شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

شرمنده از قورمه سبزی لیبرالیسم


شرمنده از قورمه سبزی لیبرالیسم
جنبش دموكراسی خواهی ایران زمین، یك قصه شنیدنی دارد: قصه لیبرال های شرمنده از خورشت قورمه سبزی.
اول- اجزای خورشت قورمه سبزی: خورشت قورمه سبزی یكی از غذاهای سنتی و مطبوع ایرانیان است. این خورشت تركیبی است از لوبیا، گوشت، پیاز، روغن، آب، نمك، تره، جعفری و شنبلیله. قورمه سبزی برساخته ای انسانی است. می توان نام دیگر بر آن نهاد، اما محتوای آن تغییر نخواهد كرد، به شرطی كه از مواد اصلی همیشگی اش تهیه شود.
اینك افرادی را در نظر بگیرید كه با لذت تمام قورمه سبزی می خورند اما از نام آن شرمنده اند. گروهی از مردم به طور علنی در رستوران ها قورمه سبزی می خورند، اما وقتی ناظران به آنها می گویند آنچه می خورید خورشت قورمه سبزی است، شرمگینانه اظهار می دارند آنچه می خورند قورمه سبزی نیست، بلكه بستنی است. غذایی كه فرد میل می كند، ممكن است برای او مفید یا مضر باشد، در هر حال فرد با انگیزه های مختلف می تواند با تغییر نام منكر آنچه خورده، شود. سه بیمار زیر را در نظر بگیرید:
- متخصص تغذیه به فردی دیابتی گوشزد كرده كه به طور مطلق از خوردن كله پاچه، بستنی و نان خامه ای پرهیز كند. فرد دیابتی كله پاچه، بستنی و نان خامه ای می خورد، اما در عین حال مدعی است فقط كدو، گوجه فرنگی و لوبیای آب پز خورده است كه برای سلامتی اش بسیار مفیدند.
- متخصص تغذیه به فرد لاغر ضعیف دستور داده است كه باید به حد كافی از مواد پروتئین دار، چربی ها و مواد قندی استفاده كند، وگرنه از پای درخواهد آمد. بیمار با مطالعه آثار پزشكی و مشاهده دیگر بیماران درمی یابد كه راهی جز عمل به نسخه پزشك در پیش ندارد. لذا برای نجات جان خود، به حد كافی از پروتئین ها، چربی ها و مواد قندی استفاده می كند ولی در عین حال مدعی است آنچه می خورد آب و چای است كه فاقد كالری اند، نه مواد پركالری.
- پزشك متخصص برای درمان یك بیمار، سرم آلبومین تجویز كرده است. به بیمار سرم تزریق می شود، اما بیمار كه بی سواد است، به دلیل بی سوادی و جهل، مدعی است كه آنچه به او تزریق كرده اند شربت آبلیمو است، نه سرم آلبومین.
با ذكر این مقدمه، می توان نگاهی گذرا به دموكراسی خواهی امروزیان انداخت. داستان دموكراسی خواهی روشنفكران، چپ ها و احزاب دوم خردادی كاملاً به مثابه سه بیمار یاد شده است. نظریه پردازان سیاسی در مقام نظر می گویند: «دموكراسی یعنی لیبرال دموكراسی»، «لیبرالیسم تقدم تاریخی- وجودی بر دموكراسی دارد»، «بدون لیبرالیسم نمی توان دموكرات بود» و از جهت عملی می گویند: لیبرالیسم شرط لازم برای ایجاد دموكراسی است. اول جامعه تان را لیبرال كنید تا بعد جامعه تان دموكرات شود.
اما روشنفكران، چپ ها و احزاب و فعالین سیاسی دقیقاً مشابه سه بیمار یاد شده اتخاذ موضع می كنند.
یك گروه به شدت از آموزه های لیبرالی دفاع می كنند و در راه تحقق عملی آنها گام برمی دارند. اما به دلیل جهل و عدم آشنایی با مكاتب سیاسی، مدعی اند كه آرمانشان لیبرالیسم نیست، بلكه تمامی آموزه هایی كه باور دارند و آنها را تبلیغ و ترویج می كنند، آموزه های دموكراتیك است، نه لیبرالی.
گروه دوم می داند كه لیبرالیسم مسائل و مشكلات او را حل و رفع خواهد كرد، لذا آگاهانه از آموزه های لیبرالی دفاع می كند، اما آگاهانه و از سر شرمندگی مدعی می شود كه اصول مقبولش، اصول دموكراتیك است.
گروه سوم افرادی هستند كه می دانند لیبرالیسم با فرهنگ شان تعارض بنیادین دارد و لیبرالیسم باورهای ریشه ای شان را متزلزل و نابود می كند. اینان هم از آموزه های لیبرالی دفاع می كنند، اما آن آموزه ها را آموزه های دموكراتیك می خوانند.
دوم- اجزای لیبرالیسم: لیبرالیسم، مثل خورشت قورمه سبزی، مولف از اجزایی است كه از تركیب آنها این نظام فكری ساخته می شود. این اجزا به قرار زیرند:
۱- بدبینی به قدرت: كوشش جهت مهار قدرت دولت از طریق:
۱-۱ دموكراتیك كردن دولت: دولت دموكراتیك بیشترین بخت و امكان را برای تامین آزادی و برابری دارد. دولت دموكراتیك از نظر لیبرال ها «دولت حداقلی» است. دولتی است كه مدام كوچك می شود. حوزه فعالیت آن محدود و از نظر قانونی به شدت تعیین شده و تحت نظارت است.
۱-۲- رواداری، تساهل و تسامح: تعقیب سیاست هایی كه تساهل و تسامح و آزاد بودن وجدان را محقق كند. جان لاك معتقد بود كه اصل نخست لیبرالیسم (نخستین اصل زندگی اجتماعی انسانی و بخردانه) رواداری است. قبول دیگری، قبول تفاوت و تمایز، قبول اینكه حقیقت نهایی پیش من یا در انحصار من نیست. من باید با دیگری ارتباط یابم، مكالمه كنم، به تفاهم برسم، تفاوت هایمان مشخص و برجسته شوند. دموكراسی معنایی جز این ندارد. با كسی كه مثل من نیست چنان زندگی مشترك را طرح می ریزم كه آزادی هر دومان تامین شود. می كوشم و می خواهم كه با دیگری به فهم مشترك از جهان دست یابم.
۱-۳- نفی پدرسالاری: زندگی خوب و خیر به افراد بستگی دارد. دولت نمی تواند و نباید نظر خودش را در زمینه سعادت و زندگی خوب به شهروندان تحمیل كند. افراد باید از قدرت اجباركننده دولت در امان باشند.
۲- جدایی نهادی قوای حكومتی (تفكیك قوای مجریه، مقننه و قضائیه): ما اصل تقسیم قوا را مدیون لیبرال ها هستیم. دونت مونتسكیو آن را پیش كشید. اصلی كه در قانون اساسی بیشتر كشورها آمده است و در بسیاری موارد زیر پا گذاشته می شود. اصل باید به حداكثر ممكن رساندن این جدایی باشد. در عین حال لیبرال ها بر نكته مهمی تاكید دارند: قوه قضائیه باید به طور كامل مستقل از سایر قوا باشد.
بدون قضات مستقل قدرتمند، كه از حقوق شهروندان در مقابل دولت دفاع می كنند، دموكراسی معنایی نخواهد داشت.
۳- حاكمیت قانون: عبارت مشهور لیبرالی كه «در حكومت مشروطه قانون شاه است و در حكومت استبدادی، شاه قانون است» تكیه بر اهمیت اصلی دارد كه امروز همه از آن یاد می كنند: حاكمیت كامل قانون، برابری شهروندان در برابر قانون و...
نباید ما ایرانیان به صرف پذیرش اینكه «قانون بد بهتر از بی قانونی است» تلاش برای قانون خوب را از یاد ببریم. تلاشی كه لیبرال ها آن را مهمترین نكته ها می دانند. هر مصوبه ای قانون نام می گیرد. قانون باید عادلانه باشد و هر قانونی باید برابری و آزادی كلیه شهروندان را به رسمیت بشناسد.
۴- فردگرایی: حفاظت از استقلال و شأن شخصی افراد در برابر اجبار دولت و جامعه. فردگرایی از یك سو به معنای حفاظت از استقلال افراد است و از سوی دیگر معنایی ژرف تر هم دارد: گسترش خلاقیت ها و توان های آفریننده افراد. قبول فرد به عنوان كسی كه حق دارد و باید بتواند زندگی خود را چنان كه می خواهد سامان دهد. این به معنای قبول شأن و مقام انسانی او است.
۵- آزادی: صیانت از آزادی های اساسی عقیده، بیان، اجتماعات، دین و آزادی در لیبرالیسم آنقدر مهم است كه بسیاری گوهر لیبرالیسم را آزادیخواهی دانسته اند و گفته اند لیبرال ها افرادی هستند كه در صورت تعارض هر امری با آزادی، آزادی را انتخاب می كنند. (رجوع شود به بحث آیزیا برلین درخصوص تعارض آزادی و برابری)
۶- برابری: تساوی و برابری در مقابل قانون، دادگاه ها و محاكم، برابری امكانات و فرصت ها. آنچه در لیبرالیسم كلاسیك به عبارت های بالا تعریف برابری بود، در لیبرالیسم امروزی پیشرفته تر و كامل تر شده است. متفكران لیبرالی چون راولز، رورتی، پاتنام و دوركین با طرح عدالت هم چون انصاف به شكل تازه ای از برابری (خاصه برابری در حوزه اقتصاد) دفاع می كنند و آن را هم ارز با آزادی پیش می كشند. لیبرالیسم امروزی مفهوم برابری را به معنایی جدید پیش می كشد.
۷- جدایی كلیسا از دولت: تفكیك نهادهای دین بنیاد از نهادهای عقل بنیاد. كسانی كه چنین می اندیشند در واقع یك آموزه لیبرالی را پیش می كشند. آنان در گام بعد باید بپذیرند قانون هایی كه زندگی انسان ها را نظم می دهند باید از متن همین زندگی واقعی نتیجه شوند. این هم یكی از مهمترین آموزه های لیبرالی است كه قانون ها باید به زندگی واقعی وابسته باشند.
لیبرال ها همواره دین را در حوزه خصوصی می پذیرند. آنها به یكی بودن نهاد دین و نهاد دولت اعتراض داشتند و دارند. لیبرال ها ضددین نیستند. آزادی دین یكی از اصول بنیادین لیبرالیسم است. برخلاف ماركسیست های ارتدوكس كه درصدد نفی كامل دین حتی از قلمرو زندگی خصوصی و اخلاق شخصی بودند لیبرال ها بر این اعتقادند كه هر كس حق داشته باشد بنا به اعتقادات دینی خود زندگی شخصی اش را نظم دهد. اما قانون مدنی استوار به قانونی باشد كه تضمین آزادی دین در قلمرو زندگی و اخلاق شخصی باشد.
۸- سرمایه داری: مطابق تعریف دایره المعارف آكسفورد (۱۹۸۸) سرمایه داری «یك نظام سازماندهی اقتصادی، مبتنی بر رقابت بازار كه در آن ابزار تولید، توزیع و مبادله تحت مالكیت خصوصی است و افراد یا شركت ها آن را مدیریت می كنند.» از نظر لیبرال ها پایبندی به آزادی مستلزم تائید نهادهای مالكیت خصوصی و بازار آزاد است.
اقتصاد بازار طی دو دوره ریاست جمهوری هاشمی- خاتمی (۸۴-۶۸) مبنای برنامه ریزی قرار گرفت و تقریباً از سوی همه فعالین سیاسی، احزاب دوم خرداد، روشنفكران و نیروهای چپ پذیرفته شد. رشد سریع و بالای چین از سال ۱۹۷۹ تاكنون ناشی از رد اقتصاد سوسیالیستی و پذیرش و اجرای اقتصاد بازار و خصوصی سازی است. اگر از منظر دموكراسی به این رویكرد نگریسته شود حق با برینگتون مور است كه گفت: «بورژوازی نباشد، دموكراسی نیست.»
ماركس بهتر از هر كس دیگری در مانیفست كمونیسم نقش انقلابی بورژوازی در تحول مغرب زمین را عیان كرد:
«بورژوازی در طول فرمانروایی اش كه هنوز به صد سال نمی رسد نیروی تولیدی بس متنوع تر و عظیم تری از جمیع نسل های قبلی خلق كرده است. تسلیم نیروهای طبیعت به دست بشر و خلق ماشین آلات و استفاده از شیمی در كشاورزی و صنعت، دریانوردی با كشتی های بخار و اختراع تلگراف و آمایش كل تازه ها برای كشاورزی و ایجاد نهرهای منشعب از رودخانه ها و احضار انبوه مردمان همچون لشكر جن ها؛ آدمیان كدام یك از قرون ماضی گمان می كردند كه چنین قدرت خلاقی در بطن نیروی كار اجتماعی نهفته است... ایجاد انقلاب مستمر در تولید و در انداختن آشوب بلاوقفه در تمامی رابطه های اجتماعی و عدم یقین و تلاطم پایان ناپذیر، عصر بورژوایی را از تمامی اعصار قبلی متمایز می سازد. تمام روابط ثابت و منجمد و آرا و عقاید محترم وابسته به آنها به حاشیه رانده می شود و روابط تازه شكل یافته قبل از آنكه استوار شوند، منسوخ می گردند. هر آنچه چنین سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود، هر آنچه چنین مقدس است دنیاوی می شود و دست آخر آدمیان مجبورند با صبر و عقل با وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با دیگر همنوعان روبه رو شوند. بورژوازی بسیاری از پیوندهای فئودالی را از هم گسست؛ پیوندهایی كه انسان ها را به «مخدومان طبیعی شان» می پیوست و هیچ قیدی میان آدمی با آدمی باقی نگذاشت مگر سود عریان و داد و ستد پولی خشك و بی روح. جذبه های ملكوتی خشك اندیشی زاهدانه و جوش و خروش پهلوانانه و شیوه های احساساتی عوامانه را در آب های یخ زده حسابگری های خودپرستانه غرقه ساخت...
بورژوازی هاله مقدس تمامی مشغله هایی را كه سابقاً محترم بودند و با خشیت نگریسته می شدند زدود... بورژوازی پرده احساسات را از روی خانواده كشید و رابطه خانوادگی را به رابطه پولی صرف بدل ساخت... و به جای استثماری كه حجاب توهمات گوناگون آن را پوشانده بود، استثماری آشكار و بی شرمانه و مستقیم و عریان را باب كرد.»
جان گری در ابتدا فردی لیبرال بود اما از اواخر دهه ۹۰ میلادی از لیبرالیسم به پست لیبرالیسم عبور كرد. گری در سه گانه خود (آیزایا برلین، جان استوارت میل، فون هایك) و كتاب لیبرالیسم، از لیبرالیسم فاصله می گیرد. اما همو به تاكید می گوید: «سوسیالیسم نیز تنها تا حدی به موفقیت دست یافته كه در عناصر اساسی مدنیت لیبرالیسم جذب شده است.»۱
بازار قدرت را پراكنده و تجزیه می كند و تصمیم گیری را آسان می سازد. بازار برای تحقق آزادی سیاسی نیز لازم است. وقتی كه دولت تنها منبع درآمد و اشتغال باشد، جایی برای آزادی یا مخالف واقعی وجود ندارد.فون هایك سوسیالیسم را به لحاظ معرفت شناختی محال می دانست، بدین معنا كه هر نظام سیاسی كه در آن بازار سركوب یا قلب یا تحریف شده باشد، در استفاده موثر از شناخت عملی شهروندان ناتوان خواهد بود. مطابق نظم خودانگیخته هایك، نهادهای اجتماعی در نتیجه عمل انسانی پدید می آیند اما نه از طرح و طراحی انسانی. شناخت ما از جهان، خصوصاً جهان اجتماعی، نخست در اعمال و مهارت های ما تجسم می یابد و صرفاً در مرحله دوم است كه در نظریه ها جلوه گر می شود، لذا دست كم بخشی از دانش عملی همواره غیرقابل بیان است. عقل معمارانه و ساختمان گر كه چون یك مهندس ساختمان می خواهد كل جامعه را بسازد، از سوی هایك ناممكن و نامطلوب ارزیابی می شود.
اگر دقت كنیم متوجه می شویم كه سوسیال دموكراسی اروپایی (به ویژه شكلی كه پس از جنگ دوم جهانی و توسعه روزافزون دولت دموكراتیك «بورژوایی» و رشد نیروهای تولید در پیكر اقتصاد استوار به بازار آزاد، رقابت و... یافت) در اساس تعارضی با زندگی و شیوه تولید سرمایه داری ندارد. این نكته ای است كه ناقدان لنینیست و استالینیست سوسیال دموكراسی از یادآوری آن خسته نمی شوند و به راستی هم در عرصه نظر و هم در زندگی واقعی و عملی شاهد این نكته هستیم كه سوسیال دموكراسی «زیربنای اقتصادی بازار آزاد و رقابت آزاد» را پذیرفته و تنها پیشنهادهایی برای توزیع عادلانه تر ثروت، رفاه بیشتر شهروندان (خاصه در سطوحی چون زندگی مصرفی و امكانات ضروری فرهنگی، پزشكی و...) می دهد. پیشنهادی كه نه تناقضی با مبنای زندگی اقتصادی سرمایه داری دارد و نه لزوماً از جانب متفكران و سوسیال دموكرات های اروپایی این نكته را به خوبی دریافته اند كه عدالت اجتماعی، دموكرات و بدون پذیرش بی قید و شرط آزادی شهروندی ممكن نخواهد بود. تجربه تلخ ماركسیسم شورویایی (و اقمار آن در چین، آلبانی و...) به بهترین شكلی این را نشان می دهد.
۹- تفكیك جامعه مدنی از دولت: جامعه مدنی شبكه ای از انجمن ها و جمعیت های خودمختار و مستقل از دولت است كه شهروندان را در ارتباط با مسائل مورد علاقه عموم به هم پیوند می دهد و با صرف موجودیت یا عملشان می توانند بر سیاست عمومی تاثیر بنهند. جامعه می تواند از طریق این گونه انجمن ها و جمعیت های آزاد خود را سامان دهد و اعمال خود را هماهنگ كند و به نحو قابل توجهی جهت سیاست دولتی را تعیین كند یا تغییر دهد. این انجمن ها تمرین خودحكمرانی اند. برای خودحكمرانی باید تعداد بی شماری از این نوع انجمن ها در جامعه وجود داشته باشد.
دیوید هلد یكی از مدافعان كنونی سوسیال دموكراسی و دموكراسی جهانی است. به گمان وی «دموكراسی تنها و تنها از فدراسیونی از دولت ها و جوامع دموكراتیك می تواند پدید آید.» وی كه یكی از ناقدان جدی لیبرال دموكراسی است می نویسد: «از ضرورت پذیرفتن چند اصل بنیادین لیبرالی گریزی نیست، اصولی در ارتباط با محوری بودن علی الاصول ساختار «غیرشخصی» قدرت عمومی، قانون اساسی تضمین كننده و حافظ حقوق، گوناگونی مراكز قدرت در درون و بیرون دولت و سازوكارهای تامین كننده رقابت و بحث در میان برنامه های سیاسی گوناگون. این نكته از جمله موید این اندیشه بنیادین لیبرالی است كه «جدایی» دولت از جامعه مدنی باید از عناصر نظام سیاسی دموكراتیك باشد.»۲
هم اكنون متفكران و فعالان اصلاح طلب ایرانی، همچون بسیاری از روشنفكران و حتی شماری از چپ گرایان (خاصه معتقدان به ضرورت طرح تفسیری جدید از اندیشه های ماركس) این نكته ها را پیش می كشند كه خواهان تفكیك جامعه مدنی از دولت (با پیشنهاد نهادها و انجمن های صنفی و... در حد جامعه مدنی) و نیز تفكیك عرصه عمومی از عرصه خصوصی هستند. آنان به یك معنا كل پروژه و برنامه ریزی سیاسی خود را متكی به این نكته ها كرده اند. در این حالت باید از ایشان پرسید كه این پیشنهادها (كه به صورت استراتژی مطرح می شوند) چه چیزی غیر از پیش كشیدن اصولی لیبرالی است؟ چرا حاضر نمی شوند به صراحت بگویند كه این مهمترین پیشنهادهایشان ریشه در اندیشه و عمل لیبرالی دارد؟
۱۰ _ تفكیك عرصه خصوصی از عرصه عمومی: كاركرد حوزه عمومی، عقلانی كردن اقتدار دولتی از طریق آثار نهادینه شده گفت وگوی آگاهانه و اجماع عاقلانه است. دفاع از آموزه لیبرالی عرصه عمومی و كوشش جهت ایجاد عرصه عمومی، راهبردی است كه به درستی از سوی آزادیخواهان دنبال می شود. یورگن هابرماس حدود ۴۴ سال پیش (۱۹۶۲) رساله استادی اش در دانشگاه ماربورگ را زیر عنوان دگرگونی ساختاری حوزه عمومی منتشر كرد.۳ هابرماس نشان می دهد كه حوزه عمومی «فرزند قرن هجدهم» است. می دانیم كه دموكراسی ها از اوایل قرن بیستم رفته رفته شكل گرفتند. در قرن هجدهم دموكراسی وجود نداشت. اما لیبرال ها عرصه عمومی را ایجاد كردند. تامس مك كارتی دراین باره در مقدمه كتاب هابرماس می نویسد: «حوزه عمومی لیبرال كه بین جامعه مدنی و دولت قرار می گرفت و در آن بحث عمومی _ انتقادی در باب مسائل هماهنگی نهادینه می شد در شرایط خاص تاریخی ویژه ای از توسعه اقتصاد بازار شكل گرفت. بورژوازی نوظهور در فرآیند مبارزه با عملكردهایی پنهان و بوروكراتیك حكومت مطلقه به تدریج موفق شد شكل پیشین حوزه عمومی را كه در آن قدرت حاكم صرفاً «در برابر» بازنمایی می شد از بین ببرد و شكل جدید حوزه عمومی را جایگزین آن كند. در این شكل جدید، اقتدار حكومت به واسطه گفتمان انتقادی و آگاهانه او «توسط» مردم تحت نظارت قرار می گیرد.»۴
اساس بحث هابرماس كه در «عرصه عمومی» منطق مكالمه حاكم است و حتی شكل خردورزی (از ساده ترین تا پیچیده ترین شكل نظری آن) متكی به «خرد مكالمه» یعنی خرد ارتباطی است و شكل كهن خرد ابزاری را پشت سر می گذارد (همان عرصه ای كه به قول پوپر در آن گفت وگوی بخردانه میسر می شود. به یك معنا جهان سوم پوپری) تكیه بر لیبرالیسم دارد. خود هابرماس تاكید دارد كه این عرصه عمومی را از كانت آموخته است. از سوی دیگر او به تاكید می نویسد كه «پروژه ناتمام روشنگری» همان «پروژه ناتمام مدرنیته» است. آنچه زمانی (در دوران روشنگری و در دوره شكل گیری عملی لیبرالیسم) چون مبنا و اساس پیشرفت توان های آفریننده انسانی بود، در روزگار ما از میان رفته است. طرح ناتمام روشنگری به یاری منطق مكالمه و خرد مكالمه پیش خواهد رفت. آیا صدای روشنگران چند سده پیش را نمی شنویم؟ آیا اعتقاد آنان به لیبرالیسم (به دقیق ترین معنای فلسفی و سیاسی آن) خاموش شده است؟
۱۱ _ پلورالیسم: پذیرش تنوع و تكثر معرفتی و اجتماعی و تصویب سبك های مختلف زندگی.
با اطمینان می توان گفت كه تجربه قرن بیستم نمایانگر این نكته است: تنها براساس اعتقادات لیبرالی است كه تنوع و تكثر در همه جنبه ها (زندگی همه روزه، اندیشه ها و هنرها) پذیرفته می شود. دقت كنید كه تمامی نظام های اجتماعی و فكری ای كه براساس انتقاد به لیبرالیسم ساخته شدند، با تمام نیرو مانع چندگانگی و تكثر زندگی و اندیشه شدند. از كمونیسم استالینی و مائویی تا فاشیسم و نازیسم، خواهان «یونیفورم» بودند، خواهان یك شكل شدن و یك شكل به نظر آمدن. (افرادی مختلف با نظرگاه های مختلف و تجربه های انسانی متفاوت) چنان كه پل ریكور یادآور شده مبنای اصیل «اندیشه قبول تنوع اندیشه ها» لیبرالی است. در نظامی فكری كه تنوع انسان ها ستایش می شود (نظامی كه به صراحت خود را فردگرا یا اندیویدوالیست می خواند) می توان: ۱- به شكوفایی توان های آفریننده هر فرد، ۲ _ به امكان مكالمه و رسیدن به تفاهم و هم نظری و همدلی مطمئن بود.
۱۲ _ خردباوری (عقلانیت انتقادی كانتی _ پوپری _ هابرماسی): عقل میان همه انسان ها مشترك است، ما می توانیم از طریق تعقل جامعه مان را بهبود ببخشیم، اعتقاد به مجاب كردن طرف مقابل از طریق استدلال عقلانی. از سه متفكری كه در بالا نام بردم كانت و پوپر به صراحت و روشنی از جمله متفكران لیبرال هستند. اما هابرماس با ریشه ای كه در مكتب فرانكفورت و (از این طریق در گونه ای برداشت انتقادی و به اصطلاح معروف «اروپایی» از ماركسیسم) دارد، خود را به صراحت لیبرال اعلام نمی كند. اما می پرسم این اندیشه كه در برابر خرد ابزاری (كه یگانه نكته آن قانع كردن دیگری به حقیقت یقینی «من» است) خرد ارتباطی را قرار دهیم، خود لیبرالی نیست؟ خاصه وقتی به تعریف هابرماس از خرد ارتباطی دقت كنیم كه اساس آن منطق مكالمه و امكان دسترسی به تفاهم انسانی است. این بحث هابرماس كه من از راه خرد ارتباطی با دیگری به فهم مشترك دست می یابم (فهم به معنای تفاهم با دیگری)، قبول دیگری است چنان كه موجودی است غیر از من، متفاوت با من. اساس این برداشت در آثار نویسندگان لیبرال یافتنی است. آنجا است كه می توان گفت آزادی من به معنای شناخت آزادی دیگران است.
۱۳ _ حقوق بشر: به گفته مارك هوگارد «كاربرد واژه هایی چون حقوق بشر به وضوح لیبرالیستی است.» حقوق بشر مجموعه مطالباتی است كه همه انسان ها صرفاً به موجب انسان بودن خود به گونه ای منصفانه استحقاق دارند كه آنها را بخواهند. در قرن هفدهم این مطالبات را حقوق طبیعی می نامیدند و مدعی بودند كه از طبیعت ذاتی فردفرد انسان ها ناشی می شوند. در سده های بعدی ابتدا مفهوم حقوق انسان و سپس حقوق انسانی جایگزین آن شد. از نظر كانت حقوق افراد را باید رعایت كرد، چون آنها موجودات عقلانی قادر به اطاعت از قانون اخلاقی اند. از نظر او با انسان ها همواره همچون هدف و نه هرگز چون وسیله باید رفتار شود. مطابق این معیار، تجاوز به حقوق دیگران همان رفتار كردن با آنان به صورت وسیله صرف و لذا غیرمجاز است. روشنفكران، چپ ها و اصلاح طلبان امروزه به درستی از حقوق بشر دفاع می كنند. حتی گروهی از اصلاح طلبان با تشكیل جبهه دموكراسی خواهی و حقوق بشر نشان داده اند كه مسئله و مشكل اصلی از كجا ناشی می شود؟ اما فراموش كردن نسب حقوق بشر و غفلت از اینكه حقوق بشر فرزند لیبرالیسم است، چگونه قابل توجیه است؟۱۴- اصلاح گری در برابر انقلابی گری: انقلابی گری از آموزه های چپ و اصلاح گری از آموزه های لیبرال ها است. در اواخر دهه ۶۰ میلادی گفت وگویی با ماركوزه و پوپر صورت گرفت كه تحت عنوان انقلاب یا اصلاح منتشر شد. آن گفت وگو دو رویكرد مختلف برای حل مسائل اجتماعی را نشان می دهد. چپ های ایرانی هم انقلابی بودند. اما سال ها است كه در اثر مطالعه آثار هانا آرنت و كارل پوپر دیگر لیبرال ها به صراحت تمام انقلابی گری را نفی و طرد می كنند و از اصلاح گری دفاع می كنند. چپ اگر می خواهد چپ باشد، باید همچنان انقلابی باقی بماند. وگرنه باید بداند كه لیبرال است، نه چپ. لیبرال ها انقلاب به معنای تغییرات دفعی بنیادین ساختارهای سیاسی- اجتماعی- فرهنگی- اقتصادی و... را ناممكن و نامطلوب می دانند. اما چپ ها و روشنفكران شرمنده در این زمینه هم تصور روشنی ندارند. اولاً هانا آرنت فقط انقلاب های كل گرایانه، كه درصدد تغییر همه چیزند، را نفی می كرد. او از انقلاب معطوف به تاسیس آزادی دفاع می كرد. ثانیاً پوپر هم به طور مطلق انقلاب را نفی نمی كند. پوپر پس از ذكر دلایل مخالفتش با انقلاب می نویسد: «چنین نیست كه من در همه احوال و در كلیه شرایط، مخالف انقلاب خشونت بار باشم. من هم مانند برخی از متفكران مسیحی قرون وسطی و دوران رنسانس بر این باورم كه واقعاً ممكن است در یك شرایط چاره ای جز این نباشد و در چنین احوال، انقلاب خشونت بار را باید موجه شمرد. ولی همچنین معتقدم كه یگانه هدف هر انقلابی از این قسم باید تاسیس دموكراسی باشد؛ و غرضم از دموكراسی چیزی مبهم و دوپهلو مانند «حكومت مردم» یا «حكومت اكثریت» نیست؛ منظورم مجموعه ای از نهادها است (به خصوص انتخابات عمومی) كه نظارت عامه بر حكمرانان را امكان پذیر كند و به مردم تحت حكومت اجازه دهد بدون خشونت گری و حتی برخلاف خواست فرمانروایان به اصلاحاتی كه می خواهند دست یابند.
در سنت سوسیالیسم و به ویژه در سنت اندیشه و پراتیك ماركسیستی بودند نیروهایی (به سهم خود بسیار مقتدر) كه از اصلاح گری در برابر انقلاب دفاع می كردند. از خود ماركس سالخورده در دهه آخر زندگی اش نقل قول هایی شده كه در چند سخنرانی و نامه های سیاسی اش، از امكان قدرت یابی پرولتاریا از راه مبارزات پارلمانی و قانونی دفاع كرده و حتی از «گناه انقلاب» در شرایطی كه روش های مسالمت آمیز برای قدرت یابی ممكن و میسر هستند حرف زده. كسانی چون برنشتین و كائوتسكی (پس از ،۱۹۱۴ یعنی درست آن كائوتسكی كه لنین او را مرتد و خائن می دانست) از امكان قدرت گرفتن پرولتاریا از طریق استفاده از روش های قانونی و پارلمانی یاد می كردند. (كائوتسكی از این نكته به عنوان «استراتژی فرسایش» یاد كرده است) حتی آنتونیو گرامشی با پیش كشیدن مفاهیم «جامعه مدنی» و «هژمونی پرولتاریا» و «استراتژی تسخیر قدرت از راه پیكار طولانی در دل جامعه مدنی» به این آموزه ها بازمی گشت. ادامه این بحث در درك هابرماس از «مشروطیت» و اساس اندیشه متفكران مكتب فرانكفورت (خاصه هربرت ماركوزه) آمده است. مثال دیگر موقعیت آنتونی گیدنز است. متفكری چپ گرا كه با بنیان نهادن مبانی دركی تازه از حزب و تشكیلات سیاسی به حزب كارگر جانی تازه بخشید و امروز به عنوان نظریه پرداز حزبی شناخته می شود كه با آغاز از اصول لیبرالی پیشنهادهایی برای تعمیق رفاه مردمان دارد.
اما نكته مهم این است كه قبول اصلاح و طرح استراتژی هایی چون استراتژی فرسایش، بازگشت به آموزه های لیبرالی است. به جای انقلاب، مبارزه ای قانونی و سیاسی و پارلمانی را نهادن به معنای بازگشت به پیشنهادهای لیبرالی برای «اصلاح امور» است.
سوم- لیبرال دموكراسی: به نظر دیوید بیتام «ثابت شده كه فرضیات و نهادهای اساسی خاص لیبرالیسم كلاسیك برای حفظ دموكراسی در سطح دولت- ملت در قرن نوزدهم و بیستم كاملاً ضروری بوده اند، به حدی كه تلاش برای حذف آنها یا عمل بدون آنها برای دموكراسی مخرب بوده است... لیبرالیسم از لحاظ تاریخی پایه ای ضروری برای دموكراسی فراهم كرده است.»۵ «اصول و نهادهای خاص لیبرالیسم كلاسیك... كه قبل از گسترش حق رای همگانی ایجاد شده اند و ثابت شده كه برای بقای دموكراسی در عصر سیاست جمعی ضروری اند. چیزی كه ما تا آخر قرن بیستم آموختیم این است كه این تلاش ها برای الغای این ویژگی های لیبرال، تحت عنوان ایجاد دموكراسی سالم تر، فقط باعث تضعیف دموكراسی شده است».۶ «تحولات لیبرالیسم كلاسیك، چه آنها را «بورژوازی» بنامیم و چه هر نام دیگری به آنها دهیم، كمكی غیرقابل چشم پوشی به این ترتیبات دموكراتیك كرده اند، كه عبارت است از مبارزه خود لیبرالیسم برای مجبور كردن دولت به پاسخگویی همگانی و نظارت اجتماعی. به این معنا، اگر لیبرال دموكراسی را از نوع دموكراسی بدانیم كه از طریق این مولفه های خاص لیبرال پی ریزی شده است، پس هیچ بدیل دموكراتیك جدی برای آن وجود ندارد.»۷
آندرو لوین یكی از ناقدان لیبرال دموكراسی در این خصوص می نویسد: «نظام های سیاسی لیبرال دموكراتیك تقریباً با توجه به هر ملاك و میزانی از سایر اشكال مناسبات سیاسی ای كه جانشین آنها شده است بهتر است و همچنین به سایر اشكال مناسبات اجتماعی و سیاسی معاصر ترجیح دارد.»۸
چهارم- استبداد و اكثریت: دموكراسی یعنی حكومت انتخابی، به صدر نشاندن زمامداران توسط مردم از طریق انتخابات آزاد و منصفانه (رقابتی). دموكراسی یعنی به زیر كشاندن زمامداران به روش های مسالمت آمیز از طریق داوری منفی در روز قیامت انتخابات. دموكراسی حكومت اكثریت است، نه اقلیت.نظام دموكراتیك اگر به وسیله قیودی مهار نشود، می تواند به استبداد اكثریت منتهی شود. آن همه ترس جان استوارت میل، توكویل، فون هایك، كارل پوپر و دیگران بیهوده نبود.اولین چیزی كه حكومت اكثریت را مقید می كند، شرط «رعایت حقوق اقلیت» است. اكثریت حق ندارد قوانینی به تصویب رساند كه منجر به نقض حقوق اقلیت شود.نكته مهم این است كه حق اقلیت (حق قانونی اقلیت كه بتواند از طریق انتقاد به سیاست های اكثریت موجود تبدیل به اكثریت آینده شود) پایمال نشود. مسئله مهم این نیست كه در كشوری مدام انتخابات برگزار شود. مسئله مهم این است كه آیا نیروهای اقلیت در هر انتخابات امكان شركت و فعالیت داشتند. آیا مخالفان حاكمیت می توانند حرف خود را مطرح كنند. برنامه های شان را برای مردم توضیح بدهند و از آنان رای بطلبند؟
اكبر گنجی*
پی نوشت ها:
۱- جان گری، لیبرالیسم، ترجمه محمد ساوجی، انتشارات وزارت امور خارجه، ص ۱۳۸.
۲- دولت و جامعه، ترجمه موسی اكرمی، انتشارات وزارت امور خارجه، ص ۲۶۲.
۳- یورگن هابرماس، دگرگونی ساختاری حوزه عمومی، ترجمه جمال محمدی، نشر افكار، تهران ۱۳۸۴.
۴- پیشین، ص.
* متن سخنرانی در مراسم دوم خرداد ۱۳۸۵ با عنوان «دوم خرداد، بدون دولت خاتمی!» و با شعار «حركت اصلاحی یا اصلاح حركت!؟»
منبع : روزنامه شرق