شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

مبنای وحدت حوزه و دانشگاه


مبنای وحدت حوزه و دانشگاه
به نظر می رسد رابطه حوزه و دانشگاه آن روی سكه نسبت میان دین و علم است. وحدت این دو نهاد را نباید به معنای «یكسان شدن» آنها دانست، بلكه باید پیشنهاد هماهنگی میان حوزه و دانشگاه را در یك سازمان و شبكه، در عین حفظ دیدگاه ها ارائه كرد.
● معنا و پیش شرط های وحدت
تصور صحیح آن است كه این هماهنگی در مرحله برنامه ریزی است و این غیر از یك انقلاب سیاسی است. در واقع، در مرحله ای كه عدالت جدید پایه گذاری می شود، هماهنگی برای رسیدن به برنامه است. این هماهنگی از دستیابی به یك فلسفه شدن- كه غیر از فلسفه چیستی و چرایی است- آغاز می شود كه باید به فلسفه تاریخ ختم بشود و از آنجا قوانین تكامل تاریخ دریافت شود و سپس طبق فلسفه توسعه، استراتژی توسعه به دست آید. اگر از اینجا گام را استوار برداریم، در حقیقت می توان رویكرد جدیدی به فلسفه فیزیك، فلسفه ریاضی و فلسفه زیست (علوم پایه) داشت و آنها را در قالب اسلامی تعریف كرد. سپس با ارائه روش های جدید در تحقیقات كتابخانه ای، نظری و میدانی، می توان به تحقیقات جدید در علوم كاربردی، و معادلات نو در امر اداره رسید، البته برای اداره اسلامی جامعه، به یك سازمان فرهنگی نیاز داریم تا برای دستیابی به معادلات جدید، به پژوهش و تحقیق در بخش های نظری و كاربردی بپردازد. پاره ای از این پژوهش ها برعهده آكادمی ها، بخشی برعهده حوزه و بخشی دیگر بر دوش دانشگاه است. در واقع، فلسفه روش و فلسفه شدن و حتی فلسفه فیزیك و فلسفه ریاضی و فلسفه حیات كه كیفیت شدن ماده و نسبیت ریاضی آن را تعریف می كند، مربوط به آكادمی هاست. استنباط احكام التزامی در سطوح خرد، كلان و توسعه، در زمینه توصیف و تكلیف و ارزش، مختص حوزه هاست كه این امر، طبعاً محتاج تكامل منطق حوزه در استنباط و توسعه معرفت دینی بر پایه تعبد است. بعد از آن كه این مراحل طی شد، برپایه پیش فرضهای جدید، امكان تحقیقات نظری و تحقیقات كتابخانه ای و میدانی تازه برای رسیدن به معادله های جدید میسر می شود كه این كار به عنوان رسالت دانشگاه ها به شمار می رود. در این شرایط، سازمانی خواهیم داشت كه نیازی به انحلال هیچ كدام از دو مجموعه حوزه و دانشگاه نیست و نیز هیچ كدام در دیگری حل و ادغام نمی شود، بلكه سازمان جامع تری در اختیار خواهیم داشت كه در آن، هر كدام از این نهادها جایگاه خود را دارند، همچنان كه هماهنگی میان علوم كاربردی و پایه نظری به مفهوم كاربردی شدن علوم پایه و نظری شدن علوم كاربردی نیست، بلكه به معنای هماهنگی میان آنهاست تا به صورت یك شبكه اطلاع كه ناظر به امر اداره باشد، در بیایند.
در حقیقت، می خواهیم میان دین و علم گره بزنیم تا نه خرد مستقل از وحی و نه وحی مستقل از خرد، برنامه ریزی كند، بلكه به دنبال آن هستیم كه میان وحی و خرد و میان كاوش های نظری و تجربی از یك سو و راهبردهای وحیانی از سوی دیگر، هماهنگی ایجاد كنیم. این هماهنگی، نهادی فراتر از دانشگاه كنونی و مجموعه ای فراتر از حوزه كهن را می طلبد كه در نتیجه آن و در شكل مطلوب، وحدت رویه در راهبردهای علمی و اجتماعی حاصل می شود و معنای هماهنگی و وحدت حوزه و دانشگاه چیزی جز این نیست.
● تعامل حوزه و دانشگاه
باید این نكته را هم مورد توجه قرار داد كه ما اجزای جامعه بزرگتری هستیم و فرآیند تحول جامعه، نقش محوری را در نحوه عملكرد ما در حوزه های مختلف برجای می گذارد. از این نگاه، روند انقلاب اسلامی در نحوه هماهنگی دو مجموعه حوزه و دانشگاه نقش اساسی دارد.
می توان گفت انقلاب سه مرحله دارد؛ مرحله اول، مرحله پیروزی با شعارهای سیاسی است. بلافاصله بعد از پیروزی سیاسی، الگوی گزینش نیروی انسانی عرضه می شود و رفرم جزئی در ساختار اجتماعی پدید می آید، ولی برای اداره جامعه و ایجاد توازن سیاسی و اقتصادی، بر همان دانش های كهن اجتماعی تكیه می شود. اما در مرحله بعد، میان «آرمان ها» و «راهكارها» تعارض پدید می آید و در نتیجه، اهداف كلی انقلاب به تعدیل كشیده می شود كه این مرحله، مرحله چالش نظری است كه انقلاب مجبور است به دفاع از مبانی خود برخیزد. اگر انقلاب این مرحله را طی كند، به ناچار راهكارهای جدید فرهنگی ایجاد می كند تا عینیت را براساس آرمان های خود بسازد. اساسی ترین بحث در این مرحله بحث «حكومت دینی» است. اگر كسی در این برهه، منكر حكومت دینی گردد، آنگاه موضوعی به نام وحدت حوزه و دانشگاه باقی نمی ماند؛ یعنی یا مجبور هستیم نظریه كهن تقسیم وظایف را بپذیریم تا دین و سیاست جدای از هم، هر كدام كار خود را بكنند یا این كه (العیاذ بالله) دین را پدیده ای بپنداریم كه دوره اش گذشته است و تمام حرف ها را خرد بشر باید بزند! این امر در مرحله تحول علمی در غرب، بشدت اتفاق افتاده و عرصه را بر دین تنگ كرده و حتی عرصه حداقلی را نیز از دین گرفته است.
اگر ما توانستیم مرحله چالش نظری را بگذرانیم و نظریه انقلاب را تثبیت كنیم، آن وقت سؤال می شود كه راهكارهای عینی شما چیست و توازن سیاسی را چگونه تعریف می كنید؟ چه فرقی میان عدالت سیاسی شما با نظام سرمایه داری و یا نظام سوسیالیستی وجود دارد؟ نظام توازن اقتصادی و یا عدالت فرهنگی، برپایه رهیافت شما چگونه است؟ نظام توزیع اطلاع، قدرت و ثروت را در جمهوری اسلامی چگونه تبیین می كنید؟
اگر معتقدیم كه دین در همه ساحت ها حرف دارد و اگر معادلات عینی اداره و نظامات كاربردی جامعه، همان نظام سرمایه داری و سوسیالیستی است و در نتیجه، محصول خاصی را به بار می آورد پس در ادامه انقلاب خود، ناچار باید رویكرد جدیدی به علم داشته باشیم؛ از یك طرف بپذیریم كه علم، منحصر به آن علمی كه تاكنون بوده، نیست، بلكه «جهت» بر علم حاكم است. سپس دنبال انقلاب فرهنگی و ایجاد معادله جدید كه بتواند نظام توازن را براساس فرهنگ اسلامی تعریف كند، باشیم و سرانجام آنكه فهم جدیدتر و متكامل تر از دین بطلبیم؛ یعنی درك قبلی- هرچند دركی مقدس و محترم است- ولی ناظر به حوزه احكام خرد دینی است و پایه نظامات كلان اجتماعی را طرح ریزی نكرده است تا چه رسد به راهبردهای توسعه. بنابراین، معرفت های گذشته ما از دین، نمی توانند نگاه دین از زاویه احكام تكلیفی و توصیفی و ارزشی به مسأله توسعه و نظامات كلان و خرد را تشریح كنند.
در واقع، نظام حوزه باید تكامل یابد و در روش معرفت شناسی- نه صرفاً در استنباط جدید از منابع- به افق های نوینی گام بگذارد. دانشگاه نیز باید رویكرد جدیدی داشته باشد و دچار تغییر و تحول شود. اگر چنین نشود و اگر اجازه دهیم فلسفه شدن مادی پیش رود، نتیجه این خواهد شد كه نسبت ها و تنظیم های عینی جامعه براساس حس گرایی و مطلق گرایی حسی صورت گیرد و استقلال آن و توسعه دامنه خرد به همه عرصه ها برسد. این فرآیند به همانجا می رسد كه جامعه غربی رسیده و عرصه را بر دین تنگ كرده است. به قول هایدگر، «تقدس زدایی» و از بین رفتن روح قدسی جامعه غربی ناشی از «مطلق گرایی حسی» بوده است. بنابراین، در این شرایط، موضوع هماهنگی حوزه و دانشگاه از میان می رود.
رسالت دانشگاه ها پرورش عالمانی است كه علم اداره جامعه را - با تمام گستردگی؛ اعم از علوم پایه و كاربردی- آموخته اند. از آن طرف، حوزه اگر معتقد به دین حداكثری باشد- كه می تواند اداره جامعه را به عهده بگیرد- ناچار خواهد بود كه رابطه دین و اداره را تمام كند. پس از یك سو، علم مدعی اداره جامعه است و از دیگر سو قرار است دین با اداره عینی جامعه رابطه برقرار كند. حال این سؤال پیش می آید كه چه نسبتی باید میان دین و علم برقرار شود و آیا حوزه و دانشگاه دو نهاد مستقل اند؟ پاسخ این است كه اگر استقلال آنها را به صورت مطلق در نظر بگیریم، هماهنگی واقع نخواهد شد؛ یعنی دو مجموعه كه از هم استقلال دارند، ممكن است با هم كاری نداشته باشند و احیاناً احترام سیاسی به یكدیگر بگذارند، ولی در راهبردهای علمی هرگز هماهنگی اتفاق نیفتد.
علم و دین و حوزه و دانشگاه بیش از استقلال، باید یك عامل هماهنگ كننده داشته باشد و آن، وحدت در مقصد است. اگر مقصدی در كار نبود كه بتواند میان این دو نهاد، هماهنگی پدید آورد، آن دو نهاد هماهنگ نخواهند شد. استقلال بدون عامل هماهنگ كننده، به نظام واحد ختم نمی شود. به عبارت دیگر، نظام واحد، یك مبنا می خواهد وگرنه به «یك» نظام تبدیل نمی شود. این مبنای واحد برای هماهنگ كردن عرصه های مختلف بشر باید تعریف شود.
به نظر می آید اگر قرار است رهبری تكامل اجتماعی مطرح شود، دو جهت برای تكامل فرض می شود، یا بهتر بگوییم دارای یك طیف است؛ خطی است كه دو سر آن، این دو جهت است و می خواهد همه شئون حیات را برای تقرب و ابتهاج به قرب، و یا در جهت مادیت هماهنگ كند. البته طیف وسط كه التقاط این دو است نیز وجود دارد. اینجاست كه بلافاصله مسأله دین مطرح می شود. یعنی برخلاف آنچه گفته شده كه رابطه میان دانش و ارزش منقطع است، ولی در واقعیت عینی جامعه، علم، حلقه پیوند فرهنگ فلسفی جامعه و اخلاق اجتماعی است؛ یعنی از یك سو نیازمندی های فعال اجتماعی است كه اهداف تحقیقات را مشخص می كند و از سوی دیگر، پیش فرض های فرهنگ اجتماعی است كه تئوری را می سازد. بنابراین، علم، واسطه میان فرهنگ و اخلاق است. در واقع، ما چون می خواهیم دین را در همه جا ساری كنیم، می گوییم دین محور هماهنگی باشد. جامعه ما جامعه دینداران است و همه می خواهند دینی بیندیشند و دینی زندگی كنند. ما وقتی عرصه های مختلف را تعریف می كنیم، حس و عقل و قلب بشر را كه هر كدام منشأ پیدایش اموری هستند، در نظر می گیریم، اما در این میان، ادیان آسمانی چه كاره اند؟ آیا عنصری همسنگ این ها هستند یا این كه دین آمده همه شئون بشر را هدایت و رهبری كند؟ آیا دین آمده «لتثیروا لهم دفائن العقول» یا این كه دین، همسنگ عقل و حس و مكاشفه بشر است؟
روشن است كه ما نمی گوییم كه انسان عقل ندارد و عقل، حجت باطنی او نیست، بلكه مراد این است كه چه نسبتی میان حجت ظاهر و باطن برقرار است؟ از این منظر می توان گفت كه دین چه كرده است و اساساً علم دینی داریم یا نداریم؟ اگر گفته شود حوزه های وجودی و معرفتی انسان مستقل اند، علم، مستقل از دین عمل می كند و دین صد درصد مستقل از علم خواهد گشت. در این صورت، هماهنگی، بی معنا می شود و باید بگوییم «مجموعه های از هم جدا»، اما اگر در پی هماهنگی هستید، معنایش این است كه می خواهید یك نظام را ارائه دهید كه دارای مبنای واحد و متغیر اصلی است كه سایر متغیرها حول آن جمع می شوند. مهم این است كه آن مبنا آیا هنر است یا فلسفه و یا وحی؟ یا این كه- به قول جامعه شناسان سوسیالیست كه در ما تریالیسم تاریخی بحث كرده اند- ابزار تولید است؟اگر دین حقیقتی قدسی است، آیا صامت در یك گوشه نشسته تا میان دین و عقل تقسیم كار كنیم یا این كه باید رهبری همه شئون حیات به دست انبیا بیفتد؟
بحث فوق همان بحث دین حداقلی و حداكثری است. ما معتقدیم دین اسلام، حداكثری است و علم می تواند دینی و غیردینی داشته باشد. گمان ما این است كه تمامی علوم پایه و محض- از ریاضیات تا فیزیك نظری و فلسفه حیات تا چه رسد به علوم كاربردی- به اسلامی و غیر اسلامی تقسیم می شوند. البته معنای اسلامی بودن آن نیست كه در متون دینی «معادله» یافت می شود! معنی دین حداكثر هم این نیست كه شما باید بگردید تا معادله سرعت یا سایر معادلات را از روایات و آیات پیدا كنید! بلكه معنایش این است كه «فلسفه روش» و سپس «روش ها» در هماهنگی با دین تولید شود. ما چنانچه حوزه هایی تعریف كنیم كه از نظر روش، از نظر موضوع و از نظر مقصد كاملاً جدا هستند، اگر با هم گفت وگو هم بكنند، گفت وگو در مورد مسائل از هم گسسته خواهد بود و نتیجه اش این خواهد بود كه فرد دانشگاهی، علوم حوزوی و یا فرد حوزوی، علوم دانشگاهی را بخواند! این همان است كه در قرون وسطی اتفاق افتاد و كلیسا به دانشگاه روی آورد، بسیاری از كشیش هایی كه در آن مرحله می بینید، كسانی هستند كه از متخصصین به شمار می روند.
آنچه گفته شد مشكل هماهنگی علم و دین را حل نمی كند. این كه دو مجموعه، بدون محور هماهنگی، در یك انسان جمع شوند، چیزی حل نمی شود. پس باید پرسید آیا خرد جای همه امور را معین می كند و خود، متغیر اصلی است یا این كه وحی را برمسند می نشانیم تا رهبری حیات از جمله عرفان، فلسفه، هنر و علم را بر دوش بگیرد؟
به باور ما اگر دین نتواند این مجموعه گسترده را رهبری كند، جامعه را نیز نمی تواند رهبری كند. این كه ما بگوییم دین مكتب دارد و نظام كار علم است، نتیجه اش این خواهد بود كه نظام مكتب خاصی را هم به دنبال خودش بیاورد. یعنی معادله پولی «كینز» لوازم خودش را تحمیل می كند و با مبنا قرار دادن ربا، جایی برای دین باقی نمی گذارد.
لازم است مجموعه جامعه تلاش كنند تا به علومی كه بر مبنای دین است برسند. بخشی از این تلاش، كار دانشگاه ها و آكادمی ها و بخشی هم وظیفه حوزه است. در این میان، هیچ كدام نباید دین را در انحصار خود بگیرند؛ چرا كه دین آمده است تا همه را هدایت كند. بخشی از دین، فهم منابع است كه تخصص خاص خود را طلب می كند و بخشی، جاری كردن آن ها در معادله و عینیت است كه به تخصص و فن دیگری نیاز دارد. در این صورت در عین این كه همه علوم محترم اند هیچ كدام عرصه را بر دیگری تنگ نمی كند، مشروط به این كه یك مبنا داشته باشند و این مبنا آنها را هماهنگ كند چرا كه اگر دو مبنا وجود داشته باشد، هر كدام، عرصه رابر دیگری تنگ خواهد كرد.
به گمان ما، مطلق گرایی حسی كه حاصل عصیان علیه مذهب- البته مذهب تحمیلی دوران گذشته- در رنسانس است، به یك علم سكولار تبدیل شده كه این علم حتماً عرصه را در امر اداره بر دین تنگ می كند و ما ناچار می شویم در فهم علمی تحول ایجاد كنیم، كما این كه باید به ایجاد تكامل در فهم دینی بپردازیم؛ یعنی باید پذیرفت آنچه را كه ما در دست داریم، برابر با دین نیست، بلكه ما معرفت دینی داریم و معرفت دینی، خطاپذیر است؛ منتهی باید آن را بر پایه تعبد به وحی و قاعده مندی سامان ببخشیم؛ یعنی تعبد را تبدیل به قاعده كنیم و از خرد مؤمن بگذرانیم و آن گاه لازم است كه این معرفت را به تفاهم اجتماعی برسانیم. به بیان دیگر، معرفت دینی باید از خرد جامعه ایمانی بگذرد تا حجیت فراهم آید. این روش، مبنای استنباط است كه البته تكامل پذیر است و آزمون و خطا دارد. با این تحلیل، نمی توان گفت فهم دین، در انحصار طبقه یا گروهی خاص است، چرا كه بحث ما درباره دو شخصیت حقوقی- و نه دو شخصیت حقیقی است.
از سوی دیگر، باید متوجه بود كه تكامل سازمان دانشگاه به اضافه روش تحقیقات، می تواند منشأ تحقیقات شود. اگر همه به یك روش كه مبتنی بر یك فلسفه و یك مبنا باشد، پیش بروند، امكان توسعه معرفت بر محور هماهنگی وجود دارد اما چنانچه فلسفه و روش حوزه و دانشگاه به یك مبنا باز نگردد و مبنای واحد برای هماهنگی نداشته باشد، روش های متباین، به نتایج و علم های متباین خواهند رسید و راهكارهایشان در عمل با هم درگیر خواهند شد. بنابراین، هم تكامل سازمان و هم تكامل برنامه لازم است. بر همین مبناست كه ما محتاج تعقل در فلسفه روش و روش هستیم.
حجت الاسلام والمسلمین سید محمد مهدی میرباقری
منبع : روزنامه ایران