شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات امام یازدهم ابومحمّد بن علی العسکری علیهالسلام


شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات امام یازدهم ابومحمّد بن علی العسکری علیهالسلام
ابن طلحه می گوید: بالاترین منقبت و ارزنده ترین امتیازی که خداوند بزرگ و این امام بزرگوار اختصاص داده و گوهر گرانقدرش را به گردن او آویخته و برخورداری از آن را منحصرا به او ارزانی داشته و آن را به عنوان صفت و منقبتی جاودانه برای وی قرار داده که گذشت روزگار از طراوتش ‍ نمی کاهد و زبانها تلاوت و باز گفتن آن را از یاد نمی برند؛ آن است که مهدی علیه السلام از نسل او آفریده شده و فرزند نسبی او و پاره تن وی است . ابن طلحه اضافه می کند که لقب او خالص است .
شیخ طبرسی می گوید: لقب آن حضرت ، هادی سراج و عسکری است . و نیز می گوید: این امام و پدر و جدش هر کدام در زمان خودشان معروف به ابن الرضا بوده اند.
شیخ مفید - رحمه اللّه - از ابوبکر فهفکی روایت کرده ، می گوید: ابوالحسن علیه السلام به من نوشت : پسرم ابومحمّد، از میان آل محمّد صلی اللّه علیه و اله از همه خوش غریزه تر و برهانش محکم تر و بزرگسال ترین فرزندان من و جانشین من است و رشته امامت و احکام ما به او می رسد پس هرچه را که از ما می پرسیدی از او بپرس زیرا هرچه را که نیازمندی نزد اوست .
از حسن بن محمّد اشعری و محمّد بن یحیی و دیگران نقل شده که گفتند: احمد بن عبیداللّه بن خاقان سرپرست املاک و مالیات قم بود، روزی در مجلس او سخن از علویان و مذاهب ایشان به میان آمد. وی که در ناصبی بودن و انحراف از اهل بیت علیهم السلام سرسخت بود، گفت : من در سامرا مردی از علویان را در هدایت ، وقار، پاکی ، بزرگواری و حرمت در نزد خاندان خود و همه بنی هاشم ، همانند حسن بن علی بن محمّد بن الرضا علیه السلام ندیده ام و سراغ ندارم ، به همین جهت است که او را بر سالخوردگان و بزرگانش مقدم می دارند، حال آن حضرت در نزد سران سپاه و وزیران توده مردم نیز همین طور است . به خاطر دارم روزی را که من بالای سر پدرم ایستاده بودم و آن روز جلوس پدرم برای مردم بود. ناگاه دربانان وارد شدند و گفتند: ابومحمّد بن الرضا می خواهد وارد شود. پدرم با صدای بلند گفت : اجازه دهید. من از سخن ایشان و جسارتشان که مردی را در حضور پدرم به کنیه نام بردند، تعجب کردم در حالی که جز خلیفه یا ولیعهد یا کسی را که پادشاه امر کرده بود که به کنیه بخوانند کسی دیگری را نزد پدرم به کنیه نام نمی بردند. پس تازه جوانی گندم گون خوش قامت زیباروی که دارای جلالت و شمایل نیک بود وارد شد همین که چشم پدرم به او افتاد از جا بلند شد و چند گامی به طرف او رفت و من چنین رفتاری را با هیچ یک از بنی هاشم و سران سپاه سراغ نداشتم ، و چون نزدیک او رسید با او معانقه کرد و صورت و سینه او را بوسید و دست او را گرفت و روی جانمازی که خود نشسته بود، او را نشاند و خود کنار او رو به آن حضرت نشست و به گفت و گو پرداخت در حالی که به او جانم به فدایت می گفت : من از آنچه می دیدم در شگفت بودم .
ناگهان دربان وارد شد و گفت : موفق آمد، - چنان بود که موفق هرگاه بر پدرم وارد می شد، حاجبان و افسران ویژه اش جلو می آمدند و بین مجلس پدرم و بین در، دو طرف می ایستادند تا موفق وارد می شد و بیرون می رفت - پدرم همچنان رو به ابو محمّد بود و با او سخن می گفت تا این که نگاهی به غلامان مخصوص کرد. آنگاه به آن حضرت گفت : فدایت شوم ، می خواهید تشریف ببرید؟ سپس به دربانان گفت : آن حضرت را از پشت دو ردیف ببرند تا این مرد، یعنی موفق او را نبیند، پس آن حضرت بلند شد و پدرم از جا برخاست و معانقه کرد و او رفت . من از دربانان و غلمان پدرم پرسیدم : وای بر شما این چه کسی بود که در حضور پدرم او را به کنیه نام بردید و پدرم با او چنان رفتار کرد؟ گفتند: این علوی به نام حسن بن علی ، معروف به ابن الرضاست . بر تعجبم افزوده شد و تمام آن روز در اضطراب بودم و در کار او و پدرم و آنچه از وی دیده بودم می اندیشیدم تا شب شد، پدرم عادت داشت که در ثلث اول شب نماز عتمه را می خواند سپس می نشست و به ابزار نظرها و شکایات رسیدگی می کرد، آن شب همین که نماز خواند و نشست ، آمدم مقابلش نشستم ، کسی پیش او نبود، پرسید: احمد کاری داری ؟ گفتم : آری پدر اگر اجازه دهید، مطلبی را می پرسم . گفت : اجازه دادم . گفتم : آن مردی که صبح اول وقت دیدم ، آن همه وی را بزرگ داشتی و احترام کردی و به او می گفتی فدایت شوم ، پدرم فدایت باد، که بود؟ گفت : پسرم ، آن امام شیعیان ، حسن بن علی معروف به ابن الرضاست . سپس ‍ ساعتی ساکت ایستاد و من هم ساکت ماندم . آنگاه گفت : پسرم ، اگر رهبری از خلفای بنی عباس گرفته شود، جز او از بنی هاشم کس دیگری شایستگی آن را نخواهد داشت ، به دلیل فضیلت ، پاکدامنی ، هدایت ، خویشتنداری ، پارسایی ، عبادت ، اخلاق نیکو، و در خور بودنش و اگر تو پدر او را دیده بودی او مردی می یافتی با تدبیر، برومند و با فضیلت . با شنیدن این سخنان بر نگرانی و خشمم افزوده شد و درباره پدرم و آنچه از او شنیده بودم و رفتاری که از وی نسبت به آن حضرت دیده بودم به فکر فرو رفتم و پس از آن تمام همّ من پرسش از احوال و کنجکاوی درباره سجایای آن حضرت بود و از هیچ کس ؛ از بنی هاشم ، سران سپاه ، دبیران ، قضاة ، فقهاء و سایر مردم درباره او نپرسیدم مگر این که نهایت بزرگداشت و احترام و تاءیید مقام والا و سخن نیکو و اقرار به تقدم بر همه اهل بیت و بزرگان را نسبت به او مشاهده کردم از این رو در نظر من قدر و منزلتش بالا رفت زیرا هیچ دوست و دشمنی را ندیدم مگر این که از او به نیکی یاد می کرد و ستایشگر او بود - حدیث طولانی است .
امّا کرامات آن حضرت :
در ارشاد مفید آمده است که ابومحمّد علیه السلام به ابوالقاسم اسحاق بن جعفر زبیری حدود بیست روز پیش از مرگ معتزّ نوشت : از خانه بیرون نیا تا آن حادثه اتفاق بیفتد! وقتی که بریحه کشته شد، اسحاق نامه ای نوشت که آن حادثه اتفاق افتاد. حالا چه می فرمایید؟ امام علیه السلام در پاسخ نوشت : این ، آن حادثه نیست ، آن حادثه دیگری است . تا این که برای معتزّ آن واقعه ، پیش آمد. راوی می گوید: آن حضرت به مرد دیگری نوشت که محمّد بن داوود را ده روز پیش از کشته شدن معتزّ می کشند، همین که روز دهم شد او را کشتند.
از جمله ، از محمّد بن علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر علیه السلام نقل شده است که : زندگی بر ما تنگ شد، پدرم گفت : ما را راه بینداز تا نزد این مرد، یعنی ابومحمّد علیه السلام برویم چون او را به بخشندگی توصیف کرده اند. گفتم : شما او را می شناسید؟ گفت : خیر، او را نمی شناسم و هرگز ندیده ام ، محمّد می گوید: راهی منزل ابومحمّد علیه السلام شدیم . پدرم در بین راه گفت : چقدر ما نیاز داریم به این که آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد، دویست درهم برای لباس ، دویست درهم برای آرد و صد درهم برای هزینه . من با خود گفتم : کاش به من هم سیصد درهم می دادند؛ با صد درهم یک الاغ بخرم و صد درهم برای خرجی و صد درهم برای لباس تا من به جبل می رفتم . می گوید: وقتی که در منزل امام علیه السلام رسیدیم غلام آن حضرت بیرون آمد و گفت : علی بن ابراهیم و پسرش محمّد وارد شدند. همین که ما وارد شدیم و سلام کردیم ، امام علیه السلام رو کرد به پدرم گفت : علی بن ابراهیم چه چیز باعث شد که تاکنون نزد ما نیامدی ؟ عرض کرد: سرورم ، خجالت می کشیدم که شما را با این حال ملاقات کنم ، وقتی که از نزد آن حضرت خارج شدیم ، غلام آمد، کیسه پولی را به پدرم داد و گفت : این پانصد درهم ؛ دویست درهم برای پوشاک و دویست درهم برای آرد و صد درهم برای هزینه است و به من هم یک کیسه داد و گفت : این سیصد درهم است ؛ صد درهم برای بهای یک الاغ و صد درهم برای پوشاک و صد درهم برای خرجی است ، به جبل نرو بلکه به سوراء برو، راوی می گوید: محمّد به سوراء رفت و آن جا با زنی ازدواج کرد و امروز درآمدش هزار دینار است با وجود این واقفی مذهب است . محمّد بن ابراهیم کردی می گوید: به او گفتم : وای بر تو آیا دلیلی روشنتر از این می خواهی ؟ گفت : راست می گویی ، ولی ما بر مذهبی هستیم که در خط و مسیر آن قرار گرفته ایم .از جمله احمد بن حارث قزوینی می گوید: همراه پدرم در سامراء بودیم ، پدرم در اسطبل ابومحمّد صلی اللّه علیه و اله به پرورش ستوران اشتغال داشت . مستعین استری داشت که در خوبی و بزرگی کسی نظیر آن را ندیده بود ولی سواری نمی داد. تمام اهل خبره جمع شده بودند امّا راهی برای سواری آن پیدا نکرده بودند، تا این که یکی از ندیمان وی گفته بود: یا امیرالمؤ منین چرا کسی را دنبال حسن بن الرضا علیه السلام نمی فرستی ، یا سوارش می شود و یا او را می کشد؟ می گوید: مستعین کسی را نزد ابومحمّد علیه السلام فرستاد، پدرم نیز به همراه وی رفت . هنگامی که ابومحمّد علیه السلام وارد اقامتگاه خلیفه شد، من هم همراه پدرم بودم . ابومحمّد علیه السلام نگاهی به آن استر کرد و در حالی که حیوان میان محوطه ایستاده بود به سمت او رفت و دست روی پشتش گذاشت ، می گوید: من به استر نگاه می کردم دیدم عرق کرد چنان که عرق از بدنش می ریخت . سپس آن حضرت به سمت مستعین رفت ، مستعین سلام داد و خوش آمد گفت و آن حضرت را نزدیک خود نشاند و گفت : ای ابومحمّد این استر را لجام کنید. ابومحمّد علیه السلام رو به پدرم کرد و گفت : ای جوان آن را لجام کن ! مستعین گفت : خود شما لجامش کنید. ابومحمّد علیه السلام رواندازش را کنار گذاشت و از جا بلند شد و آن حیوان را لجام کرد. سپس برگشت و نشست ، مستعین گفت : ابومحمّد آن را زینش کنید، امام علیه السلام رو به پدرم کرد و گفت : ای جوان تو آن را زین کن . مستعین رو به امام کرد و گفت : شما خود زین کنید. دوباره امام علیه السلام از جا بلند شد و استر را زین کرد و به جای خودش برگشت ، مستعین گفت : در خود می بینید که سوارش ‍ شوید ابومحمّد علیه السلام فرمود: آری ، پس سوار شد بدون این که امتناعی کند. آنگاه میان صحن خانه استر را دواند و بعد وادارش کرد تا تند برود، به بهترین صورت راه رفت ، سپس برگشت و پیاده شد. مستعین گفت : آن را چگونه دیدید؟ فرمود: استری به این خوبی و راهواری ندیده ام . مستعین گفت : امیرالمؤ منین او را در اختیار شما گذاشت . پس ابومحمّد علیه السلام به پدرم فرمود: ای جوان آن را بگیر! و پدرم آن را گرفت و افسارش را کشید و برد.از جمله ، به نقل از ابوهاشم جعفری می گوید: از نیازمندی ام به ابومحمّد حسن بن علی علیه السلام شکایت کردم تازیانه اش را به زمین می کشید، قطعه طلایی حدود پانصد دینار ظاهر شد. گفت : ابوهاشم آن را بردار و عذر ما را بپذیر.
از جمله به نقل از ابوعلی مطهری آمده است که از قادسیه نامه ای خدمت امام نوشت که مردم از رفتن به مکه (ظاهرا به دلیل شدت گرما و بیم هلاکت از تشنگی ) منصرف شده اند و او می ترسد که اگر حج برود، گرفتار تشنگی شود. امام علیه السلام در پاسخ نوشت : بروید (( ان شاء اللّه )) بیم عطشی بر شما نیست . پس به سلامت رفتند و تشنگی ندیدند.
از جمله به نقل از علی بن حسین بن فضل یمانی آمده است که می گوید: بر ابوهاشم جعفری که از آل جعفر بود گروه زیادی که تا آن روز سابقه نداشت ، حمله ور شدند. پس نامه ای به ابومحمّد علیه السلام نوشت و از این موضوع شکایت کرد. امام علیه السلام در پاسخ نوشت : اگر خدا بخواهد شرّ آنها را کفایت خواهید کرد. می گوید: پس از دریافت پاسخ با عده کمی به مقابله ایشان رفت و در حالی که آنها افزون بر بیست هزار تن و اینها کمتر از هزار نفر بودند، آنها را مغلوب کردند.
از جمله به نقل از محمّد بن اسماعیل علوی می گوید: ابومحمّد علیه السلام را نزد علی بن اوتامش زندانی کردند. این مرد با آل محمّد صلی اللّه علیه و اله دشمن سرسخت و با آل علی علیه السلام بدرفتار بود و هرچه به او دستور می دادند، انجام می داد. راوی می گوید: یک روز بیشتر نگذشته بود که در برابر آن حضرت به خاک افتاد و به خاطر بزرگداشت و تعظیم به او نگاه نمی کرد و موقعی که از نزد وی بیرون آمد از همه کس خوش بین تر و خوش گفتارتر درباره او بود.
از جمله به نقل از ابوهاشم جعفری آمده است که می گوید: از تنگنای زندان و گرفتار آمدنم در بند به محضر ابومحمّد علیه السلام شکایت کردم ، در پاسخ نوشت : تو امروز نماز ظهر را در منزلت خواهی خواند. موقع ظهر از زندان آزاد شدم و همان طور که امام علیه السلام فرموده بود، نماز را در منزلم خواندم و چون در مضیقه مالی بودم می خواستم در همان نامه ای که نوشته بودم تقاضای کمک کنم ولی شرم کردم . وقتی که به منزل رسیدم ، دیدم صد دینار برایم فرستاده و به من نوشته است که هر وقت حاجتی داشتی شرم نکن و خجالت نکش حاجتت را بخواه که (( ان شاء اللّه )) به خواسته ات می رسی .
از جمله از ابوحمزه نصیر الخادم نقل شده که : بارها شنیدم که ابومحمّد علیه السلام با غلامانش به زبان خودشان صحبت می کرد در حالی که میان آنها غلامان ترک و رومی و صقلابی بودند. من از این مطلب در شگفت بودم و با خود می گفتم : چطور می شود، این مرد که در مدینه به دنیا آمده و تا وقتی که (پدرش ) ابوالحسن علیه السلام از دنیا رفت و نه او کسی را دیده و نه کسی او را دیده بود، (زبانهای اقوام مختلف را بداند؟) با خود در این اندیشه ها بودم که روزی امام علیه السلام رو به من کرد و فرمود: خدای بزرگ حجتش را از سایر مردم ممتاز ساخته و شناخت همه چیز را به او عطا کرده است و او با همه زبانها و اسباب و رویدادها آشناست و اگر چنین نبود بین حجت و سایر مردم تفاوتی نبود.از جمله به نقل از حسن بن ظریف آمده است که می گوید: دو مساءله در دلم گذشت خواستم نامه ای به محضر ابومحمّد علیه السلام بنویسم و آنها را بپرسم . این بود که نامه ای نوشتم و پرسیدم وقتی که امام قائم علیه السلام قیام کند به چه چیز قضاوت می کند؟ و جایی که بین مردم قضاوت می کند، کجاست ؟ و می خواستم چیزی راجع به تب نوبه (تبی که هر چهار روز یک بار به سراغ آدم می آید) بپرسم ، غفلت کردم . جواب نامه رسید: حسن به ظریف ! راجع به قائم علیه السلام پرسیده بودی ، او وقتی قیام کند، مانند داوود علیه السلام به علم خویش قضاوت می کند و از بیّنه و دلیل نمی پرسد و می خواستی راجع به تب نوبه بپرسی ؟ فراموش کردی ، در کاغذ بنویس ‍ (( ((یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم )) )) و آن را بر تب دار بیاویز. پس من نوشتم و آویختم ، مریض بهبود یافت .
از جمله به نقل از اسماعیل بن محم بن علی بن اسماعیل بن علی بن عبداللّه بن عباس آمده می گوید: سر راه ابومحمّد علیه السلام نشستم ، وقتی که خواست از کنار من عبور کند، عرض حاجت کردم ، و قسم خوردم حتی یک درهم و یا بیشتر ندارم و نهار و شام هم ندارم . می گوید: امام علیه السلام فرمود: آیا به خدا، قسم دروغ می خوری ؟ دویست دینار زیر زمین پنهان کرده ای . البته این سخن ، مانع ، بخشش تو نیست ! سپس رو کرد به غلامش ‍ فرمود: چقدر همراه تو است ؟ غلام صد دینار به من داد. آنگاه رو به من کرد و فرمود: از پولهایی که دفن کرده ای با همه نیازی که خواهی داشت ، محروم می مانی ! راست گفت ، وقتی که موجودی ام را خرج کرد و نیاز مبرمی به آن وجه پیدا کردم و درهای روزی بر من بسته شد جایی که پولها را خاک کرده بودم باز کردم ، امّا پولها را نیافتم ، معلوم شد، پسرم جای آنها را فهمیده از این رو آنها را برداشته و فرار کرده است و چیزی به دست من نرسید.
از جمله به نقل از علی بن زید بن علی بن حسین ، می گوید: من اسبی داشتم و به خاطر داشتن آن به خود می بالیدم ، در همه جا صحبت از اسب من بود. روزی خدمت ابومحمّد علیه السلام رسیدم . پرسید: اسبت چه شد؟ عرض ‍ کردم : اکنون من از آن پیاده شدم جلو منزل شماست . فرمود: هنوز غروب نشده اگر دسترسی به مشتری داشتی او را عوض کن و تاءخیر نینداز، در این بین کسی وارد شد و سخن قطع شد و من با حالت تفکر و اندیشه بلند شدم و به منزلم رفتم موضوع را به برادرم گفتم ، او گفت : من نمی دانم در این باره چه بگویم . من هم نسبت به فروش آن به مردم بخل ورزیدم و از فروش ‍ خودداری کردم ، همین که نماز را در ثلث اول شب خواندیم ، اسطبل دار آمد و گفت : الا ن اسب تو هلاک شد، غمگین شدم و دانستم که منظور امام علیه السلام همین بود. پس از چند روزی خدمت آن حضرت رسیدم در حالی که با خود می گفتم : کاش امام مرکبی به جای اسبم می داد. همین که نشستم ، پیش از آن که چیز بگویم فرمود: آری ، مرکبی می دهیم . غلامش را صدا زد و فرمود: یابوی کمیت مرا بیاور. سپس فرمود: این از اسب تو بهتر و راهوارتر است و عمر بیشتری خواهد کرد.از جمله ، همان احمد بن محمّد می گوید: وقتی که ابومحمّد علیه السلام نزد صالح بن وصیف زندانی بود، ماءموران عباسی بر او وارد شدند و گفتند: بر امام سخت بگیر و گشایشی برای او قائل نشو. صالح در جواب ایشان گفت : با او چه کنم ، من دو تن از شرورترین مردانی را که پیدا کردم بر او گماردم ، هر دو در حد زیادی اهل عبادت و نماز و روزه شدند. سپس دستور داد تا آن دو موکل بر امام را حاضر کردند، به ایشان گفت : وای بر شما قضیه شما با این مرد چیست ؟ گفتند: چه می گویی درباره مردی که در تمام روزها روزه دارد و تمام شب را نماز می خواند و هیچ حرفی نمی زند و جز عبادت هیچ کاری ندارد؟ و چون به ما می نگرد اعضای بیرون و درون ما می لرزد به طوری که از خود اختیاری نداریم . وقتی که ماءموران عباسی این حرفها را شنیدند با ناامیدی برگشتند.از جمله به نقل از علی بن محمّد از گروهی از شیعیان آمده است که : ابومحمّد علیه السلام را به نحریر تسلیم کردند، او بر امام علیه السلام سخت می گرفت و او را می آزرد. همسرش به او گفت : از خدا بترس ، براستی که تو می توانی چه کسی در خانه تو است ؟ شایستگی و عبادت آن حضرت را خاطر نشان کرد و به او گفت : به خدا سوگند که او را میا درندگان می اندازم . سپس از خلیفه اجازه گرفت . چون اجازه داد، آن حضرت را میان درندگان انداخت هیچ تردیدی نداشتند که درندگان امام علیه السلام را می خورند، نگاه کردند تا ببینند چه می شود، دیدند امام علیه السلام به نماز ایستاده و درندگان اطراف او هستند، این بود که دستور داد آن حضرت را از آن جا بیرون بیاورند و به خانه اش برگردانند.
مفید - رحمه اللّه - می گوید: روایات در این باره زیاد است ، امّا مقداری که ما نوشتیم ، ما را (( - ان شاء اللّه - )) کفایت می کند.
از دلایل حمیری به نقل از محمّد بن عبداللّه روایت کرده ، می گوید: وقتی که سعید ماءمور انتقال ابومحمّد علیه السلام به کوفه شد، ابوالهیثم خدمت علیه السلام نوشت : فدایت شوم ، خبری شنیده ایم که باعث نگرانی ما شده است . امام علیه السلام در پاسخ نوشت : سه روز بعد خبر گشایش به شما می رسد. روز سوم معتزّ به قتل رسید. محمّد بن عبداللّه می گوید: پس ‍ از آن بیت المال ابوالحسن علیه السلام را به غارت بردند، وقتی که به امام علیه السلام خبر دادند، دستور داد در را ببندند. سپس اهل حرم و اعضای خانواده اش را طلبید و رو به یکایک غارتگران کرد و فرمود: فلان چیز را به جای خودش برگردان - هر که هرچه برداشته بود، نام می برد - پس بی آن که چیزی از بین برود، تمام اموال را بازگرداندند.از جمله هارون بن مسلم می گوید: خدا به پسرم احمد پسری داد روز دوم ولادتش نامه ای خدمت امام ابومحمّد علیه السلام که در داخل سپاه بود، نوشتم و از آن حضرت خواستم تا نام و کنیه ای برای نوزاد تعیین کند. و من دوست داشتم که اسمش را جعفر و کنیه اش را ابوعبداللّه بگذارم . تا این که بامداد روز هفتم فرستاده امام علیه السلام همراه نامه ای آمد که اسم نوزاد را جعفر و کنیه اش را ابوعبداللّه بگذار و برای من دعا کرده بود.از جمله به نقل از ابوهاشم جعفری ، می گوید: در محضر ابومحمّد علیه السلام بودم ناگاه جوانی خوش سیما وارد شد، با خود گفتم : این کیست ؟ ابومحمّد علیه السلام رو به من کرد و فرمود: این پسر امّ غانم صاحب تکه سنگی است که پدرانم آن را مهر زده اند، نزد من آمده تا من هم آن را مهر کنم (پس رو به آن جوان کرد و فرمود) آن سنگ را به من بده ، سنگ را درآورد، در آن جای صافی بود، امام با انگشتریش آن جا را مهر کرد و اثر مهر نمودار شد. نام آن جوان یمای ، مهجع بن سفیان بن علم بن امّ غانم یمانیه بود.
از جمله به نقل از ابوهاشم جعفری می گوید: خدمت ابومحمّد علیه السلام وارد شدم ؛ می خواستم از آن حضرت بپرسم که برای تبرک از چه ماده ای یک انگشتر برای خودم بسازم ، نشستم و فراموش کردم که برای چه آمده ام ، سپس چون خداحافظی کردم و بلند شد، یک انگشتری به طرف من انداخت و فرمود: تو انگشتر نقره می خواستی و من انگشتری به تو دادم ، نگین و هزینه ساختن به نفع تو، گواریت باد ای ابوهاشم .
امام عسکری علیه السلام با ابوهاشم و دیگران گفتگوها و بازگوییهایی از باطن ایشان دارد که در کتاب دلائل آمده است . ما از بیم به درازا کشیدن سخن آنها را نقل نکردیم .
از جمله به نقل از عمر بن ابی مسلم ، می گوید: مردی به نام سمیع مسمعی مرا زیاد اذیت می کرد و آزار می داد، همسایه دیوار به دیوار من بود؛ نامه ای خدمت ابومحمّد علیه السلام نوشتم و درخواست کردم دعا بفرمایید تا از شرّ او خلاص شوم . جواب آمد که مژده باد تو را بزودی از شرّ او خلاص ‍ می شوی و خانه او را مالک خواهی شد. یک ماه بعد از دنیا رفت و من خانه او را خریدم و به برکت دعای امام آن را به منزل خود وصل کردم .
از جمله به نقل از محمّد بن عبدالعزیز بلخی می گوید: یک روز صبح در شارع الغنم نشسته بودم ناگهان دیدم ابومحمّد علیه السلام از منزل بیرون آمده و می خواهد به دارالعامه برود. با خود گفتم : اگر فریاد بزنم و بگویم ای مردم ! این مرد حجت خدا بر شماست ، او را بشناسید! آیا مرا می کشند؟ همین که امام علیه السلام به من نزدیک شد، با انگشت سبابه به دهانش ‍ اشاره کرد، یعنی ساکت باش ! و من هم شب آن حضرت را در خواب دیدم که می فرمود: این عقیده را باید کتمان کنی ، اگر نه کشته می شوی و برای حفظ جانت به خدا پناه ببر!
از جمله از علی بن محمّد بن حسن نقل است که می گوید: هنگامی که خلیفه به قصد دیدار حکومت از شهر بیرون رفت ، گروهی از شیعیان اهواز به سامراء آمدند و ما به قصد نظاره به ابومحمّد علیه السلام بیرون شدیم و در حالی که آن حضرت همراه خلیفه در حرکت بود، او را نگاه می کردیم ، بین دو دیوار نشسته بودیم و انتظار بازگشت امام علیه السلام را می کشیدیم که برگشت ، وقتی که مقابل ما رسید و نزدیک شد، ایستاد و دستش را به سمت کلاهخودش دراز کرد آن را از سر برداشت و با دست نگه داشت و دست دیگرش را بر کشید و به روی مردی از جمع ما لبخندی زد. آن مرد فوری گفت : گواهی می دهم که تو حجت و برگزیده خدایی ، گفتیم : ای مرد قضیه تو چیست ؟ گفت : من در امامت آن حضرت شک داشتم ، با خود گفتم : اگر وقتی که برگشت ، کلاهخود از سرش برداشت ، به امامتش معتقد می شوم .از جمله ، به نقل ابوالقاسم کاتب راشد نقل کرد، می گوید: مردی از علویان در زمان ابومحمّد علیه السلام به منظور افزایش درآمد از سامراء به جبل رفت . در حلوان مردی او را دید، گفت : از کجا می آیی ؟ گفت : از سامراء. پرسید: آیا دروازه و محلی چنین و چنان را می شناسی ؟ گفت : آری . پرسید: آیا خبری از اخبار حسن بن علی علیه السلام در نزد تو است ؟ گفت : خیر، گفت : پس چرا به جبل آمده ای ؟ گفت : برای افزایش درآمد. آن مرد گفت : بنابراین شما پنجاه دینار پیش من داری ، آن مبلغ را بگیر و با من به سامراء برگرد تا مرا خدمت حسن بن علی علیه السلام برسانی . گفت : بسیار خوب . آن مرد پنجاه دینار را داد و مرد علوی با او به سامراء برگشت ، به سامراء که رسیدند از ابومحمّد علیه السلام اجازه ورود خواستند، اجازه فرمود، وارد شدند امام علیه السلام در صحن منزل نشسته بود، همین که به آن مرد جبلی نگاه کرد، فرمود: تو فلانی پسر فلانی هستی ؟ گفت : آری ، فرمود: پدرت به تو وصیت و سفارشی برای ما کرده و تو آمده ای آن را ادا کنی ، چهار هزار دینار همراه تو است ، آنها را بده . آن مرد گفت : آری ، آن مبلغ را داد سپس ‍ حضرت به مرد علوی نگاهی کرد و گفت : تو برای افزونی درآمد به جبل رفته بودی و این مرد پنجاه دینار به تو داد و با او برگشتی ، ما هم پنجاه دینار به تو می دهیم و به او مرحمت کرد.
از کتاب راوندی به نقل از احمد بن محمّد و او از جعفر بن شریف گرگانی نقل کرده ، می گوید: سالی به مکه می رفتم ، در سامراء بر ابومحمّد علیه السلام وارد شدم . شیعیان مقداری مال همراه من فرستاده بودند، خواستم از آن حضرت بپرسم که این اموال را به چه کسی بدهم ، پیش از این که چیزی بگویم ، فرمود: آنچه همراه داری به مبارک ، خادمم بده ! اموال را که دادم ، عرض کردم : شیعیان شما در گرگان به شما سلام می رسانند. فرمود: مگر شما بعد از اعمال حج بر نمی گردی ؟ عرض کردم : چرا بر می گردم . فرمود: تو تا صد و نود روز دیگر به گرگان می رسی . و روز جمعه سه شب از ربیع الثانی گذشته ، صبح زود وارد گرگان خواهی شد به آنها بگو که من آخر همان روز نزد ایشان می آیم . برو به سلامت که خدا تو را با آنچه داری سالم می دارد تا بر خانواده و فرزندانت وارد شوی به پسرت شریف خداوند پسری خواهد داد، اسمش را صلت بگذار که بزرگ خواهد شد و از دوستان ما می گردد. عرض کردم : یابن رسول اللّه ، ابراهیم بن اسماعیل گرگانی ، از شیعیان شما، نزد دوستداران شما بسیار معروف است ، سالیانه بیش از صد هزار درهم از مالش را به آنها می دهد و یکی از کسانی است که غرق در نعمتهای الهی است . فرمود: خداوند به ابواسحاق ابراهیم بن اسماعیل در برابر این عملش نسبت به شیعیان پاداش دهد و گناهانش را ببخشاید و پسری سالم نصیب او گرداند، تا حق را بگوید. جعفر بن شریف ! به او بگو: حسن بن علی می گوید: اسم پسرت را احمد بگذار. می گوید: از نزد امام علیه السلام بیرون آمدم ، به مکه رفتم و خداوند مرا به سلامت داشت تا این که روز جمعه اول ماه ربیع الثانی ، همان طور که امام علیه السلام فرموده بود، صبح زود به گرگان رسیدم ، دوستان می آمدند و خوشامد می گفتند، به ایشان اطلاع دادم که امام علیه السلام وعده داده است آخر امروز نزد شما خواهد آمد. نیازمندیها و مسائل و حوایجتان را آماده سازید.
وقتی که نماز ظهر و عصر را خواندند، همگی در منزل من جمع شدند. به خدا قسم که دیگر چیزی نفهمیدیم مگر این که ابومحمّد علیه السلام آمد و وارد شد، همگی جمع بودیم ، اول او به ما سلام داد، ما هم جلو رفتیم و دست آن حضرت را بوسیدیم ، سپس فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم که آخر امروز نزد شما بیایم . نماز ظهر و عصر را در سامراء خواندم و نزد شما آمدم تا با شما تجدید عهد کنم و هم اکنون آمده ام ، شما تمام مسائل و حوایجتان را مطرح کنید. نخستین کسی که مساءله ای مطرح کرد، نضربن جابر بود، عرض کرد: یابن رسول اللّه ! پسرم جابر چشمش نابینا شده ، از خدا بخواهید تا بینایی او را برگرداند. فرمود: او را بیاور! او را آورد. امام علیه السلام دست مبارک به چشم او کشید، بینائی اش را باز یافت . سپس یکی پس از دیگری آمدند و حوایجشان را خواستند و امام علیه السلام به تمام خواسته های آنها پاسخ داد تا همه درخواستهای پایان گرفت و برای ایشان دعای خیر کرد و همان رو برگشت .
از جمله به نقل از علی بن زید بن علی بن حسین بن زید بن علی آورده است که می گوید: ابومحمّد علیه السلام را از دارالعامه تا منزلش همراهی کردم همین که وارد منزل شد و من خواستم برگردم ، فرمود: توقف کن ! وارد شد و به من هم اجازه داد، وارد شدم ، پس صد دینار به من داد و فرمود: با این مبلغ کنیزی بخر که فلان کنیزت مرد! در حالی که من تازه از خانه بیرون آمده بودم ، به منزلم برگشتم ، غلام گفت : الساعه فلان کنیز مرد. پرسید: چه حال داشت ؟ گفت : آبی نوشید، در گلویش گیر کرد و مرد.
از جمله به نقل از علی بن زید می گوید: پسرم احمد مریض شد، نامه ای خدمت ابومحمّد علیه السلام نوشتم و تقاضای دعا کردم . دستخط امام علیه السلام رسید: مگر علی بن زید نمی داند که هر اجلی مقدر است ؟ چیزی نگذشت که پسرم از دنیا رفت .
از جمله به نقل از محمودی می گوید: به محضر ابومحمّد علیه السلام نامه ای نوشتم و تقاضا کردم که دعا کنند تا خداوند فرزندی نصیبم کند. در پاسخ نوشتند که خداوند هم فرزندی به تو مرحمت خواهد کرد و هم اجری و مزدی ، پس خداوند پسری به من داد ولی مرد.
از جمله به نقل از عمر بن محمّد بن زیاد صیمری می گوید: بر ابومحمّد احمد بن عبداللّه بن طاهر وارد شدم در حالی که نوشته ابومحمّد علیه السلام مقابل او بود و در آن نامه آمده بود: من خدا را به مبارزه با این طاغوت یعنی مستعین خواندم و خداوند بعد از سه روز او را مؤ اخذه می کند. همین که روز سوم فرا رسید، مستعین برکنار شد و بر سرش آمد آن چه آمد.از جمله از قول یحیی بن مرزبان نقیب که اهل بخشش و نیکی بود و سیمای نیکو داشت ، روایت کرده است و گفت پسر عمویی داشتم که با من در امر امامت و اعتقاد به امامت ابومحمّد علیه السلام و دیگر امامان ، مخالفت می کرد، با خود گفتم : چیزی به امام نمی گویم تا خود علامتی ببینم . برای کاری به محل عساکر رفتم ، دیدم ابومحمّد علیه السلام می آید، از روی سرگردانی با خود گفتم : اگر دستش را به طرف سرش دراز کرد و سرش را برهنه کرد و بعد به من نگاهی کرد و به حال اول برگرداند، به امامت آن حضرت معتقد می شوم ، همین که به مقابل من رسید، دستش را به طرف سر دراز کرد و سر را برهنه ساخت ، سپس نگاه تندی به من کرد، آنگاه فرمود: یحیی ! پسر عمویت که با تو در امر امامت اختلاف داشت چه کرد؟ گفتم : او را در حال خوبی پشت سر گذاشتم ، فرمود: با او مخالفت نکن و رفت .
از جمله راوندی از همان یحیی بن مرزبان نقل کرده که می گوید: از پسر عمویم ده هزار درهم طلب داشتم به ابومحمّد علیه السلام نامه ای نوشتم و تقاضا کردم برای او دعا کنند. امام علیه السلام در پاسخ نوشت : او مال تو را به تو بر می گرداند ولی بعد از جمعه می میرد. یحیی می گوید: پسر عمویم مال مرا پس داد. به او گفتم : تو که آن را نمی دادی ، پس چه شد که تصمیمت عوض شد؟ ابومحمّد علیه السلام را در خواب دیدم فرمود: اجلت نزدیک است ، مال پسر عمویت را باز گردان .
از جمله به نقل از علی بن حسین بن سابور، می گوید: در زمان ابوالحسن آخر (امام هادی علیه السلام ) در سامراء قحطی شد، متوکل دستور داد برای طلب باران مردم از شهر بیرون روند. سه روز متوالی بیرون می رفتند و طلب باران می کردند و دعا می خواندند ولی باران نمی آمد. تا این که جاثلیق (پیشوای نصاری ) در روز چهارم به صحراء رفت نصاری و رهبانها نیز همراهش بودند و در آن میان راهبی بود که چون دست به طرف آسمان دراز کرد، آسمان بشدت باریدن گرفت ، و روز دوم نیز نصاری به صحرا آمدند و باران شدید از آسمان سرازیر شد. بیشتر مردم را شک برداشت و در شگفت شدند و متمایل به دین نصرانیت شدند. متوکل کسی را خدمت امام حسن عسکری علیه السلام که در زندان بود فرستاد و آن حضرت را از زندان بیرون آورد و گفت : خودت را به امت جدت برسان که هلاک شدند. امام علیه السلام فرمود: من فردا از شهر خارج می شوم و (( ان شاء اللّه )) ، شک و تردید را از بین می برم . جاثلیق در روز سوم همراه رهبانان از شهر بیرون شد و امام حسن علیه السلام نیز با جمعی از اصحابش از سویی در آمدند. همین که چشم آن حضرت به آن راهب افتاد که دست به طرف آسمان بلند کرده است به یکی از غلامانش دستور داد تا دست راست او را بگیرد و آنچه بین انگشتان اوست در آورد. غلام دستور امام علیه السلام آن را به دست گرفت و رو به آن نصرانی کرد و فرمود: حالا طلب باران کن . او طلب باران کرد. و در حالی که آسمان ابری بود، ابرها از بین رفت و شعاع آفتاب تابیدن گرفت متوکل پرسید: یا ابا محمّد این استخوان چیست ؟ امام علیه السلام فرمود: این مرد از کنار قبر یکی از پیامبران گذر کرده و این استخوان به دستش افتاده است . ممکن نیست استخوان پیامبری را روی دست بگیرند، و از آسمان رگبار باران نبارد!از (( اعلام ع(( طبرسی نقل کرده است که ابوهاشم داوود بن قاسم گفت : من در زندان معروف به زندان حسیس در کوشک احمر همراه حسین بن محمّد عقیقی و محمّد بن ابراهیم عمری و فلانی و فلانی زندانی بودم که ناگهان ابومحمّد حسن بن علی علیه السلام و برادرش جعفر بر ما وارد شدند. ما اطراف آن حضرت جمع شدیم ، زندانبان آن حضرت صالح بن وصیف بود و همراه ما در زندان مردی از سرکشان سپاهی بود که می گفت : من علوی هستم ! پس ابومحمّد علیه السلام توجهی کرد و فرمود: اگر نبود آن مرد سپاهی که در میان شماست ولی از شما نیست هر آینه می گفتم که چه وقت شما آزاد می شوید - اشاره به آن سپاهی کرد که بیرون شود - آن مرد بیرون رفت . ابومحمّد علیه السلام فرمود: این مرد از شما نیست ، از او بپرهیزید که میان جامه اش نامه ای دارد که آن را به متوکل نوشته است و حرفهایی که شما درباره او می گویید گزارش کرده است . یکی از آنها بلند شد، جامه های مرد سپاهی را بازرسی کرد، نوشته را پیدا کرد که در آن ، همه ما را خطرناک نام برده بود، امام حسن علیه السلام روزها روزه می گرفت ، وقت افطار ما هم از غذایی که غلام آن حضرت در عطر دانی مهر شده می آورد، با آن حضرت می خوردیم ، بعدها من هم با او روزه می گرفتم ، روزی ضعف کردم و در اتاق دیگری با نان خشکی روزه ام را افطار کردم به خدا قسم که هیچ کس نفهمید، سپس آمدم خدمت امام علیه السلام نشستم ، رو به غلامش کرد فرمود: برای ابوهاشم غذا بیار چون او روزه ندارد. من لبخندی زدم ، فرمود: ابوهاشم چرا می خندی ؟ اگر می خواهی قوت پیدا کنی گوشت بخور، نان خشک که قوت ندارد. عرض کردم : خدا و پیامبرش و شما راستگویید. سپس به من فرمود: سه روز، روزه نگیر زیرا قوصلی اللّه علیه و اله بر نمی گردد و روزه آن را در کمتر از سه روز در هم می شکند. همین که آن روز فرا رسید؛ روزی که خداوند خواسته بود آزاد شود، غلام حضرت آمد و می گفت : سرورم غذای افطارتان را بیاورم ؟ فرمود: بیاور، و من گمان نمی کردم که ما از آن غذا بخوریم . غلام هنگام ظهر غذا را آورد و امام علیه السلام را در حالی که روزه دار بود موقع عصر آزاد کردند. فرمود: غذا را بخورید، گوارایتان باد.
ملا محسن فیض کاشانی
پاورقی ها :
۱۱۰۵- (( مطالب السؤ ول ، )) ص ۸۸.
۱۱۰۶- (( اعلام الوری )) ، ص ۳۴۹.
۱۱۰۷- ارشاد مفید، ص ۳۱۷.
۱۱۰۸- همان ماءخذ ص ۳۱۸ تا ۳۲۰.
۱۱۰۹- همان ماءخذ، ص ۳۱۸ تا ۳۲۰.
۱۱۱۰- همان ماءخذ، ص ۳۲۱.
۱۱۱۱- همان ماءخذ، همان ص .
۱۱۱۲- ارشاد مفید، ص ۳۲۳ و (( کشف الغمه )) ، ص ۳۰۳.
۱۱۱۳- ارشاد مفید، ص ۳۲۳، (( و کشف الغمه ، )) ص ۳۰۳.
۱۱۱۴- همان ماءخذ، همان ص .
۱۱۱۵- ارشاد مفید، ص ۳۲۲ و (( کشف الغمه ، )) ص ۳۰۳.
۱۱۱۶- ارشاد ص ۳۲۲ و ۳۲۳ و (( کشف الغمه )) ص ۳۰۵ و ۳۰۶.
۱۱۱۷- همان مآخذ، همان ص .
۱۱۱۸- همان مآخذ، همان ص .
۱۱۱۹- ارشاد، ص ۳۲۳.
۱۱۲۰- (( کشف الغمه )) ، ص ۳۰۵.
۱۱۲۱- ارشاد، ص ۳۲۴؛ (( کشف الغمه )) ، ص ۳۰۵ و ۳۰۶.
۱۱۲۲- همان مآخذ، همان ص .
۱۱۲۳- در (( کشف الغمه )) افزوده است : (( گفت : پسر بچه اش گم شد هر چه گشتند، نیافتند، وقتی که خبر دادند فرمود: (( او را از حوض منزل بجویند)) وقتی که رفتند دیدند داخل حوض منزل مرده است .
۱۱۲۴- (( کشف الغمه )) ، ص ۳۰۵.
۱۱۲۵- (( کشف الغمه )) ، ص ۳۰۵.
۱۱۲۶- همان ماءخذ، ص ۳۰۵ و ۳۰۶.
۱۱۲۷- همان ماءخذ، ص ۳۰۶ و ۳۰۷.
۱۱۲۸- همان ماءخذ، ص ۳۰۶ و ۳۰۷.
۱۱۲۹- همان ماءخذ، ص ۳۰۷ و ۳۰۸.
۱۱۳۰- همان ماءخذ، همان ص .
۱۱۳۱- همان ماءخذ، همان ص .
۱۱۳۲- (( خرائج و جرائح ، ص ۲۱۳؛ و (( کشف الغمه )) ص ۳۰۸.
۱۱۳۳- خرائج ص ۲۱۴ و ۲۱۵ و (( کشف الغمه )) ص ۳۰۸ و ۳۰۹ به نقل از خرائج ، لیکن بعضی از اینها در خرائج چاپی نیست .
۱۱۳۴- خرائج ص ۲۱۴ و ۲۱۵ و (( کشف الغمه )) ص ۳۰۸ و ۳۰۹ به نقل از خرائج ، لیکن بعضی از اینها در خرائج چاپی نیست .
۱۱۳۵- خرائج ص ۲۱۴ و ۲۱۵ و (( کشف الغمه )) ص ۳۰۸ و ۳۰۹ به نقل از خرائج ، لیکن بعضی از اینها در خرائج چاپی نیست .
۱۱۳۶- همان مآخذ، همان ص . به نقل از خرائج .
۱۱۳۷- همان مآخذ، همان ص .
۱۱۳۸- ظاهرا این داستان از یحیی بن مرزبان است ولی در (( کشف الغمه )) ص ۳۰۹ از ابی فرات آمده است : پسر عمویی داشتم ... تا آخر و احتمال این که ابوفرات کنیه یحیی باشد، بعید است و من نصّی در این باره نیافتم .
۱۱۳۹- (( کشف الغمه )) ص ۳۰۹ و در خرائج ص ۲۱۴.
۱۱۴۰- در (( اعلام )) طبرسی ص ۳۵۴ چنین آمده است : (( معروف به زندان صالح بن وصیف احمر)) ولی در (( کشف الغمه )) ص ۳۱۰ همین طور است که در متن این کتاب آمده با این تفاوت که به جای حسیس ، حبیس نوشته شده است .
منبع : معاونت پژوهشی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم


همچنین مشاهده کنید