سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

نقطه صفر


نقطه صفر
●ماده ۱۹
هركس حق آزادی عقیده و بیان دارد و حق مزبور شامل آن است كه از داشتن عقاید خود بیم و اضطرابی نداشته باشد و در كسب اطلاعات و افكار و در اخذ و انتشار آن، به تمام وسایل ممكن و بدون ملاحظات مرزی، آزاد باشد.
ماده نوزدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر می گوید: «هر كسی برخوردار از حق آزادی بیان است، این حق مشتمل است بر آزادی در داشتن عقاید بدون هیچ گونه دخالتی و نیز آزادی در جست وجو و كسب و نشر اطلاعات و افكار از طریق رسانه ها بدون در نظر گرفتن مرزها.»
گمان نمی كنم كسی منتظر باشد تا من، همچون خطیبان جنبش ها و انقلاب ها، با دستی كه شورمندانه الیاف هوا را درهم می پیچد و صدایی كه منحنی خفت و خیز آن در دستگاه شور و با تحریرهای جاندار همراه است و نگاه های گاه نرم و گاه تیز و سكوت ها و وقفه های معنی دار، در نقض ناپذیر بودن این عطیه الهی و در ستایش آزادی و نكوهش استبداد گوش فرسایی كنم. چرا كه اگر زمانی ناظم الاسلام تاریخ بیداری می نوشت و زمانی دیرتر نیما می سرود كه «غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می شكند» و نگرانی روشنفكران از جهل مردم بود و یقین داشتند كه اگر بذر آگاهی به دست آنان در شوره زار این مغزهای پوك، پراكنده شود، همه چیز روبه راه خواهد شد، اینك اما، مردم، لااقل در این باره كه آزادی و از جمله آزادی بیان و گردش اطلاعات و ترویج عقاید، حق پیش پاافتاده همه است، زیاده از حد آگاهند و البته صرف این دانستن، مشكلی از آنان حل نكرده، زیرا همیشه دانستن توانستن نیست.نیز گمان دارم انتظار احضار روح یك بحث در گور خفته، از این قرار كه هر نوع آزادی، از جمله، آزادی در داشتن عقاید و نیز آزادی در جست وجو و كسب و نشر اطلاعات و افكار از طریق رسانه ها بدون در نظر گرفتن مرزها، حتی در میان خود غربیان هم امر مطلقی نیست و هیچ جا و هیچ وقت، همه چیز را نمی توان گفت و تبلیغ كرد. البته بدیهی است، ولی همه می دانیم كه این حدود هرچه باشد، آنی نیست كه در نظام های صدام و ملاعمر و اسد و نظایر آن وجود داشته است.
در پی طرح نكاتی در این بابم كه آزادی بیان، دست كم در زمان ما، با استدلال و خطابه تحصیل نمی شود و یك بار برای همیشه باید با چنین شیوه ای وداع كرد؛ این كه مشكل مذكور، احتمالاً، به مرور زمان و در تحولات برآیند قدرت، در عرصه گسترده تری، چشم انداز راه حل خود را جست وجو می كند و نهایتاً این كه آزادی بیان، در عین ضرورت و فایدت (البته بیشتر برای نخبگان)، فاز صفر است، اعنی نبودن آن مشكل آفرین است و بودن آن مشكل چندانی حل نمی كند.
از قدیم گفته اند انسان طرفه معجونی است. از مهمترین ابعاد این طرفگی این است كه هر كاری از او محتمل و متصور است. سقراط را به جرم سخن گفتنی كه اصحاب قدرت را خوش نمی آید اعدام می كنند و این چندان عجب نیست، برای این كار، یك مستبد خونخوار فرمان نمی دهد، بلكه با نوعی رای گیری دموكراتیك چنین حكمی صادر می شود و این هم چندان عجب نیست. شاید طرفه این است كه سقراط خود می پذیرد و معتقد است كه باید از نظم جامعه، حتی اگر ظالمانه باشد، پیروی كرد و بر این اساس پیشنهاد فرار شاگردانش را رد می كند و جام شوكران را بی آنكه روی درهم كشد، می نوشد. قرون وسطا مسیحیت را هزار فرقه می كند و هر فرقه سخن دیگری را كفر و گوینده اش را، در همین دنیا و به دست خود او و نه در آخرت به اراده خدا، مستوجب آتش می داند و اینگونه این كه ماجراهایی پیش می آید كه جیوردانو برنو جز یكی از هزاران نیست. طرفه این نیست. انسانیت انسان حاشیه تنگی بر متن فراخ حیوانیت او است. طرفه شاید این است كه انبوهی از شكنجه ها و تصلیب های قدیسان، براساس و در دفاع از كسی صورت گرفت كه اولین كنش او بعد از مبعوث شدن، منع مردم از سنگسار یك فاحشه بود و مهمترین پیامش این كه همدیگر را بی حساب دوست دارید و مهر ورزید. اراسموس در كتاب خود، در ستایش دیوانگی، می گوید در جلسه ای حاضر بودم و كسی از یك عالم اعلم الهیات پرسید بر چه اساسی كافران را می سوزانید به جای آن كه با آنان بحث كنید. پاسخ می شنود: براساس آیه ای از انجیل كه می گوید از منكران پس از یكی دو بار دعوت و بحث اگر به راه نیامدند پرهیز كنید و سپس توضیح می دهد كه «پرهیز» در این آیه به معنای «اعدام» است، چون بهترین راه برای این كه پرهیز از مواجهه با چنین كسی، به نحو قطعی و عام محقق شود معدوم كردن اوست، طرفه شاید این است، خصوصاً اگر بر خلاف آنچه عادتمان است شیادی اش تلقی نكنیم.
حال این گستره تفسیری را (كه با عقاید پست مدرن هم فی الجمله همخوان است) كه چه بسا از سر آخرت خواهی و از جانب قدیسان بود، بگذارید كنار میل به قدرت در میان پاپ ها و تنازع و تفاهم گاه و بیگاه آنان با شاهان و توقع اینان كه برای ایجاد یا حفظ نظم در حوزه فرمانروایی خود، مصادره جان و مال كسانی كه بیجا حرف زنند و اعتراضی علم كنند، سنتی دیرینه و عملی عادی برایشان بوده كه شاید هیچ وقت دغدغه ای اخلاقی در باب آن به خود راه نمی دادند. نتیجه به دشواری می تواند چیز به كلی متفاوتی از آنچه بود باشد.
در شرق اسلامی هم قضیه از قرار دیگری نبوده. از خلوص خوارج كه تیغ تكفیرشان مرز حقیقت و مجاز را درهم می نوردید، تا غیرت قاضی القضات هایی كه عین القضات را شمع آجین و حلاج را بر دار كردند و جرمشان همه این بود كه اسرار هویدا می كردند، یعنی در بدترین تفسیر، سخنانی می گفتند كه كسانی را خوش نمی آمد و از آنجا تا حافظی كه نه خدایگان ما است و حافظ صداقت و شرافتمان و او خود آزادی بیان نداشت و مجبور شد بیتی از غزلش را كه بوی تردید می داد با ترمیمی مختصر روبه راه كند تا مفت به مفتی نبازد، اما هم او هم با آن ارتفاعی كه كلاه از سر عقل و ذوق می اندازد، دهان می گشود به مدح كسانی كه دهان بستن، كمترین ذمشان بود. زمانی كه لیاخوف و محمدعلی میرزا، ملك المتكلمین و سیدجمال واعظ را به جرم گفتن، كشتند، (گفتنی كه بعضی آن را حق می دانستند و بعضی ناحق و شاید تنها چیزی كه در این میانه اهمیت ندارد همین باشد)، هم این روال، سنت دیرینه ای بود كه بعضی گمان می كردند در این دیار هم قرنی بعد از غرب رو به غروب است و نبود.
با وجود تمامی این موارد كه ظاهراً ایجاب می كند بر حق آزادی بیان و نشر عقاید به عنوان امری مهم و اصیل تاكید كنیم، این تاكیدها برای امروز ما، فایده چندانی ندارد، چه در شرایط فعلی ایران، شكاف اصلی، جهل توده / آگاهی روشنفكر نیست كه با تزریق آگاهی بخواهیم آنان را ملتفت «حقوق حقه» خود كنیم، باشد كه برخیزند و آن حقوق را مطالبه كنند. زمان این پندارها گذشته است، ما با مردمی روبه روییم كه آزادی بیان و نشر عقاید را لااقل، به قول سپهری، به اندازه حیوانی كه علف را می فهمید، می فهمند و نیز با قدرتمندانی كه دوست ندارند اشتباه گذشتگان را مرتكب شوند. قضیه متاسفانه تقریباً به همین سادگی است و احتمالاً فقط زمان از پس حل و فسخ آن برخواهد آمد. البته روشنفكر نمی تواند بیكار بنشیند و دست روی دست بگذارد، اما در این صورت به گمان من بهتر است به جای ستایش آزادی و نكوهش استبداد و اصرار بی فایده بر این «حق خداداد» كه هیچ كس حق سلب آن را ندارد، (لابد به جز البته انبوه كسانی كه این حق را به خود داده)، فرجه دیگری باز كنیم، شاید لااقل از تكرار سخنان كم فایده پرهیز كنیم. در آن صورت، وضع از چه قرار خواهد بود؟
آزادی و انواع آن از جمله آزادی بیان و نشر افكار و عقاید به طور كلی امر اصیلی نیست، یعنی اگر مبالغ معتنابهی از آزادی به كسی داده شود، او عملاً صاحب هیچ است. بگذارید این ادعای تا حدی غریب را با مثالی روشن كنم. شخصی را در نظر آورید كه آزادی او مسلوب است. در زندان است، تحت انواع شكنجه است. امكان ارتباط ندارد... برای چنین فردی آزادی مهم ترین و بلكه تنها خواسته است. برای آن شعر می سراید، مرثیه می خواند، در آرزوی وصال آن چه خیال ها كه نمی كند و از این خیال ها چه شعف ها كه به او دست نمی دهد. حال فرض كنید كه او را آزاد كنند. بی شك، در دم، لذتی بی حساب بر جسم و جان او ریختن می كند، اما این دیری نمی پاید. اندكی كه در فضای آزاد قدم زد و سخن گفت و دوید و داد زد، از حس شگفتی از رهایی از پیله تنگی كه او را می فشرد، به تدریج فاصله می گیرد، به قسمی كه به زودی آن را حالتی عادی می یابد و پس از این، نیازهای اصیل و همواره زنده ای، چون هرم روانشناختی امیال، است كه به سراغ او می آید. تا جایی كه اگر چیزی برای خوردن و جایی برای خفتن و... نیابد چه بسا، وسوسه بازگشت به زندان هم كاملاً او را رها نكند. از آزادی هایی كه گاه و بیگاه یا همه گاه مطلوب یا، با معیار بغرنج و چندمجهولی رای اكثریت و حقوق اقلیت و قدرت نمایندگی تا حدودی مستقل حكومت، به مصلحت نیستند، بیگانه نیستیم. مثلاً آن آزادی بیانی كه توده را خشمگین و كف بر لب و جان بر كف كند و (با ترسیم آرمانشهری خیالی كه مثلاً شیر نفت را به در خانه ها می كشند و زندان ها را خراب می كنند، چون دیگر گرسنه ای و لاجرم دزد و قاتلی نیست و وعده های دلربایی از این دست) به این شكل انرژی زورمند و بی مهار توده مجنون را، به جان یك نظم سیاسی و اقتصادی، اگرچه كم و بیش كژ ولی توسعه گرا و تا حدی اصلاح پذیر بیندازد، مطلوبیت مسلمی ندارد.پس چنین آزادی ای نه مطلوب بالذات است نه همیشه مطلوب است و نه، مهم تر از این، مسئله همه است، خوب است دقت كنیم كه اكثریت مردم در عموم زمان ها و مكان ها اصلاً حرفی ندارند كه برای زدن آن دنبال آزادی باشند. عموم مردم در پی اوپتیمال كردن برآیند لذت / درد هستند، كه اگر بعضی آزادی ها كه غالباً وجود داشته (و اگر نداشته، به جز استثنائات شاذی مثل ایران دهه های اخیر، غالباً در نتیجه استبداد اجتماع بوده است تا حكومت) همچون آزادی جنسی، را در نظر نگیریم، آزادی بیان و نشر عقاید به دشواری در آن سهمی پیدا می كند. مردم غالباً در مورد وضع اقتصادی خود و دیگران، اوصاف اخلاقی خود و دیگران، توانایی ها و شایستگی های خود و دیگران، دوستی ها و دشمنی ها و احتمالاً اموری چون وضع هوا و...، عموماً در جمع های محدود سخن می گویند و معمولاً كسی، به صورت گسترده و سازمان یافته، آنان را از این بیانات منع نمی كند. البته گاه بحث انتقاد از حكومت هم مطرح می شود كه به گمان من در اغلب موارد چندان جدی نیست و حكومت هم آنها را چندان جدی نمی گیرد، تا بخواهد منعی برایشان فراهم كند. اما مشكل مهمتر این است كه انتقادات مذكور غالباً غلط است. مردم عادت دارند ناكامیابی های خود را، كه عمدتاً برآیند نابختیاری و ناتوانی و نادانی خودشان یا اجحاف خویشان و همكاران و همسایگانشان است، به گردن موجود موهومی به نام دولت بیندازند. این كه دولت ها خیلی وقت ها اشتباه یا حتی ظلم و گاه حتی بعض آنها بربریت، می كنند، سخنی است و بر صواب بودن نق زدن های دائم مردم سخنی دیگر. كافی است تامل كنیم چه درصدی از مردم، حتی در كشوری دموكراتیك، با پرداخت عوارض و مالیات موافقند و آن را ظالمانه نمی دانند، یا پروژه های بزرگ و مهمی را، به این دلیل كه دركی از پیچیدگی های اقتصاد و شناختی از فواید توسعه ملی ندارند، تمسخر نمی كنند. انتقادهای مردم در كثیر و شاید اكثر موارد، متكی به داده های غلط، از یك سو و نزدیك بینی در منفعت طلبی، از سوی دیگر، است. البته معنای سخنم این نیست كه، عامه مردم، انتقاد درست در انبان پرگویی هایشان یافت نمی شود، یا این كه انتقاد باید درست باشد تا برای اظهار آن حقی فراهم شود. مردم آزادند، یعنی بهتر است آزاد باشند، كه هر بی ربطی را بگویند، منظورم این است كه در آن كلمات، غالباً گهرهای فراوانی نیست كه حبس آن در صدف، خسارت بسیار به بار آورد. پس آزادی بیان و نشر عقاید، بیشتر مسئله نخبگان جامعه، به معنای اخص كلمه است، كه درصد اندكی را تشكیل می دهند. اما برای اینان هم (كه البته هرچند از نظر كمی كم باشند، از لحاظ كیفی اهمیت فراوان دارند)، این آزادی، مثل همه آزادی های دیگر، فاز صفر است. بنابراین نمی تواند خیلی مهم باشد. آنچه برای انسان ها، به شهادت رفتار اغلبی شان، اصیل و مهم است، حق به معنای «برخورداری» است نه حق به معنای «آزادی». بیایید فرض كنیم در یك كشور آزاد مثل هند هستیم. در این كشور مردم از آزادی و انواع آن از جمله آزادی بیان و نشر افكار و عقاید بهره مندند. اما چقدر این برایشان مهم است؟ اصلاً چقدر به آن توجه دارند، حتی نخبگانشان؟ حال این را مقایسه كنید با اموری چون شغل، درآمد، رفاه، تفریح، افتخار و نظایر این كه تصور آن هم برایشان شوق آفرین است، چون اصیل است، یعنی به «نیازهای بنیادین» پاسخ می گوید. این محدود به كشور فقیری مثل هند نیست، با اندكی تفاوت، در مورد آمریكا هم قضیه به قرار مشابهی است. اما در این صورت، چرا آزادی و انواع آن از جمله آزادی بیان و نشر افكار این قدر مهم جلوه كرد؟
اروپا در فردای قرون وسطایی كه رسماً و قانوناً و با استدلال از یك سو و پشتوانه اجرایی، از دیگر سو، به جرم اظهار عقیده، می سوزاند، حق داشت كه مسئله حق آزادی عقیده و بیان و نشر افكار و عقاید را جدی بگیرد و با استناداتی (كه از نظر فلسفی چندان برتر از نمونه های متضاد آن كه مورد استفاده كلیسا بود، نبود) نظیر حقوق طبیعی و حقوق خداداد و نظایر آن، برای فایده یا ضرورت آزادی بیان استدلال كند. هر چه بود اقتضای دوران و تحولات اجتماعی و اقتصادی بود كه، به همراهی ظهور یك فرهنگ آزادیخواه (كه خود مولود و تا حد كمتری مولد آن تحولات بود) تیغ پاپ و قیصر را كند كرد. پس از دوران روشنگری، در كشورهای آزاد، دیگر این امری بدیهی و پیش پا افتاده بود كه كمتر كسی توجهی به آن داشت. بار دیگر پس از واقعه تا حدی عجیب و غیرمنتظره جنگ جهانی دوم بود، كه تاكید بر حقوق و آزادی ها، از جمله آزادی عقیده و بیان، مطرح شد. از قضای روزگار موجودات غریب و البته جالب توجهی مثل نیچه (متاسفانه با ذكای ذهنی و قدرت قلمی حیرت آور) پیدا شدند كه از یكنواختی كرخت دنیای متوسط ها دچار دلزدگی بودند یا مثل هایدگر كه چون معتقد بود همه فیلسوفان تا حالا اشتباه می گفته اند و او آمده تا درستش را بگوید و توجه به وجود بدهد نه به موجود، (احتمالاً چون موجود در نظرش اهمیتی نداشت) با كسانی همدست شد كه تحقیر شكست در جنگ اول و تجربه بحران شدید اقتصادی، به سوی اعمال و افكار بیش از حد بلند، سوقشان داده بود. هولوكاست و البته سیبری باعث شد عقلا بفهمند كه در این دنیا، همواره، ممكن است به استدلال و تاكید بر آزادی ها و حقوقی، كه فاز صفر است، حاجت افتد. اینگونه بود كه اعلامیه جهانی حقوق بشر، به نحوی نه چندان جذاب، بر حقوق و آزادی ها از جمله آزادی بیان تاكید كرد. اما اندكی پس از آن كه اروپا از كابوس فاشیسم و كمونیسم برخاست، این حقوق فاز صفر دوباره بسیار پیش پا افتاده و كم اهمیت شدند.
اما در جهان غیرآزاد، مشكل شكل متفاوتی داشته. در این جوامع البته برخی آزادی ها گرچه نامجاز است، عملاً همیشه هم قابل جلوگیری نیست، اما برای استفاده از آن، مثلاً، بیان و نشر عقاید، باید آماده پرداخت هزینه آن بود. یعنی گفت و به زندان رفت. ممكن است مناقشه شود كه اصلاً رعایت حقوق بشر برای این است كه آزادی بیان و نشر افكار بدون هزینه باشد. این قطعاً درست است، ولی به این هم نباید بی التفات بود كه در صورت داشتن چنین آزادی بدون هزینه ای، دیگر چه چیز زیادی برای گفتن داریم كه از نگفتن آن این همه رنج ببریم؟ در یك حكومت آزاد، كه بالاترین مقام حكومت، سوژه كاریكاتورهای گاه وحشتناك است، آزادی بیان چقدر مهم است؟ ظاهراً با یك پارادوكس مواجهیم: یا آزادی بیان و نشر عقاید نیست و ما خیلی حرف های مهم برای زدن داریم كه نگفتن آن بسیار آزارمان می دهد یا آزادی بیان و نشر عقاید هست ولی ما خیلی حرف های مهم برای زدن نداریم كه نگفتن آن بسیار آزارمان دهد. علاوه بر این كه در جایی كه آزادی نیست، گوش شنوایی هم برای توجیه آزادی نیست، استدلال، حتی متقاعدكننده، بسا كه كاری پیش نبرد. براساس بعضی ادعاها، حتی آغامحمد، خان قجر هم منتسكیو خوانده بود، اما به جای كشور، بدن لطفعلی خان زند را تفكیك قوا كرد (با در آوردن چشم هایش مثلاً). البته در همان عصر هم مردم (در ایران یا انبوه كشورهای شبیه آن) حرف زیادی برای گفتن نداشتند، شاید به جز این كه، مثلاً، «مرا نكشید»، كه مشكل اصلی در ممنوعیت گفتن آن نبود، در ناشنیده ماندنش بود. اینك اما تعداد كشورهایی از این نوع به سرعت در حال كم شدن است. بنابراین، به نظر می رسد به جای استدلال در خوبی اخلاقی و وجوب فلسفی یا حتی به مصلحت قدرت بودن آزادی عقیده و بیان و نشر آن، كمی دیگر حوصله كنیم تا ضرورت های زورمند واقعیت، این ته بساط قبح را یكجا قپان كند.
از هم اینك به دو چیز دیگر بیش می توان اندیشید: یكی آزادی هایی كه بیشتر با استبداد سنتی اجتماعی در تعارض است، كه گرچه باز هم فاز صفر، اما مهمتر از آزادی بیان عقیده است، مثلاً آزادی اظهار احساس، حدیث دلبردگی و دلدادگی و دوستی، درافتادن با بعضی تابوها، كه معلوم نیست حتی در یك حكومت دموكراتیك، به معنای سیاسی كلمه، كنار گذاشتن آن تضمین شده باشد. برای درك این دقیقه، خوب است به سخنانی همچون دفاع از دموكراسی حداقلی با اتكا به مقاومت فرهنگ دینی مردم در برابر لیبرالیسم، توجه كنیم. دوم این كه آزادی قانونی و حتی فرهنگی و اجتماعی، متضمن بهره مندی این فرد و آن فرد نیست، عدم ممنوعیت موجب برخورداری نیست. پس در كنار آزادی، شایسته است، به برخورداری بیشتر و راه های تولید و توزیع بیشتر حظّ، به عنوان مهم ترین حقوق بشر بیندیشیم.
مرتضی مردیها
منبع : روزنامه شرق