پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا
از ریشه جدا شدن
نویسنده کتابهای تحسین شدهای چون «مترجم دردها» و «همنام» در این گفتوگو از علاقهاش به صراحت، علت دوریاش از نقدهای کتاب و مجموعه جدید داستانهای کوتاهش صحبت میکند. «خاک نامانوس» جدیدترین مجموعه داستانی از «جومپا لاهیری» گاهشمار تحسین شده تجارب مهاجران بنگالی در کشور بیگانه، در ماه آوریل منتشر میشود.
هر دو کتاب قبلی این نویسنده «مترجم دردها» (یک مجموعه داستانی منتشر شده در سال ۲۰۰۰ که جایزه پولیتزر را برایش به ارمغان آورد)، و «همنام» منتشر شده در سال ۲۰۰۳ که بعدها یک فیلم مردمپسند بر اساس آن ساخته شد- اختلافهای فرهنگیای را که مهاجران تجربه میکنند مورد کند و کاو قرار دادند; مهاجرانی که بین فرهنگ زادگاه هندی خود و شیوههای ناآشنای زندگی در کشور جدید گیر افتادهاند.
لاهیری در کتاب «خاک نامانوس» که مجموعهای از هشت داستان کوتاه او را در برمیگیرد، همچنان مضمون مزبور را میکاود، ولی این بار بر روی زندگی مهاجران نسل دوم متمرکز میشود; کسانی که باید هم ارزشهای سنتی پدر و مادر مهاجر خود را مد نظر داشته باشند و ارزشهای آمریکایی همتایان خود را.
لاهیری ۴۰ سال پیش از پدر و مادری که از هندوستان مهاجرت کرده بودند، به دنیا آمد. او در جزیره «راد» بزرگ شد و از دانشکده «بارنارد» فارغالتحصیل شد.
او پس از فارغالتحصیلی به دانشگاه «بوستون» رفت و در سه رشته لیسانس گرفت (زبان انگلیسی، نویسندگی خلاق، و مطالعات تطبیقی در هنر و ادبیات) به علاوه اینکه در مطالعات رنسانس هم مدرک دکترا گرفت. او در سال ۲۰۰۱ ازدواج کرد و در حال حاضر با همسر و دو فرزندش در بروکلین زندگی میکند.توضیح:این مطلب برای روزنامه حیاتنو ترجمه شده و مترجم اشتباها قبل از انتشار در روزنامه آن را روی وبلاگ شخصی خود آورده است.
▪ اولین کتاب شما یعنی «مترجم دردها» که برنده جایزه پولیتزر هم شد مجموعهای از داستانهای کوتاه بود. شما کارتان را با انتشار رمان «همنام» ادامه دادید. الان هم جدیدترین کار شما یک مجموعه داستان کوتاه است; چرا تصمیم گرفتید دوباره به داستان کوتاه برگردید؟
ـ حقیقتش من تصمیم خاصی در این مورد نگرفته بودم. هنگامیکه داشتم نوشتن رمان «همنام» را به پایان میبردم چند ایده داستانی در پس ذهنم داشتم و همینطوری شروع کردم به نوشتن آنها. من افتادم توی این داستانها. در حقیقت، بسیاری از داستانهای این مجموعه ایدهشان خیلی قدیمیاست و زمان شکل گرفتن آنها به قبل از «همنام» باز میگردد. من به دنبال چیز جدیدی نبودم.
▪ آیا روند نوشتن داستان کوتاه با روند نوشتن رمان فرق میکند؟ شما برای نوشتن داستان کوتاه و رمان شیوههای متفاوت اتخاذ میکنید؟
ـ من از این جهت تمایز چندانی بین رمان و داستان کوتاه قائل نیستم چون معتقدم که یک ایده یا کارش را انجام میدهد یا انجام نمیدهد. و این ایده کارش را یا در درازمدت یا در کوتاه مدت و یا در میان مدت انجام میدهد. این بستگی دارد به اینکه داستانی که من میخواهم تعریف کنم چه نیازهایی دارد. من همیشه اول به ماهیت داستان فکر میکنم.
مثلا، وقتی ایده نوشتن «همنام» در ذهنم شکل گرفت احساس کردم که باید آن را در قالب فرم رمان بنویسم چون در قالب داستان کوتاه جواب نمیداد. در مورد کتاب جدیدم که نقطه مقابل مجموعه داستانی اولم (مترجم دردها) است، سالهای سال روی خیلی از داستانهای آن کار کردم در حالی که آن داستانها مدام در حال رشد و تکامل بودند. یک تفاوت کار در این است که در رمان «همنام» هر تکهای به شکل گرفتن یک کلیت بزرگتر کمک میکرد.
▪ خیلی از داستانهای این مجموعه درباره تبعید هستند; درباره آدمهایی که دور از وطن اصلی خود زندگی میکنند یا به یک وطن جدید نقل مکان میکنند. شما در کتاب قبلیتان به طور کلی روی زندگی بنگالیهایی متمرکز شده بودید که به آمریکا نقل مکان میکردند، ولی در کتاب «خاک نامانوس» اغلب با آدمهایی طرف هستیم که به مکانهای جدیدی در آمریکا میروند و یا شخصیتهایی را میبینیم که به لندن و ایتالیا و سایر نقاط جهان میروند. قرار دادن شخصیتهای داستانهایتان در شرایط جغرافیایی جدید چه نکته جالبی برایتان داشت؟
ـ برای من جالب است ببینم که شخصیتهای داستانیام در هر شرایط ممکنی از یک موقعیت و یا مکان در یک موقعیت و یا مکان دیگر قرار بگیرند. در مجموعه داستانی اولم، شخصیتهای داستانی به یک دلیل کمابیش مشترک نقل مکان میکردند (پدر و مادر خود من هم به همین دلایل به ایالات متحده آمدند); یعنی دستیابی به فرصتهای بهتر و کار. در این مجموعه داستانی جدید هم شخصیتها بنا به دلایل مشابه از یک جا بهجای دیگر میروند، ولی در اینجا دلایل مهاجرت یک جورهایی شخصیتر شده است; مثلا به دلیل تغییر و تحولات و یا مرگ در خانواده و از این قبیل چیزها. من در این کتاب بیشتر به شخصیتهایی پرداختهام که خودشان مهاجر نیستند بلکه فرزندان مهاجران هستند. این قضیه برای من جالب است چون وقتی به عنوان فرزند پدر و مادر مهاجر در یک کشور دیگر زندگی میکنی همیشه حواست به این موضوع هست که از ریشه جدا شدن و یا اینکه خودت، خودت را از ریشه بکنی، یعنی چه; دست کم قضیه برای من اینگونه بود. حتی اگر کسی خودش هم خودش را از ریشهاش جدا نکرده باشد حواسش به این مسئله هست. من میدانستم پدر و مادر من چه حسی داشتند; آنها احساس میکردند ریشه ندارند.
▪ یکی از نکاتی که در مورد داستانهای قبلیتان برای من بسیار جالب است نوع نگاه شما به ازدواج آدمهای نسل پدر و مادرتان است. داستان عنوان این مجموعه (خاک نامانوس) همین مضمون را دارد; در این داستان یک دختر بالغ متوجه میشود که پدرش با یک نفر رابطه دارد. آیا شما در سالهایی که در حال بلوغ بودید این موضوع برایتان جالب بود و از خودتان میپرسیدید: قضیه برای دوستانم چگونه است؟ آیا به نظر شما این موضوع به این علت برایتان جالب بود که در فرهنگی داشتید بزرگ میشدید که با فرهنگی که آنها بزرگ شده بودن، فرق میکرد؟
ـ نمیدانم چرا، ولی من هر چه بزرگتر میشوم ازدواج پدر و مادرم برایم جالبتر میشود. ازدواج خودم هم برای خودم جالب میشود، چون خواه ناخواه مقایسه پیش میآید. فکر نمیکنم این مسئله دلمشغولی من در تمام کتابهایم بوده باشد. پدر و مادر من ازدواج از پیش تعیین شده داشتند، همانطور که خیلی از آدمهای دیگری که من در سالهای رشدم میدیدم به این طریق ازدواج کردند. پدرم به آمریکا آمد و به یک شیوه زندگی کرد و مادرم به یک شیوه دیگر، و من حواسم خیلی به این مسائل بود. این موضوع همچنان برای من جالب است و همچنان درباره آن خواهم نوشت.
▪ در یکی از داستانهای مجموعه جدید شما به نام «انتخاب جا» خواننده با ازدواج آدمهای هم نسل شما مواجه میشود. وقتی صحبت از ازدواج نسلهای قدیمیتر میشود به این شکل به ازدواج نگاه نمیشود.
چه شکلی؟
ـ داستان آشکارا درباره ازدواج آنها است; شما آنها را نشان میدهید که در تنهایی دارند با هم اختلاط میکنند، زیاد حرف میزنند، کارهای خاص میکنند، در حالی که وقتی صحبت از ازدواج نسلهای قدیمیتر مطرح میشود ازدواج آنها بیشتر از بیرون و از منظر بیگانه تصویر میشود.
من برای آن نسل یک بیگانهام، ولی در مورد زوج توی این داستان خیلی راحتتر میتوانستم به درونشان وارد شوم. هر چند این دو شخصیت تخیلی بودند ولی میتوانستم خودم را جای آنها بگذارم.
▪ از نویسندگان قدیمیکه مورد علاقه شما هستند آثار کدامشان را بارها و بارها میخوانید؟
ـ من اخیرا خیلی از رمانهای قرن نوزدهم را خواندهام. همیشه عاشق کارهای چخوف و تولستوی بودهام ولی این اواخر به کارهای توماسهاردی هم علاقه پیدا کردهام. او یکی از آن نویسندگانی است که همیشه کارهایش را بازخوانی میکنم.
هیچ وقت از رمانهایش خسته نمیشوم. دنیاهای کامل و بینقصی که او خلق میکند بسیار جذاباند و حسابی بررویشان تمرکز کرده است. فکر نمیکنم بلد باشم چنین دنیاهایی را در داستانهای خودم خلق کنم ولی داستانهای او از این جهت برای من الهام بخشاند. من با خواندن داستانهای توماسهاردی در واقع وارد دنیایی میشوم که کامل و غنی و راضیکننده است.
یک موازنهای بین درام انسانی و دنیای پیرامون او وجود دارد، و این مبادله به طرز بسیار زیبایی انجام میشود. من همچنین خیلی خوشم میآید که با خواندن کتابهای او چیزهایی نیز یاد میگیرم; مثلا چیزهایی درباره زندگی کشاورزی، یونجه، مزرعه. من این موضوع را خیلی دوست دارم و هر چه سنم بالاتر میرود علاقهام به این موضوعات بیشتر میشود.
وابستگی به زمین و اینکه ریشه این وابستگی تا کجاست. هائوثورن هم یکی از نویسندگانی است که کارهایش را همیشه خواندهام. عنوان مجموعه جدیدم (خاک نامانوس) هم با خواندن آثار همین نویسندگان به ذهنم رسید. مسلما با خواندن کتابهای دیگر نویسندگان ایدههای زیادی به ذهنم من میرسد.
▪ نویسندگان امروزی چطور؟
ـ من به طور وسواسی داستانهای ویلیام تره ور و آلیس مونرو و میویس گالانت را میخوانم.
▪ یک منتقد که اولین کتاب شما را نقد کرده بود گفته بود که نثر داستانهای شما بینهایت ناخودآگاهانه است و به هیچ وجه نمایشی نیست. بدون اینکه بخواهم قضاوتی در مورد نظر این منتقد بکنم، آیا به نظر شما او درست گفته؟
ـ من دوست دارم که حرفهایم را واضح و صریح بزنم، این برایم جالبتر است. داستان یک فرم دارد و یک کارکرد و من هیچ وقت طرفدار فرم خشک و خالی نبودهام. مثلا من و شوهرم سر این قضیه با هم بحث داریم چون وقتی برای خرید مبلمان میرویم شوهر من صندلیهایی را انتخاب میکند که ظاهری شکیل و خارقالعاده و استثنایی دارند در حالی که من هیچ وقت دوست ندارم صندلیای بخرم که راحت نیست. در نویسندگی هم دوست ندارم صرفا از نثر زیبا استفاده کنم. مثلا شما اگر نثر ناباکوف را بخوانید میبینید که زبان نثر او زیبا است ولی این نثر زیبا خود داستان را میسازد و بخش مکمل آن است. من حتی همین الان هم دلم میخواهد داستانهایم را صریحتر و واضحتر بکنم. موقع بازنویسی کارهایم را تا حد امکان ساده میکنم.
▪ آیا دوست دارید یک رمان گسترده و بسیار بزرگ بنویسید؟
ـ فکر نکنم. فکر نمیکنم نویسنده افراطی ای باشم. داستانهای من معمولا انبساطی نیستند بلکه انقباضی هستند. اگر باز هم رمان بنویسم جمع و جورتر و متمرکزتر خواهد بود.
▪ این با چیزی که شما الان درباره سبک نوشتاریتان گفتید هماهنگ است، اینطور نیست؟
ـ شاید. بله. از زیادهروی خوشم نمیآید. وقتی یک کار بزرگ و گسترده به اثری سترگ تبدیل میشود که هیچ زیادهرویای در آن وجود نداشته باشد.
▪ آیا شما کار نویسندگیتان را در ساعات مشخصی از شبانه روز انجام میدهید؟ مخصوصا که بچه هم دارید.
ـ با داشتن بچه نویسندگی کار سختی است. هر وقت که برای خودم وقتی پیدا کنم نویسندگی را انجام میدهم. البته شرایط دارد دشوارتر میشود ولی در یک روز ایدهآل صبحها برای کار کردن وقت هست. اگر همه چیز سر جایش باشد و اتفاق خاصی نیفتد میتوانم برای خودم وقت دست و پا کنم. الان خیلی بیشتر به این مسائل وارد شدهام.
▪ پیدا کردن وقت و خرید مبلمان; در هر دو مورد به کارآمد بودن تصمیمهایتان فکر میکنید.
ـ دقیقا.
▪ خیلی از نویسندگان امروزی از «زی دی اسمیث» گرفته تا «مارتین ای میس» علاوه بر داستان، نقد هم مینویسند. آیا این کار برای شما جالب است؟
ـ نه خیلی. من داوری کردن را دوست ندارم. یعنی این کار معذبم میکند. ولی منظور من از این حرف این نیست که درباره آدمهایی که این کار را میکنند داوری کنم. وجود منتقد برای هنر و ادبیات و موسیقی بسیار ارزشمند است ولی به نظر خودم نقادی کار من نیست. قبل از اینکه داستان بنویسم چندتایی نقد نوشته بودم که تجربه جالبی بود. کتابهایی مجانی به دستم میرسید و نقدهای کوتاهی در موردشان مینوشتم. به این کار وارد شده بودم. ولی بعد شرایط تغییر کرد.
فکر کنم چون داشتم کتاب مینوشتم شرایط تغییر کرد. شاید زدن این حرف به منزله شانه خالی کردن از یک سری وظایف باشد ولی صادقانه خدمتتان عرض کنم، دوست دارم تا آنجا که امکانش هست از دنیای نویسندگی معاصر قطع رابطه کنم چون فکر میکنم که این قطع ارتباط برای نویسندگیام خیلی مفید باشد. دوست دارم ارتباطم با این دنیا کمیقطع باشد.
آدم اگر بخواهد کتابهای دیگران را نقد کند باید همیشه با کتابهای در حال انتشار و منتشر شده در ارتباط باشد و در متن و بطن امور قرار داشته باشد. من دوست ندارم تا این اندازه درگیر باشم.
▪ آیا با سایر نویسندگان معاشرت دارید؟
ـ خیلی نه. البته چند تا دوست صمیمیو نزدیک دارم که نویسندهاند; بنابراین در زندگیام هستند کسانی که میتوانم در ارتباط با نویسندگی به آنها رجوع کنم. ولی حقیقتش دنبال داشتن رابطه نزدیک با سایر نویسندگان نیستم.
▪ وقتی کتابهای شما منتشر میشوند آیا نقدهایی را که بر آنها منتشر میشوند میخوانید؟
ـ نه; من یک نقد هم درباره این کتاب نخواندهام! در مورد هر کتاب قضیه متفاوت بوده. مثلا کتاب اولم وقتی چاپ شد آنقدر برایم شگفتانگیز بود که هر چه نقد درباره آن منتشر میشد میخواندم. مثل به دنیا آمدن بچه اول بود; آدم یک میلیون عکس از بچه اولش میگیرد و هر لحظهای که با بچهاش میگذراند برایش لحظه بسیار خاصی است. من همه جور نقدی را میخواندم، چه مثبت و چه منفی. کار پر شور و سختی بود. بعد از مدتی دیگر نمیتوانستم تعادل و آرامشم را حفظ کنم. «همنام» که منتشر شد سعی کردم گوشهگیرتر باشم. نقد از نظر من باید این کارکرد را داشته باشد که چگونه میتواند به من کمک کند که چیز بهتری بنویسم. اینکه نقد پر از تعریف و تمجید باشد برای من اهمیتی ندارد، هر چند کسی هم دوست ندارد بر کارش نقد منفی نوشته شود. به نظر خودم الان دیگر باید حسابی پوست کلفت شده باشم ولی از یک جهاتی احساس میکنم شکنندهتر و آسیبپذیرتر شدهام. من پس از نوشتن این کتاب تصمیم گرفتم به هیچ نقدی نگاه نکنم. شاید در آینده ویراستارم یا کس دیگر بخواهم بعضی از نقدهایی را که فکر میکنند به دردم میخورند نشانم بدهند.
▪ پس وقتی صبحها روزنامه «نیویورک تایمز» به دستتان میرسد اصلا نگاه نمیکنید تا ببینید آیا نقدی بر کتابتان در آن چاپ شده یا نه؟
ـ [میخندد]. حقیقتش، شوهرم صبحهای یکشنبه وقتی روزنامه نیویورک تایمز را میگیرد قسمت نقد کتاب را دور میاندازد تا من آن را نبینم. الان چند هفته است که این کار را انجام میدهد. بعضی وقتها زندگی در شهر نیویورک کار سختی است. این فکر خیلی راحت به ذهن من خطور میکند: «من اصلا چرا دارم این کار را انجام میدهم؟ کلی نویسنده و کتاب بزرگ در دنیا هست; من اصلا دارم چه کار میکنم؟» این فکر خیلی راحت به ذهنم خطور میکند، و هر چه بیشتر میبینم که فلان و بهمان کتاب دارد منتشر میشود هر چه بیشتر نگران و دلواپس میشوم.
من این را در مورد خودم میدانم. احساس میکنم که باید از کارهایم محافظت کنم. اینکه آدم بتواند تمرکز خود را حفظ کند آدم را خیلی شکننده و آسیبپذیر میکند. به نظر من منتقدانی که کار خود را با حس مسئولیت انجام میدهند وجودشان خیلی ارزشمند است. اینها مثل معلم هستند.
▪ با توجه به اینکه شما گفتید خیلی از کارتان محافظت میکنید وقتی کتابتان تبدیل به فیلم سینمایی شد چه حسی داشتید؟
ـ خیلی لذت بردم، چون لازم نبود هیچ کنترلی بر کار داشته باشم و با «میرا نایر» کارگردان فیلم،رابطه راحت و بیدردسری داشتم. من بقیه کارهای او را دیده بودم و میدانستم آدم با هوش و جالبی است. حسی به من میگفت که این آدم صاحب نظر است و میداند چه میخواهد بگوید. دنیایی که او در فیلم خود خلق کرد یک دنیای دیگر بود و من آن را متعلق به خود او میدیدم. این همنام، همنام او بود.
فرشید عطایی
آتنلاتیک مانثلی/ ۱۸ مارس ۲۰۰۸/ ایساک چوتینر
آتنلاتیک مانثلی/ ۱۸ مارس ۲۰۰۸/ ایساک چوتینر
منبع : روزنامه حیات نو
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رهبر انقلاب انتخابات دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی روز دختر رافائل گروسی رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی حجاب مجلس انتخابات مجلس
قتل تهران پلیس هواشناسی شهرداری تهران وزارت بهداشت بارش باران آموزش و پرورش سیل فضای مجازی سلامت قوه قضاییه
گاز دولت مالیات خودرو قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا مسکن حقوق بازنشستگان ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی
نمایشگاه کتاب تهران نمایشگاه کتاب تلویزیون کتاب محمدمهدی اسماعیلی سینمای ایران سریال دفاع مقدس سینما تئاتر موسیقی رسانه ملی
دانشجویان دانش بنیان اینوتکس
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا رفح روسیه حماس حمله به رفح نوار غزه ترکیه
فوتبال رئال مادرید استقلال پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر بازی ذوب آهن لیگ برتر ایران نساجی لیگ برتر فوتبال ایران
اینترنت تبلیغات اپل عیسی زارع پور سامسونگ ناسا گوگل آب مایکروسافت نوآوری
هندوانه آسم سنگ کلیه بیماران خاص کمردرد ناباروری بیمه سبزیجات اعتماد به نفس