورد... كسی مثل من شلخته، كه فقط به درد نوشتن جنون آمیز می خورد، چطور سردبیری خواهد بود؟ و «امید» دارد می رود پاریس تا با دست پر بیاید. «ماه بانو» توی تلفن می گفت بابا دلم برات تنگ شده، روپوشم رو هنوز ندادم بدوزند... Quشest _ ceque le cinema? مقاله «رانسیه» را به كسی بدهم ترجمه كنند؟ مقاله خودم را هم ننوشته ام. از عید تا حالا قرار است محرم با من بیاید برای مشكل كمرش برود پیش دكترش. اینكه علی هم شب ها جایش را خیس می كند نگرانم كرده، می گویند مهم نیست، اما كاش می آوردمش دكتر مرندی می دیدش. فیلم «دریایی كه می اندیشد» را باید از پیروز بگیرم... سر نماز هم سینما، شیطنت آمیز سرك می كشد و نماز می گریزد...
•••
چرا سینما سر می رسد، نشت می كند، زندگی ما، روز، ذهن و فرهنگ و كار ما را تحت تاثیر قرار می دهد و ما نمی توانیم از دستش راحت شویم. هر كس به نحوی. آیا دارم همان حرف نخ نمای نفوذ و اغوا و سیطره تصویر متحرك را پیش می كشم؟
من هرگز سینه فیل cinefile نبوده ام. اما cinema، Cinema. ضمناً یك كلمه فرانسه بلد نیستم!