یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


«گذری کوتاه بر زندگی ولادیمیر ایلیچ لنین»


«گذری کوتاه بر زندگی ولادیمیر ایلیچ لنین»
اگر مجموعه‌ی عوامل و شرایط پیدایش پدیده‌ای ـ چه مثبت چه منفی ـ شناخته نشوند و وجودِ آن پدیده بر شرایطِ محیط‌َش تأثیرگذار باشد، طبیعی‌ست که برای توصیف‌ََش از واژه‌هایی مانند: غیرمترقبه، شگفت‌انگیز، فوق‌العاده، عجیب، باورنکردنی و از این‌دست استفاده شود. پدیده‌ی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و پیدایش اتحادجماهیر شوروی سوسیالیستی در ۱۹۲۲، برای بیش‌تر مردم جهان به‌همان اندازه غیرمترقبه بود که فروپاشی آن در ۱۹۹۱ـ ۱۹۹۰ آن‌ها را شگفت‌زده کرد. پیدایش اتحاد شوروی، از دیدگاه مردم جهانِ متأثر از آن، پدیده‌ای تأثیرگذار و تاریخی ارزیابی شد و فروپاشی آن نیز در روند حرکت تاریخی زندگی مردم به مثابه‌رویدادی شگفت‌انگیز تأثیر گذاشت.
از دهه‌ی گذشته تا به امروز و حتماً در آینده، با تحلیل‌ها و نتیجه‌گیری‌های بسیار گوناگونی مواجه بوده و هستیم که هدفِ همه‌ی آن‌ها پاسخ به این سؤال است: «چرا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی فرو پاشید؟» هرقدر که این تحلیل‌ها و نتیجه‌گیری‌ها در پاسخ‌گویی به این پرسش به واقعیت و حقیقت نزدیک‌تر باشند، مفاهیمِ واژه‌های ذکر شده (عجیب، باورنکردنی، شگفت‌انگیز و...) برای توصیف پدیده‌ی فروپاشی شوروی بیش‌تر از محتوا تهی می‌شوند؛ در نتیجه، بستری فراهم می‌گردد که در آن می‌توان واکنش یا واکنش‌های متضمنِ مقصودی نسبت به این پدیده داشت.
هر تحلیل و نتایج حاصل از آن، برآمده از هرخاستگاه ایدئولوژیکی که باشد، دست‌کم گویای قسمتی از حقیقت موضوع مورد تحلیل است. اما مهم‌تر این است که نمی‌توان با شناخت جزیی از حقیقت، در مورد علتِ پدیده‌ای اظهار نظر کرد چرا که شناختِ جزیی، شرط لازم برای شناختِ علت است و نه شرط لازم و کافی. برای مثال نمی‌توان تنها از نفس کشیدن جانداری به انسان بودن آن پی برد چرا که علاوه بر انسان، بوقلمون نیز به سادگی چنین کاری را می‌کند! گرچه، شناختِ جزیی از حقیقت، برای آگاهی از علت یک پدیده امری لازم است، اما غفلت از کلِ آن، شخص را در مسیر مطلق‌نگری قرار می‌دهد. کسی که حقیقت را تنها از دیدگاه خودش تفسیر می‌کند، دیگر کاری ندارد تا بداند حقیقتِ پدیده‌ی موردِ بررسی چه بوده است.جمعی براین باورند که استثمار انسان از انسان، در سرشت، جوهر و طبیعتِ بشر وجود دارد و هرکسی با آن درافتد، همآنند اتحاد شوروی ورخواهد افتاد. گروهی عدم درک صحیح از مفهوم جاافتاده‌ی «ماتریالیسم تاریخی» را علت‌العللِ شکست سوسیالیسم در روسیه و دیگر کشورهای به‌اصطلاح اقماری آن می‌دانند. بعضی‌ها برای مقوله‌ی جبر تاریخی، حسابی تقدیرگونه باز می‌کنند و فروپاشی را به‌صورت امری اجتناب‌ناپذیر می‌پذیرند. جمعی به‌عکس، اراده و شعور انسان را مطلق می‌انگارند و فروپاشی را به‌حساب فقدانِ خرد می‌گذارند. دسته‌ای عمل‌کردهای استالین را تابو کرده‌اند و نقش شخصیت را در تاریخ، خداگونه القا می‌کنند تا بگویند چرا اتحاد شوروی فرو پاشید. ماحصل بعضی از تحلیل‌ها، نقشِ ماهیتِ وجودی پدیده را به صفر رساندند و عواملِ تأثیرگذار خارجی را مطلق کردند، آنان امپریالیست‌ها و به‌ویژه امپریالیسم آمریکا را علت نهایی فروپاشی معرفی می‌کنند.
از این دست نظرها و تحلیل‌ها فراوان یافت می‌شود. آن‌چه از نتیجه‌ی تحلیل‌های فوق به‌دست می‌آید، هریک می‌تواند بازگوکننده‌ی جزیی از حقیقتِ ماجرا باشد، حتا آن‌جا که علتِ فروپاشی شوروی را درسرشت و طبیعتِ بهره‌کشی انسان از انسان تبیین می‌کنند!.
سراسر تاریخ، بشر با این مقوله درگیر بوده است: برده‌داران و برده‌ها، ارباب‌ها و رعیت‌ها، سرمایه‌داران و کارگران. در هر دوره‌ی اجتماعی، سرشت و فطرتِ صاحبان وسایل تولید، بهره‌کشی از انسان بوده است، زیرا درغیراین‌صورت، هویت واقعی آنان و عینیتِ وجودیشان مفهومِ خود را از دست می‌داد. سرشت و طبیعت هر پدیده، در خواص وجودی همان پدیده تعریف می‌شود، بنابراین هرگز نمی‌توان از تخم‌مرغ انتظار جوجه اردک داشت! تخم‌مرغ چه بخواهد و چه نخواهد، در صورتی که عوامل محیطی هم‌سازش باشد، چاره‌ای جز جوجه‌ی خود شدن ندارد. صاحبان برده نیز ناگزیر از تبعیتِ سرشت خود بودند همان‌گونه که صاحبان سرمایه اسیر گوش به فرمان آن هستند. کاملاً پذیرفتنی است که خصلتِ سرمایه، افزایش بی‌وقفه‌ی آن را تقاضا می‌کند و آن‌جا که بگوید کافی است، نه امکان‌پذیر است و نه شدنی! در آن صورت، سرمایه نام ندارد. پس ذاتِ سرمایه، یعنی مالک خصوصی سرمایه، حق دارد تا بهره‌کشی انسان از انسان را در سرشت، جوهر و طبیعتِ بشر بداند، زیرا جوهره‌ی وجودیش، بدون این که انسان را «ابزار» بنگرد، نمی‌تواند به حیاتش ادامه دهد.
ذاتِ سرمایه، نظم موجود را ابدی و ازلی می‌انگارد و هر مزاحمی که بخواهد در برابر سرشت برحقش عرض‌اندام کند، با تمام اهرم‌های در دستش نابود می‌سازد.
نظام برده‌داری چند هزار سال طول کشید، اسپاتاکوس‌ها را به خود دید، سرکوب‌ها و ستم‌های فوق تصور انسانی را شاهد بود، ناکامی‌ها و شکست‌ها را از سرگذراند تا این که نطفه از پوسته به‌درآمد و بساط آن نظام را فرو ریخت. نظام فئودالی صدها سال رعیت را با زمین فروخت، خود را مالک زمین، جان و ناموس رعیت دانست، چپاول و غارت کرد تا این که بالاخره میراث‌خوارش یعنی کاپیتالیسم پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. کاپیتالیسم، هنوز دو قرنِ کامل از رشدش نگذشته است که توانست جهان را در چنگال پر از خون و آتش خود ببلعد و با شتاب توقف‌ناپذیرش، راه هزاران ساله‌ی اسلافش را در کم‌تر از دو قرن طی کند و خود را در عنفوان جوانی به مرز پیری برساند. این پیرِ به‌واقع فرتوت که خود را ابر قدرتی ماندگار و ازلی می‌پندارد، از دستِ گلی که برای بشریت به آب داده است، به‌خوبی اطلاع دارد. کاپیتالیسم جوان که در پیری نامِ امپریالیسم را در قواره‌اش مناسب یافته، نیک می‌داند برای این که بتواند بیش از چهار و نیم میلیارد نفر انسان کره خاکی را در فقر مطلق و نسبی قرار دهد باید از تمام وسایل ممکن استفاده کند. این پدیده‌ی نوظهور، دو جنگ جهانی را به‌خاطر سیری‌ناپذیر بودن امپریالیست‌ها، با برجای گذاشتن میلیون‌ها قربانی و نابودی شهرها و روستاها و منابع مادی و معنوی انسان‌های آفریننده‌ی آن، به سرانجام رساند تا از آن رهگذر سلطه و اقتدارش را تداوم بخشد.
امپریالیسم، کشورها را به‌طور مستقیم و غیرمستقیم مستعمره‌ی خود می‌گرداند، شوونیسم را در میان ملل تحت ستم ترویج می‌دهد، جنگ‌های قومی و ملی را برای فروش تسلیحات خود به‌راه می‌اندازد، فرهنگ، هنر و تمام ارزش‌های ملل تحت ستم را قلب می‌کند... تا همه چیز را در راستای ماهیتِ وجودی خودش جهانی سازد.
امپریالیست‌ها در جهت بلعیدن کامل جهان، به‌کارِ جهانی سازیِ‌شان سرعت بخشیده‌اند تا یک‌بار و برای همیشه، تمامی ملل و کشورها را در مطامع سیری‌ناپذیرشان مستحیل گردانند. این رویداد، عصر نوینی را رقم زده است که پیامد آن چیزی جز اضمحلال این جوانِ زود هنگام پیر شده (نظام سرمایه‌داری) را در پی نخواهد داشت!فرهنگ و هنر امپریالیست‌ها، نیروی فوق پیش‌رفته‌ی نظامی آنان، دیکتاتورهای انتصابیِ‌شان در کشورهای به‌ظاهر آزاد، اما به‌واقع مستعمره، لشکر کشی‌های امپریالیست‌ها به کشورهای برپاخاسته علیه تجاوزات آنان به خصوص نظریه‌پردازان و ایدئولوگ‌نماهای آنان که در این دوران، با تمام توان و قدرتشان از کارل مارکسِ بی‌خطر ساخته شده‌ی همین نظریه‌پردازان استمداد می‌طلبند تا به تحمیق روشنفکران و توده‌های پیشروِ تمام ملل جهان کمک کند تا امپریالیسم با تمام وسایل و امکانات یاد شده بتواند در کار جهانی سازی، هر چه زودتر به موفقیت برسد.
این نظریه‌پردازان، هزاران بار نبش قبر می‌کنند و استالین را از گور بیرون می‌کشند تا برای طبقه‌ی کارگر و تمام زحمت‌کشان عصر ما توضیح دهند اتوپیای سوسیالیسمِ آنان سرابی بیش نبوده است. آنان کم‌ترین تمایلی ندارند تا بگویند و تحلیل کنند چرا اکثریت قریب به اتفاق حاکمان کشورهای فروپاشیده شده‌ی اتحاد شوروی سابق و دیگر کشورهای به‌اصطلاح اقمارِ آن را همان کمونیست‌های بزرگ و کوچک شاغل درگذشته تشکیل داده است؟ این حاکمان کمونیست کشورهای ماندگار از فروپاشی، چرا تا بنِ دندان در فرو غلطیدن به دامان امپریالیسم گوی سبقت را از هم می‌روبایند و درهای تمام کشورهایشان را برای چپاول و غارت امپریالیست‌ها به قیمت بی‌هویتی ملت‌هایشان، فقر، ناامنی، جنگ‌های قومی و ملی، مافیاییسم و... گشوده‌اند؟ این کمونیست‌های حاکم، فرزندان چه کسانی هستند و پدران آنان چه کسانی بودند؟!
این کتاب اول‌بار در سال ۱۹۵۹ توسط انتشارات پروگرس چاپ شد. در آن زمان حرفی از فروپاشی در میان نبود و انتشار آن بیش‌تر اهداف تبلیغاتی را دنبال می‌کرد. امروز، شاید این جنبه‌ی آن برای خواننده خوش نیاید، پس ترجیح چنین است تا به آن در راستای پاسخ‌گویی به موضوع مطرح شده، یعنی پی‌جویی در علت‌یابی فروپاشی اتحاد شوروی سابق نگریسته شود و مورد نقد و بررسی قرار گیرد. از این روست که بسیاری از کلمه‌ها، عبارات و جمله‌های «برجسته شده» مربوط به اصل کتاب نیست.
نام این کتاب «گذری کوتاه برزندگی لنین» است و بدیهی است که کتاب از تولد تا درگذشت لنین را محور اصلی موضوع خود قرار دهد، اما به این بهانه ما را با تاریخ کشور کثیرالمله روسیه تزاری، چگونگی تشکیل حزب کمونیست و برپایی اتحاد شوروی سوسیالیستی از سال ۱۸۷۰ تا ۱۹۲۴ آشنا می‌سازد. تردید نیست اگر چگونگی پیدایش حزب کمونیست شوروی، انقلاب ۱۹۰۵ و دو انقلاب ۱۹۱۷، مسایل جنگ جهانی اول، نگرش نسبت به مسأله‌ی ملیت‌ها و غیره که در این کتاب آمده است با حوصله، عمیق و نقادانه مورد مطالعه قرار گیرد به‌خوبی مفهوم خواهد شد که چرا بهتر است عنوان سمبلیک آن را «علل فروپاشی شوروی از دیدگاه لنین» بنامیم.
سطر سطر کتاب حرفی برای گفته دارد، می‌گوید اگر انسان «هدف» داشته باشد و هرچه آن هدف بزرگ‌تر باشد، نسبت به «کار» سیری‌ناپذیر خواهد بود. می‌گوید هدف را باید شناخت و شناخت ممکن نمی‌گردد مگر آن‌که بستر آن را فراهم نمود. می‌گوید چگونگی فراهم آوردن بستر به‌منظور دستیابی به شناخت، زندگی نام دارد. لنین همانند دیگر فرزانگان تاریخ «زندگی» کرد.
کاپیتالیسم و شکل ددمنشانه‌تر آن امپریالیسم در استمرار حیاتش از تمام وسایل نظامی، اقتصادی، فرهنگی، فلسفی، هنری و... استفاده می‌کند تا وضع موجود را که براساس بهره‌کشی از انسان‌ها استوار شده است، حفظ گرداند.
کتاب می‌گوید، لنین و همراهانش برای دگرگون کردن وضع موجود تلاش کردند و اعتقاد داشتند تا جوامعی عاری از اسثتمار انسان توسط انسان بسازند. در این راه تمامِ عوامل آشکار حفظِ وضع موجود (کاپیتالیسم) با تمام ابزارهایشان صف‌آرایی کردند که این امر در طبیعت و سرشتِ آن نهفته است. اما، علاوه برآن مجموعِ عوامل پنهانِ کاپیتالیسم که در پوشش انسان دوستانِ ضد سرمایه‌داری و ضد امپریالیسم، با هجومی گیج‌کننده در مقاطع گوناگونِ زندگی تاریخی خلق‌ها، به‌مثابه عوامل بازدارنده‌ی جنبش ضد امپریالیستی توده‌های تحت‌ستم ـ چه در سطح ملی و چه جهانی ـ عمل کردند، حکایتی دردناک دارد که این کتاب پرده از آن می‌گشاید.
«دوستان توده کیانند؟» به این سؤال و ده‌ها سؤال دیگر پاسخ می‌دهد و مشخص می‌کند که چرا بعد از فروپاشی شوروی باید میراث‌بران دشمنانِ لنین، بدون استثناء حاکمان اتحاد شوروی چند پاره شده بشوند. چرا گورباچف‌ها، یلتسین‌ها، علی‌اُف‌ها، شورادنادزه‌ها، میلوسویچ‌ها و ده‌ها نفر دیگر که اکثرشان هم‌اکنون مصدر کار هستند، باید پیروزی‌شان را با کف‌زدن‌های امپریالیست‌ها بر روی خرابه‌های خود‌ساخته‌ی آنان ـ که جز فقر و فساد و عقب‌ماندگی، جنگ‌های قومی، اشاعه‌ی شوونیسم، قتل‌عام‌ها، نسل‌کشی‌ها، تشکیل باندهای مافیاییِ مواد مخدر، غارت سرمایه‌های ملی و به تاراج دادن آن‌ها و... به‌بار نیاورده است ـ جشن بگیرند. کافی است تا در این کتاب اجداد و پدرانِ این حاکمانِ کشورهای فروپاشیده و کارگزاران و تئوریسین‌های آنان را تا سالِ ۱۹۲۴ و سپس تا سال ۱۹۹۰ تعقیب کنیم و لفاظی‌های جبرگرایانه‌ی آنان را در بستر حرکتِ تاریخی جامعه‌ی بشری مطلق نگردانیم و به نقش شعور انسانی براساس این دیدگاه داهیانه که «بدون تئوری انقلابی حرکت انقلابی میسر نیست» بهایی درخور همان بستر شرایط تاریخی بدهیم...، آن‌گاه پی‌خواهیم برد که اضمحلالِ کشورهای فروپاشیده شده، در عرصه‌ی تاریخ، تنها گامی به‌عقب بیش نیست.
با هیچ منطقی نمی‌توان فهم نمود که «بازگشت به نقطه‌ی آغاز» تحول یا انقلاب نام داشته باشد. می‌توان گفت، که این نقطه‌ی آغاز همان نقطه‌ی آغاز سابق نیست. اما هرگز نمی‌توان مدعی شد آن‌چه به‌نظر حادث شده انقلاب نام دارد. این امر را در مقیاس کلان، تنها می‌توان به‌مثابه یک بازگشت به عقبِ دیالکتیکی ارزیابی نمود که مطمئناً برآیند آن تحولی پویاتر را درپی خواهد داشت که پایه‌گذار انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، چشم‌انداز جهانی آن را پیش‌بینی کرده بود.
انقلاب، ماهیت، سرشت و جوهره‌ی «وجود» را آن‌گونه به‌منصه‌ی ظهور می‌رساند که «این»، دیگر «همان» نیست. یعنی اگر جامعه‌ای براساس مناسبات سرمایه‌داری ـ اشرافی تزاریسم، انقلاب اکتبر را از سر می‌گذراند و مناسبات سوسیالیستی را برقرار می‌کند و پس از هفتاد سال، این مناسبات اجتماعی به سال قبل از ۱۹۱۷ رجعت می‌کند، نمی‌توان آن را انقلاب نامید زیرا ماهیت و سرشتِ جدیدش، نه تنها تحولی نوین به‌وجود نیاورده است بلکه گامی به درازای هفتاد سال به‌عقب برداشته است. با این وجود کشورهای فروپاشیده شده، با این که از نظر سرشت و ماهیت هفتاد سال به عقب بازگشتند ولی باید توجه داشت که این واپس‌گرایی در سال ۱۹۹۰ ظهور پیدا می‌کند که دیگر شرایط دورانِ هفتاد سال پیش وجود ندارد و تکامل نهایی عصر جهانی سرمایه با عنوانِ «جهانی سازی» آلترناتیو خود را در برابر کُل بشریت قرار داده است.
اولین حکومت کارگریِ هفتاد و دو روزه‌ی کمونِ پاریس در ۱۸۷۱ و استقرار حاکمیت اتحاد شوروی سوسیالیستی در ۱۹۱۷ و دیگر انقلاب‌های سوسیالیستی در کشورهای چین، کوبا، ویتنام، کره و ده‌ها انقلاب آزادی‌خواهانه‌ی ملل تحت ستمِ اکثر کشورها که سرنگونی دیکتاتورهای انتصابی امپریالیست‌ها را درپی داشته است، همگی و بدونِ استثناء، به مثابه انقلاب‌های تکوینی پی‌درپی‌ای بوده‌اند که در بطن نظام رو به تکاملِ سرمایه‌داری جهانی یعنی امپریالیسم، بستر لازم را در راستای ایجاد انفجار جهانی امپریالیسم به‌وجود آورده‌اند. در ایجاد چنین شرایطی، کمون پاریس، اتحاد شوروی سابق و ده‌ها انقلاب ضد امپریالیستی در مقاطعی از تکامل اجتماعی شکست خوردند، اما همه‌ی این شکست‌ها به‌دلیل این که ماهیت و خصلت وجودیشان یر اساس «نفی» امپریالیسم که در آن پرورش یافته‌اند، استوار بوده است نه تنها به جای نخستین آن که نطفه‌ای بیش نبوده باز نخواهد گشت بلکه با فداسازی‌های مقطعی و تاریخی خود، باز هم به ایجاد شرایط انفجار جهانی امپریالیسم مدد رسانده و می‌رسانند. این فرآیند هرگز شکست انقلاب اکتبر یا دیگر شکست‌های نهضت‌های آزادی‌خواهانه‌ی کشورهای جهان نام ندارد. این را «برگشت به‌عقبِ دیالکتیکی» می‌نامند، یعنی مجموع عواملِ علت و معلولی یک پدیده (جامعه جهانی) در راستای تکامل قانونمندش، اگر ضروری باشد، جزیی از خود را موقتاً از حرکت باز می‌دارد تا بتواند به‌نقطه‌ی جوشِ تکاملِ اجتناب‌ناپذیرش برسد. چنین است که فروپاشی اتحاد شوروی، تنها گامی به عقب بیش نیست!
بدیهی است که این چند سطر، نه می‌تواند تصویری هر چند کلی از شرایط اجتماع جهانی در عصر انفجار امپریالیسم بدهد و نه توجیهی برای عمل‌کردِ دوستانِ ماسک‌زده‌ی امپریالیست‌ها باشد. تنها اگر بتواند ذهن خواننده‌ی کتاب را معطوف به‌دستاوردهای گذشته نموده و وی را قادر سازد تا از جمع‌بندی جزء جزء حقایق در باره‌ی علل فروپاشی شوروی سابق، به نتیجه‌ای یاری‌رسان در امر تسریعِ اضمحلال سیستم جهانی امپریالیسم برساند، موفق عمل کرده است.
در راستای چنین هدفی، اولویت‌هایی که این کتاب مطرح می‌کند می‌تواند برای هر نگرشی که امپریالیسم را در نهایت دشمن اصلی و غایی بشریت می‌شناسد، مورد تحقیق و بررسی قرار گیرد. کتاب براجتناب‌ناپذیری انفجار در عصر امپریالیسم تردید ندارد، اما این امر را بدون ایجاد بستر مناسب که توسط انسان‌ها و توده‌های پیش‌رو باید فراهم شود، انتزاعی و متافیزیکی ارزیابی می‌کند و براین اساس برای ملل هر کشور، نسبت به‌چگونگیِ رشد و تکامل خاصِ خودش و ویژگی‌های مربوط به آن کشور، حرفی برای گفتن دارد. کتاب تأکید دارد که هدف اصلی را باید شناخت، آن را در شرایط ویژه‌ی هر کشوری در ارتباط با همسایگان و کل جهان تعریف نمود و...
(*) این کتاب در سال ۱۳۸۱ توسط انتشاراتِ «نشر مهر» چاپ شده است.
هادی پاکزاد
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه