چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


عشق و ارتداد


عشق و ارتداد
ادبیات کلاسیک فارسی به شکلی انکار ناپذیر سرشار از واژه های عاشقی است. می، معشوق، مطرب، مغبچه، عاشق، شاهد و... آنقدر هست تا مستت کند، تا کلمات به رقص درآیند، تا مفتی ها مکتب رها کنند و به سماع بپردازند تا... و این همه تنها از زبان «شعر» می آید که زبان عاشقی است. اما آنچه برای من اهمیت دارد نه پرداختن به معانی آبکار درون این کلام، که چگونگی و علت انکار این مستی در طول دوره هاست.
شکی نیست که «سوانح» رساله عشقی «احمد غزالی» متوفی به سال ۵۲۰ قمری یکی از شاهکار های بلامنازع زبان پارسی است؛ شاهکاری که به شکلی انکارناشدنی مهجور مانده است. سوال این است؛ چرا چنین اثر ارزشمندی اینچنین مهجور مانده و صاحب فرزانه اش این چنین آیا به احمدیه قزوین و بر مزار این متفکر بزرگ رفته اید؟ تا بدانید غربت چیست؟ مغضوب واقع شده است؟
واقعیت این است که غزالی از همان روز نخست یک شورشی بوده که بسیار خطر کرده است و از همین رو است که حکم ارتدادش توسط مفتی اعظم وقت برادرش «محمد غزالی» صادر می شود. او سرسلسله و بنیانگذار تفکری است که راه به چوبه دار دارد.
بارز ترین نمونه اش شاگرد مشهورش عین القضات همدانی است که در سن ۳۳ سالگی به جرم ارتداد سنگسار می شود. به راستی چرا؟ مگر او و همفکرانش حامل چگونه تفکری بودند که اینچنین مغضوب حکمای شرع وقت بودند؟
پاسخ را می بایست در فرم این اثر جست وجو کرد. شورش بزرگ احمد غزالی فرم بوده است و نه محتوا. در حقیقت محتوای اثر او نیز در دایره همان افکار و آرای جنجال برانگیز دیگر متهمین مثل خیام و حافظ و... می گنجد. وقتی به تاریخ ادبیاتمان نگاه می کنیم، طی یک دوره چندصدساله به یک رگه فکری درخشان و ناب تا حافظ و با اندکی تسامح جامی برمی خوریم که در عین حال همگی مطرود و مشکوک و ضددین از طرف متفکرین سنتی متصل به قدرت هستند. و البته که ادبیات کلاسیک ما همان هاست.
نکته اینجاست؛ آنها همگی متهمند. اما آنکه به شعر می نویسد از مرگ می رهد و آنکه به نثر، تکفیر می شود و سنگسار. در حالی که همه از یک چشمه سوانح آب می خورند.
سرانجام مرگبار وادارم می کند بگویم؛ یکی از مهم ترین دلایل گرایشی این چنین انبوه به شعر و مهجور ماندن نثر در سده های پیشین همانا ترس از مرگ و نجات جان بوده است.
چگونه است، آنکه می گوید؛ ترسم که روز حشر عنان در عنان شود/ تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار، اگرچه یکسره به باورها می تازد، اما از مهلکه مرگ می گریزد و آنکه می گوید؛ «عشق تعلق به هیچ جانب ندارد...نه به خالق و نه به مخلوق. حقیقت عشق از جهات منزه است و تفاوت در قبله عشق عارضی است» سوانح به دامچاله ارتداد می افتد؟ دقت کنید، که چگونه وی حتی عشق مشهور افلاطونی را با همین کلام یکسره رد می کند،؟ عشق عارفانه خالق و مخلوق بماند.
باری، شاعران از مرگ می رهند چرا که عنصر شعر به شاعر و همینطور حاکم وقت این مجال را می دهد واقعیت این است، جناب حاکم بر خلاف فتوایی که در جمع راجع به آن آثار می دهد، در خلوت دارد لذت می برد که خود و نهایتاً جمع را بفریبد و این همه «می» که ادبیات ما را مست کرده، به «معنا» بگیرد. مگر کم شنیده ایم؛ این معشوق آن نیست و این شاهد این نیست و اینها دارند چیز دیگری می گویند...؟ و این آنقدر تکرار می شود تو گویی خیام و حافظ و... از نوعی بیماری گفتاری رنج می برده اند،؟
اما با نثر چه باید می کردند؟ وقتی نویسنده چنین بی پروا حتی در ساختار معاشقه می کند.
یادمان باشد او دارد رساله ای عشقی می نویسد و باید که عشقبازی کند با کلمات و می کند.
«دوستی عزیز که به نزدیک من به جای عزیزترین برادرانست و مرا با او انسی تمام است از من درخواست کرد که آنچه ترا فرا خاطر آید در معنی عشق فصولی چند اثبات کن تا بهر وقتی مرا با او انسی باشد و چون دست طلبم به دامن وصل نرسد بدان تعلل کنم» سوانح ص۳. دوستی درخواست می کند و نبوغ غزالی کلمات را به معاشقه وامی دارد. و البته که تکفیر می شود. وقتی سوانح تفکرات را می خوانی تازه درمی یابی سرچشمه تفکر جادوگری همچو حافظ کجاست.
اما چگونه بگویم از نثری که کلمات چون نگینی در آن می درخشند؛ «گاه روح عشق را چون زمین بود تا شجره عشق ازو بروید. گاه چون ذات بود صفت را، تا بدو قائم گردد. گاه چون انباز بود در خانه، تا در قیام او نیز نوبت دارد. گاه او ذات بود و روح صفت، تا قیام روح بدو بود، گاه عشق آسمان بود و روح زمین، تا وقت چه اقتضا کند که چه بارد.
گاه عشق تخم بود و روح زمین، تا خود چه روید. گاه عشق گوهر کانی بود و روح کان، تا خود چه گوهر آید و چه کان. گاه آفتاب بود در آسمان روح، تا خود چون تابد. گاه شهاب بود در هوای روح تا خود چه سوزد. گاه زین بود بر مرکب روح، تا خود که بر نشیند. گاه سلاسل قهر کرشمه معشوق بود در بند روح. گاه زهر ناب بود در کام قهر وقت، تا خود کرا گزد و کرا هلاک کند...» سوانح ص ۸ و ۹ چه می توانم بنویسم؟ چگونه می توانم ادامه دهم وقتی «احمد غزالی» این چنین کلمات را به رقص آورده است؟
قاسم کشکولی
منبع : روزنامه شرق