دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


همراه


همراه
دو تا گرگ بودند كه از كوچكی با هم دوست بودند و هر شكاری كه به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یك غار با هم زندگی می كردند. یك سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست كه این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شكارهای پیش مانده بود خوردند كه برف بند بیاید و پی شكار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.
یكی از آنها كه دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: «چاره نداریم مگه اینكه بزنیم به ده.»
ـ «بزنیم به ده كه بریزن سرمون نفله مون كنن؟»
ـ «بریم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم.»
ـ معلوم میشه مخت عیب كرده. كی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بیارن كه جدمون پیش چشممون بیاد.»
ـ «تو اصلاً ترسویی. شكم گشنه كه نباید از این چیزا بترسه.»
ـ «یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش»
ـ «بازم اسم بابام آوردی؟ تو اصلاً به مرده چكار داری؟مگه من اسم بابای تو رو میارم كه از بس كه خر بود یه آدمیزاد مفنگی دس آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟»
ـ بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می كرد، می رفتم باش زندگی می كردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگی بگیرن.»
ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم.»
ـ «اه» مث اینكه راس راسكی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟»
ـ «آره،‌نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی كنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم.»
گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از كار دوستش سخت تعجب كرد و جویده جویده از او پرسید:
ـ داری چكار می كنی؟ منو چرا گاز می گیری؟»
ـ واقعاً كه عجب بی چشم و روی هسی. پس دوسی برای كی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداكاری كوچكی در راه دوست عزیز خودت بكنی پس برای چی خوبی؟»
ـ چه فداكاری ای؟»
ـ تو كه داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم.»
ـ منو بخوری؟»
ـ آره مگه تو چته؟»
ـ «آخه ما سالهای سال با هم دوس جون جونی بودیم.»
ـ «برای همینه كه میگم باید فداكاری كنی.»
ـ «آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟»
ـ «چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می كنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن.»
ـ آخه گوشت من بو نا میده»
ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
ـ «حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟»
ـ «معلومه چرا نخورم؟»
ـ پس یه خواهشی ازت دارم.»
ـ «چه خواهشی؟»
ـ بذار بمیرم وختی مردم هر كاری میخوای بكن.»
ـ «واقعاً كه هر چی خوبی در حقت بكنن انگار نكردن. من دارم فداكاری می كنم و می خام زنه زنده بخورمت تا دوستیمو بت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وختی كه مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می كنه.»
این را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید.
● نتیجه اخلاقی:
این حكایت به ما تعلیم می دهد كه یا گیاهخوار باشیم؛ یا هیچگاه گوشت مانده نخوریم.
● شناسنامه صادق چوبك
▪ نام: صادق
▪ نام خانوادگی: چوبك
▪ تاریخ تولد: تیرماه ۱۲۹۵
▪ محل تولد: بندر بوشهر
▪ محل وفات: سن هوزه آمریكا
▪ تاریخ وفات: تابستان ۱۳۷۷
▪ نام فرزندان طبع: خیمه شب بازی، تنگسیر، انتری كه لوطیش مرده بود، سنگ صبور، چراغ آخر، روز اول قبر ........
صادق چوبك
برگرفته از: چوبك، صادق. روز اول قبر، تهران: جاویدان، ۱۳۵۵.
ترجمه: آدمك چوبی (پینوكیو) ـ كارلو كولودی
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید