جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حدیث بردارکردن حلاج


حدیث بردارکردن حلاج
پس، دیگر بار، «حسین منصور حلاج» را ببردند تا بردار کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند. درویشی، در آن میان، از او پرسید که؛ «عشق چیست؟» گفت؛ «امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی...» آن روزش بکشتند و دگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند.پس در راه که می رفت، می خرامید؛ دست اندازان و عیاروار می رفت - با سیزده بند گران. گفتند؛ «این خرامیدن چیست؟»گفت؛ «زیرا که به قربانگاه می روم...» چون به زیر دار رسید، بوسه ای بر زد و پای بر نردبان نهاد. گفتتند؛ «حال چیست؟» گفت؛ «معراج مردان، سر دار است!» پس، میزری ]پارچه پوشاننده بدن[ در میان داشت و طیلسانی ]ردا[ بر دوش. دست برآورد، روی به قبله مناجات کرد، و گفت؛ «آنچه او داند، کس نداند...» و بر سر دار شد.نقل است که؛ در جوانی، به زنی نگریسته بود.
خادم را گفت؛ «هرکه چنان برنگرد، چنین فرو نگرد!» پس؛ هرکس سنگی می انداخت. «شبلی»، جهت موافقت، گلی انداخت. «حسین منصور» آ هی کرد. گفتند؛ «از این همه سنگ، هیچ آه نکردی، از گلی، آه کردن، چه معنی است؟» گفت؛ «از آنکه آنها می دانند، و معذورند. از او سختم می آید که می داند نمی باید انداخت».پس، دستش جدا کردند؛ خنده ای زد. گفتند؛ خنده چیست؟
گفت؛ «از آدمی بسته، دست بازکردن ]بریدن[ آسان است. مرد آن است که دست صفات قطع کند».پس پاهایش ببریدند؛ تبسمی کرد و گفت؛ «با این پا، سفر خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که، هم اکنون، سفر هر دو عالم بکند. اگر توانید، آن قدم را ببرید!» پس، دو دست بریده خون آلود، بر روی، در مالید تا هر دوساعد و روی، خون آلود کرد.گفتند؛ «این، چرا کردی؟»
گفت؛ «خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد. شما پندارید که زردی روی من از ترس است. خون، در روی مالیدم تا در چشم شما، سرخ روی باشم - که گلگونه مردان، خون ایشان است».گفتند؛ «اگر روی را - به خون - سرخ کردی، ساعد چرا آلودی؟ گفت؛ «وضو می سازم!» گفتند؛ «چه وضو؟»
گفت؛ «در عشق، دو رکعت است که وضوی آن، جز به خون، درست نیاید!» پس، چشمهاش برکندند، قیامتی از خلق برآمد؛ بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. چون خواستند زبانش ببرند، روی سوی آسمان کرد و گفت؛ «الهی، بدین رنج که از برای تو، بر من می برند، محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن!» پس، گوش و بینی اش ببریدند، و سنگ روان کردند. عجوزه ای، با کوزه ای در دست چون «حسین» را دید گفت؛ «زنید و محکم زنید، این حلاجک رعنا را با سخن خدای، چه کار؟» پس، زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن، تبسمی کرد و جان داد. و مردمان خروش کردند!
آخر سخن «حسین» این بود؛ «حب الواحد افراد الواحد...» دوست داشتن خدای واحد، جداکردن واحدی است از جمع، به سوی واحد

تذکره الاولیاء
منبع : روزنامه کارگزاران