جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حکایت غضب


حکایت غضب
گویند که حرامی بود و در توبه شد.
گویند به وقت طراری، انصاف نگاه همی داشت و از یتیم و غریب، دست برمی گرفت و مال می گذاشت.
گویند هرکه انصاف پیشه کند خداوندش انصاف دهد که به آتش دوزخ گرفتار نیاید و لاجرم، در توبه باز شود.
به وقت طراری، نامش «غضب» بود و از حرامیان، یک تن نبود که زهره «هم آوردی» کند با او. چون کاروانی را بگرفتی، با زورآوران زورآوری کردی و از ضعیفان چشم پوشیدی. به رغم دلیری، خون کس بر گردنش نبود. پس دلیل توبه او، رؤیایی صادقه بود که تعبیر آن، او را به لرزه درانداخت. شبی بخفت و به خواب دید که آتش به دهان می برد و از این درد، چاره نباشد. ندا آمد که چند در آتش غرقه شوی. از معصیت دست شوی و طاهر باش. چون از خواب بجسب غرق عرق بود و صبحگاه، قصد کاروانی را داشتند.
پنداشت هذیانی بوده و شده. بخفت و آتش دید. بجست. بخفت و آتش دید و چون هراسان و در رود عرق، منزل سلامت می جست سپیده دمان را دید که از راه می رسد. یاران گفتند باید به کار شد. به کار شدند و از کوه، به زیر آمدند و کاروان بگرفتند و هیچ نیافتند الا کیسه انجیری که «غضب» انجیری از آن به دهان برد. زنی بانگ درداد: «نابکار! این تحفه! از آن کودکم باشد که یتیم است.» و در آن دیار، انجیر را قرب از سیم فزون تر بود جهت نایابی اش. فغان از «غضب» برآمد که رها کنید این قوم را. یاران، رها کردند. پس خود، یاران بگذاشت و چله نشست در غاری و توبه اختیار کرد و طراری بگذاشت و از نیکان شد.
و گویند آن انجیر نیم خورده را تا پایان عمر در همیان داشت و آنقدر، به حلال کوشید تا درهم درهم به کف آورد و حق آنان که حقی از آنان برگرفته بود بداد اما آن زن و آن یتیم را نیافت؛ و ما چه دانیم که آنان ملک بودند یا آدمی. این رازها آشکار نیاید؛ نه فسون خواهد البته نه ورد؛ چشم دل خواهد که ما را.‎.‎. افسوس!

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران