پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

شناسنامه فنّی!


شناسنامه فنّی!
روزی روزگاری زمین‌لرزه (زلزله) را در کنار آتشفشان و سیل و صاعقه و توفان و طاعون و خشک‌سالی و عقرب و زهرمار و حتّی (از خودمان چه پنهان) قحطی و گرانی و تورّم ـ همه را با هم ـ بلای گریزناپذیر می‌دانستند. پس طبیعی بود که در برابر بلیّه طبیعی یا غیرطبیعی (که صرفاً جنبه کیفری داشت و گناهکاران را مجازات می‌کرد) دست روی دست بگذارند و زیر لب زمزمه کنند:
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
البته "لطف آنچه تو بنمایی" هم می‌توان خواند. شاید موسیقی قافیه‌ی درونی‌اش به گوش شنونده (خصوصاً حضرت معین الفقرای کرمانی که خواننده دریچه رحمت‌اند و نویسنده کوچه کرامت و احتمال‌دهنده‌ی ارجحیّت این واژه بر آن واژه) تا اندازه‌ای خوش‌آهنگ‌تر باشد. امّا باید دید که خود مولانا حافظ در نسخه اواخر عمرش که اخیراً گویا در دانشگاه‌های اروپا پیدا شده، چه فرموده است؟ قدر مسلّم این است که ایشان خواه "بنمایی" فرموده باشد و خواه "اندیشی"، به هرحال زلزله همان زمین‌لرزه است! و با کسی هم در هیچ نسخه قدیم و جدید و شرقی و غربی‌یی شوخی نداشته و ندارد. زیرا برای رفع و دفع آثار مخرّب این بلای عمومی، باید: "هم راه‌حل اندیشی، هم تجربه بنمایی".
چون زلزله می‌آید، برخیز که خود باید
هم راه‌حل اندیشی، هم تجربه بنمایی
خدا بیامرزد مرحوم حاج‌عبدالسّلام را که دریایی از صفا و صداقت و معرفت بود، امّا به زلزله اعتقاد نداشت! یعنی در زمین‌لرزه معروف خراسان سال ۴۷ شمسی (که "کاخک" بر وزن "ساخت" کاملاً ویران شد)، همه مغازه‌داران به خیابان ریختند امّا ایشان تکان نخورد. نه تنها در داخل مغازه تکان نخورد، بلکه در همان زمان که زمین و آسمان را تب و لرزی طولانی فراگرفته بود، همه دیدند که مثل همیشه سیگار "اشنو"ش را در "نی ـ سیگار"ش جاسازی می‌کرد و آنگاه به زبان حال، رو به مردان خیابانی، می‌خواند:
"اشنو" از "نی" چون حکایت می‌کند!
دود سیگارم کفایت می‌کند!
البته آن مرحوم، فتح کره قمر و فرود آمدن سفینه فضایی آپولو بر روی صورت صاف و صیقلی‌اش را که مثل ماه شب چهارده می‌درخشد نیز باور نداشت و به زبان طنز انکار می‌کرد.
اگر ما نیز چنینیم و از قدرت ایمان آن زنده‌یاد برخورداریم، پس نباید هنگام وقوع زلزله سه چهار ریشتری به هول و هراس سی‌چهل ریشتری گرفتار شده، لااله‌الّاالله گویان محلّ کار و بیکاری خود را ترک کرده، در جستجوی پناهگاهی که نیست به این سوی و آن سوی بگریزیم. بسیاری از قدیمی‌ها بی‌ابتلا به مرض مسری مدرنیته و عقلانیّت جدید و فارغ از انواع و اقسام مکاریبِ (میکرب‌های!) آن، تقریباً نسبت به اکثر یا انبوه پدیده‌های ناشناخته و کم‌شناخته شده‌ی طبیعت، مانند آن روانشاد که سلام خدا بر او باد همین‌گونه ظاهر می‌شدند.
فراموش نمی‌کنم که با دانش‌آموزی از خویشان دبستان تمدّن در کنار دکّان پدرش نشسته بودیم و درباره نحوه تشکیل ابری که داشت می‌بارید گفتگو می‌کردیم. همان داستان دریا و خورشید و بخار و سرد شدن و چکیدن و سایر قضایا را که در کلاس درس خوانده و شنیده بودیم، به عنوان نخستین کشف علمی تاریخ تمدن(!) برای یکدیگر بازمی‌گفتیم. نوعی مجلسِ مثلاً شورای دانش‌آموزی که گاه و بی‌گاه در پیاده‌رو و خیابان تشکیل می‌شد! آن روز هنوز از خلسه جلسه و کشفیّاتش بیرون نیامده بودیم که ناگهان نهیب نفس‌گیر آشنامرد مغازه‌دار از خواب خوش غفلت بیدارمان کرد: "این مزخرفات را چه کسی به شما گفته"؟! همه با ترس و تعجّب به سمت و سوی صدا برگشتیم و سیمای ناراضی غلامحسین‌خان را دیدیم که اولین سئوال استیضاح را جامع و قاطع، مطرح کرده بود. ایشان با آنکه مرید مرحوم نسیم شمال بود و اغلب اوقات به زمزمه کردن شعر طنز "آهای آهای نسیم شمال، یواش برو یواش بیا که گربه شاخت نزنه" اشتغال داشت، ولی در اینجا انگار هرچه طنز در اختیار داشت همگی یکجا به نطنز، تغییر جنسیّت داده بود: "این حرف‌ها، کفریّات بهایی‌جماعت است"! ما که تازه در عالم علم و معرفت‌مان(!) داشتیم خود را به مقام والای "ابر پژوه و بخار پژوه" ارتقا می‌دادیم، با شنیدن اسم بهایی‌جماعت، فی‌الفور خیالات فرمودیم و گفتیم اتفاقاً شیخ‌بهایی هم که از دانشمندان بزرگ ایران و اسلام است این کشفیّات را قبول داشته و کفریّات نمی‌دانسته است. غلامحسین خان مهلت نداد و افشاگری کرد: "بهایی، بهایی است. فرقی نمی‌کند که اول اسمش شیخ باشد یا نباشد. این حرف‌ها هم کشکیّات است نه کشفیّات. ابر و باد و باران، همه‌اش کار خود خداست. بخار ندارد. احتیاج به بخار درست کردن و این جور کفریّات ندارد. همه‌اش ابر رحمت است و از خزانه عرش است. بی‌بخار است".
این قبیل صداقت‌پیشگان و باصفایان، کار و زندگی‌شان نیز بر همین حالت استوار بود. "یقین ایمانی و تسلیم بی‌چون و چرای تقدیر". امّا آیا ما و شما امروز در این روزگار چنینیم؟ آیا اکنون ما هم زلزله و سونامی و توفان و سیل و بحران و رکود و تورّم و خشک‌سالی و قحطی و بیماری را، همه را فهرست قضا نوشته و قَدَر سرشته‌یی می‌دانیم که نه علل آن قابل مطالعه علمی است و نه راه‌حلّ آن قابل وصول است؟ آیا ما هم می‌گوییم: "زمین در زیر پای آدم‌های خوب نمی‌لرزد"؟ آیا معنایش این است که زلزله‌زدگان و زیر آوارماندگان و زنده به گور شدگان همگی یکجا آدم‌های بدی بوده‌اند؟
فارغ از هر مبنا و معنایی، امروز دیگر گمان نمی‌کنیم مراد و منظور از این قبیل سخنان ناگفته یا گفته، اشاره به بی‌فایده بودن تلاش‌های علمی و فنّی بشر در مهار کردن قوای مخرّب طبیعت (نیروهای مفید فعّال در دامن طبیعت) باشد. اگر چنین است ـ که هست ـ پس باید این معضل بزرگ و بحران‌زای در کمین نشسته را که قتلگاه بالقوّه و قتل‌عام بالقوّه را در اجتماع متراکم میلیونی ما به نوبت نشانده است، بیش از پیش جدّی بگیریم. جدّی‌تر بگیریم. صدای بم را همواره بشنویم و بشنوانیم. تصویر رودبار را همواره در برابر خویش و بیگانه برافرازیم. آیا مهندسان و ناظران و کارشناسان را محلّه به محلّه و ساختمان به ساختمان مأمور کرده‌ایم که بازرسی و بازپرسی کنند و شناسنامه فنّی هر کوچه و کارگاه و خانه و خیابان را به قول امروزیان چک کنند؟ حتی اگر باید، برای تأمین هزینه الزامی یا اختیاری‌اش، خود زلزله‌زدگان آتی(!) اقدام به صدور چک کنند؟!

جلال رفیع
منبع : روزنامه اطلاعات