دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


داستان دختر کانادایی


داستان دختر کانادایی
قبولیم را از دوره یکساله ترمینولوژی پزشکی و زبان را در کشور جدید اخذ کرده بودم و با اخذ قبولی در این دوره ، از سال تحصیلی بعد میتونستم دانشجو سال اول پزشکی باشم و چقدر از این بابت خوشحال بودم . مخصوصا که پول شهریه تحصیلی سه سال بعدم رو هم تهیه کرده بودم .
تو یه خوابگاه زندگی میکردم که مربوط به دانشگاه نبود البته چه عرض کنم اگه اسمش را خوابگاه بزاریم . این خوابگاه معروف بود بنام "خوابگاه ویتنامی ها " . البته امنیت چندانی هم نداشت و اگه کسانی می فهمیدن که اتاقی اونجا خالیه ، امکان پاتک خوردنش بود . به این خاطر غالبا مدارک و پولهام رو با خودم میبردم .
یکی از دوستان منو به یه هیئت تجاری ایرانی معرفی کرده بود که مدتی مترجم آنها باشم . من میتونستم از این طریق کمی تجربه زبانی کسب کنم و با محیط تجاری کشور جدیدی که در آن اقامت داشتم نیز آشنا بشم و کمی هم پول جیبی در بیارم .
کار با هیئت تجاری شروع شد ، روز اول شامل آشنا کردن آنها با محیط کشور جدید بود ، روز دوم بد نگذشت اما روز سوم واقعا روز خیلی خسته کننده ای داشتم . کله سحر با معاون وزیر بازرگانی ملاقات داشتیم . بعد از آن هم به سه کارخانه سر زدیم و با مدیران کارخانه ها ملاقات کردیم . بعد از ظهر با رئیس گمرگ کشور گفتگو شروع شد در پی آن هم به چهار اداره دیگر سر زدیم . از بس که ترجمه کرده بودم دهانم خسته شده بود مخصوصا که لازم بود شش دانگ حواسم رو جمع میکردم تا مطلبی اشتباهی ترجمه نشه . بالاخص که هیئت فوق در هر موردی نظر شخصی منو هم میخواست . واقعا روز تابستانی خسته کننده ای بود .
شکر خدا ساعت ٩ شب کار ترجمه تمام شد . خواستم ماشین حسابم را از کیف مدارکم در بیارم که متوجه شدم کیف مدارکم نیست ! حالت یک آدم با سکته ناقص را داشتم و یا شاید کسی که پتک سنگینی به سرش کوبیده شده باشد ! آخه خدایا اونو کجا گذاشته بودم ؟ آنی دنیا برایم تیره و تار شد . داخل کیفم تمامی مدارک و پول شهریه تحصیلی من بود . فکرهای عجیب غریب به سرم میزد . من دیگه نمیتونستم دکتر بشم . وای به خانواده ام چی باید میگفتم ؟ اونا از نون شبشان زدن تا مقداری پول برام تهیه کنن . چقدر سگ دویی کردم و پیش اون این کار کردم و خار شدم تا این پول را فراهم کنم ...
سرپرست هیئت تجاری گفت من میدونم به تو امروز خیلی فشار آمد ، اما بیاد بیار کیفت رو کجا گذاشتی . معاون او زیر لبش میگفت : یا امام رضا کمکش کن .
از آخرین محلی که یادم بود کیفم را به همراه داشتم شروع به گشتن شهر کردیم . من اصلا امیدی به پیدا کردن پولم نداشتم چرا که تو این مملکت محال بود کسی پولی پیدا کنه و به صاحبش برگردونه . تا ساعت یازده شب نتونستیم کیفم رو پیدا کنیم و با دنیایی از حزن به خوابگاهم برگشتم .
جلوی در اتاقم رسیده بودم . آخ که کلید اتاقم نیز تو کیف بود . با قامتی شکسته در اتاق همسایه ویتنامیم رو زدم و موضوع رو تعریف کردم . گفت غصه نخور و الان تو احتیاج به آرامش داری و رفت یک شیشه کنیاک و مقداری مزه آورد که بنوشیم تا شاید آرام بشم . من آهی کشیدم و گفتم : درد من با این دوا خوب نمیشه !
نصف شب از طریق بالکن دوست ویتنامیم وارد بالکن اتاق خودم شدم . قسمت اعظم درب جلوی بالکن شیشه ای بود کفشم را در آوردم و کوبیدم به شیشه اش و وارد اتاقکم شدم و خودم را روی تخت انداختم . گیج و منگ بودم .
صبح خیلی بیحال بیدار شدم . سعی کردم روحیه خودم رو تقویت کنم . مدتی با خدای خودم خلوت کردم و با او درد دل نمودم و بعد از مدتی صورت خیسم را خشک کرده راهی هتل شدم تا کار نیمه کاره هیئت رو تمام کنم .
اولین نشست و کار ترجمه من در آنجا با افکار مغشوش تمام شد و داشتیم با ماشین هیئت بطرف رستوران میرفتیم که ناگهان دختر جوانی از پیاده رو دوان دوان خودش رو جلوی ماشین انداخت . انگار که میخواست خود کشی کنه . نزدیک بود تصادف بشه . بعد او خودش رو از جلوی ماشین بطرف در رساند و گفت :
ـ آیا شما دیروز کیف مدارک و پولتان را گم کردید ؟
گفتم : خدای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ... بله ، بله ...
بعد جریان رو تعریف کرد :
- دیروز که سر دکه داشتی نوشابه میخریدی ، کیف مدارکت رو روی پیشخان گذاشتی و از کیف جیبیت پولشو حساب کردی . چون واسه دوستات هم نوشابه خریده بودی ، دستت پر شد و رفتی طرف ماشین . من فکر کردم لابد میخوای برگردی و کیفت را بگیری اما دیدم ماشین داره حرکت میکنه ، کیف مدارکت رو گرفتم و پشت سرتان فریاد زدم اما سرعت ماشین خیلی زیاد بود و از منطقه دور شدین و متوجه من هم نشدین . برگشتم به دکه و به صاحب دکه گفتم که آیا شناختی با شما داشتن و اون گفت خیر و به من پیشنهاد داد که کیف رو به پلیس تحویل دهم .
از خوشحالی داشتم پر در میاوردم . باور کردنی نبود . درهای دانشگاه رو میدیدم که دوباره برویم داشت باز میشد خیلی تعجب کرده بودم که تو این مملکت هم آدمایی خیر وجود دارن . دخترک لباسهای ساده ای داشت و خیلی متین بود . موضوع را به مسئولین هیئت گفتم اونا از من بیشتر خوشحال بودن . با هم رفتیم اداره پلیس تا پولها رو تحویل بگیریم . دخترک به افسر نگهبان موضوع رو شرح داد . افسر نگهبان هم پرونده های روز قبل رو بررسی کرد و گفت :
- هیچ مدرکی در ارتباط با ادعای شما اینجا وجود نداره ! و افسر نگهبان قبلی در این باره گزارشی درج نکرده .
دوباره درهای دانشگاه داشت برویم بسته میشد . گویا افسر نگهبان دیشبی پولها رو به جیب زده بود تو همین افکار و بحث با افسر نگهبان بودم که دخترک کیفش رو باز کرد و ورقی رو از آن در آورد و به افسر نگهبان جدید گفت :
- گویا افسر نگهبان دیروزی پولها رو واسه خودش میخواسته . این رسیدی است که من از افسر نگهبان دیروزی گرفتم همه اقلام یک به یک اینجا درج شده در ضمن اینها خارجی هستن و اگه پولها پیدا نشه کار به سفارت و وزارت امور خارجه میکشه .
آخ خدای من ! چه دختر تیزی بوده ، دوست داشتم جلوی این دختر مهربان زانو بزنم و میلیونها بار ازش تشکر کتم . افسر نگهبان به خانه افسر اسبق تلفن کرد و مشخص بود که از دست او خیلی عصبانی است . یک ساعت بعد کیف مدارکم با تمامی محتویاتش در دستم بود .
کار آنروزم ساعت شش تمام میشد . از دخترک تا جا داشت تشکر کردم و به او گفتم :
- ساعت هفت اگه وقت دارین لطفا بیائین به رستوران ( ) چرا که بپاس قدردانی از شما میخواهم برایتان هدیه ای تهیه کنم و با شما بیشتر آشنا شوم . - دخترک گفت :
- اصلا نیازی به هدیه نیست . من در این ارتباط با خانواده ام صحبت خواهم اگه اجازه دادن میام اما اگه نتونستم یادداشتی برای شما خواهم گذاشت . یادداشت رو میتونین از حسابدار رستوران بگیرین .
کار آنروز زودتر تمام شد و من مرخص شدم . زوتر از قرار موعد در رستوران بودم . هنوز دخترک نیامده بود . ساعت هفت و نیم شد اما خبری از او نبود . تقریبا پنج استکان قهوه نوشیده بودم .دسته ای گل و یک بسته کادویی کنارم قرار داشت .یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به ساعت . عقربه های ساعت به کندی حرکت میکرند تا اینکه ساعت هشت شد . او خیلی دیر کرده بود . یاد گفته دخترک افتادم که گفته بود اگر نتوانستم بیایم به شما اطلاع خواهم داد . رفتم پیش حسابدار رستوران و خودم رو معرفی کردم و پرسیدم کسی برایم پیامی نگذاشته ؟
حسابدار نگاهی با شیطنت به من انداخت و گفت : دوست دخترت تو رو قال گذاشته!
بعد هم پاکت نامه ای رو به من داد . با عجله پاکت نامه رو باز کردم . بله دخترک نمیتوانست بیاید . من نه آدرس اونو داشتم و نه شماره تلفنش رو . حتی در رسیدی که او از افسر نگهبان گرفته بود اسمش درج نشده بود . یک ساعت دیگر در بیرون رستوران منتظرش شدم . اما خبری نشد .
مدتی طولانی هر روز از اون منطقه رد میشدم . بلکه دخترک رو بیابم و از بابت خدمت بزرگ او ، آنطور که شایسته اش بود سپاسگذاری نمایم اما جستجو من هیچ ثمری نداشت . ماه ها گذشت و یادداشت دخترک را در دفتر خاطراتم گذاشتم که برایم همیشه یادآور انسانیت و نوع دوستی باشد . ترجمه قسمتهایی از پیام دخترک به این شرح بود :
سلام . با پوزش از اینکه نتوانستم سر قرار بیایم ... آنروز که من مدارک و پولهایتان را پیدا کردم از روی کنجکاوی مدارک شما رو خواندم و فهمیدم که دوران کورس مقدماتی ورود به دانشگاه پزشکی را تمام کرده اید . قراردادت با دانشگاه را هم خواندم و حدس زدم که این پولها هم پولهای شهریه دانشگاهی هست و مشخصا شدیدا به آنها نیاز دارید ... راستی من این کار را برای هدیه گرفتن نکردم . همینقدر که شما را خوشحال کردم برایم یک دنیا هدیه است امیدوارم شما هم در آتیه بیمارانتان را خوشحال کنید ...
علی


همچنین مشاهده کنید