یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

مفاهیم بنیادی فضا و زمان


مفاهیم بنیادی فضا و زمان
● مقدمه
بررسی و شناخت پدیده های فیزیكی و روابط بین آنها بدون توجه به مفاهیم و درك شهودی از فضا و زمان جندان مانوس به نظر نمی رسد. مفهوم و درك فضا و زمان نیز مانند سایر كمیت های فیزیكی روندی پویا دارد و در طول تاریخ دستخوش تغییرات زایدی شده است. بویژه بعد از نسبیت مفاهیم فضا و زمان و درك بشر از آنها دچار تغییر زیادی شده است. البته در اینجا نمی خواهیم مسئله ی فضا-زمان را مورد بررسی قرار دهیم، تنها هدفمان از ارائه ی این فصل این است كه زمینه ی آشنایی با نگرش فلسفی و علمی نسبت به فضا و زمان فراهم گردد تا بعد ازبیان نسبیت فضا-زمان مورد بررسی قرار گیرد. همجنین این مطالب قبل از قوانین نیوتن آورده شده است تا زمینه ی مطرح شدن دیدگاه منطقی نیوتن نسبت به فضا و زمان مطلق فراهم گردد.
● فضا چیست؟
فضا (Space) واژه‌ای است كه در زمینه‌های متعدد و رشته‌های گوناگون از قبیل فلسفه، جامعه‌شناسی، معماری و شهرسازی بطور وسیع استفاده می‌شود. لیكن تكثّر كاربرد واژه فضا به معنی برداشت یكسان از این مفهوم در تمام زمینه‌های فوق نیست، بلكه تعریف فضا از دیدگاه‌های مختلف قابل بررسی است. مطالعات نشان می‌دهد با وجود درك مشتركی كه به نظر می‌رسد از این واژه وجود دارد، تقریباً توافق مطلقی در مورد تعریف فضا در مباحث علمی به چشم نمی‌خورد و این واژه از تعدد معنایی نسبتاً بالایی برخوردار است و تعریف مشخص و جامعی وجود ندارد كه دربرگیرنده تمامی جنبه‌های این مفهوم باشد. از این رو در این یادداشت به ذكر برخی كلیات در مورد مفهوم فضا بسنده می كنیم ‎.
فضا یك مقوله بسیار عام است. فضا تمام جهان هستی را پر می‌كند و ما را در تمام طول زندگی احاطه كرده‌ است. فضا به محیط زیست اطراف ما احساس راحتی و امنیت می‌بخشد كه اهمیت آن در یك زندگی لذت بخش ‎از نور آفتاب و محلی برای آرامش كمتر نیست.
هركاری كه انسان انجام می‌دهد، دارای یك جنبه فضایی نیز است، به عبارتی هر عملی كه انجام می‌شود، احتیاج به فضا دارد. دلبستگی بشر به فضا از ریشه‌های عمیقی برخوردار است. این دلبستگی از نیاز انسان به ایجاد ارتباط با سایر انسانها كه از طریق زبان ‎های گوناگون صورت می‌پذیرد، سرچشمه می‌گیرد. همچنین بشر خود را با استفاده از فیزیولوژی و تكنولوژی، با اشیاء فیزیكی وفق می‌دهد و از این طریق یك رابطه و تعادل پویا بین انسان و محیط (اشیاء)، علاوه بر ارتباط میان انسانها، بوجود می‌آید. این اشیاء بر‌ اساس یك سری روابط خاص به درونی و بیرونی، دور و نزدیك، منفرد و متحد، پیوسته و گسسته تقسیم شده‌اند. برای اینكه بشر بتواند به تصورات و ذهنیات خود عینیت بخشد، بایستی كه این روابط را درك كند و آنها را در قالب یك مفهوم فضایی هماهنگ نماید. لذا فضا بیانگر نوع ویژه‌‌ای از ایجاد ارتباط نیست، بلكه صورتی است جامع و دربرگیرنده هر نوع ایجاد ارتباط، چه میان انسانها و چه میان انسان و محیط.
فضا ماهیتی جیوه مانند دارد كه چون نهری سیال، تسخیر و تعریف آن را مشكل می‌نماید. اگر قفس آن به اندازه كافی محكم نباشد، براحتی به بیرون رسوخ می‎ كند و ناپدید می‌شود. فضا می‌تواند چنان نازك و وسیع به نظر آید كه احساس وجود بعد از بین برود (برای مثال در دشتهای وسیع، فضا كاملاً بدون بعد به نظر می‌رسد) و یا چنان مملو از وجود سه بعدی باشد كه به هر چیزی در حیطه خود مفهومی خاص بخشد.
با اینكه تعریف دقیق و مشخص فضا دشوار و حتی ناممكن است، ولی فضا قابل اندازه‌گیری است. مثلاً می‌گوییم هنوز فضای كافی موجود است یا این فضا پر است. نزدیكترین تعریف این است كه فضا را خلائی در نظر بگیریم كه می‌تواند شیء را در خود جای دهد و یا از چیزی آكنده شود.
نكته دیگری كه در مورد تعریف فضا باید خاطرنشان كرد، این است كه همواره بر اساس یك نسبت كه چیزی از پیش تعیین شده و ثابت نیست، ارتباطی میان ناظر و فضا وجود دارد. بطوری‌كه موقعیت مكانی شخص، فضا را تعریف می‌كند و فضا بنا به نقطه دید وی به صورت‌های مختلف قابل ادراك می‌باشد.
● سیر تحول تاریخی مفهوم فضا
فضا مفهومی است كه از دیرباز توسط بسیاری از اندیشمندان مورد توجه قرار گرفته و در دوره.
‎های مختلف تاریخی بر اساس رویكردهای اجتماعی و فرهنگی رایج، به شیوه ‎های گوناگون تعریف شده است.
مصری‌ها و هندی‌ها با اینكه نظرات متفاوتی در مورد فضا داشتند اما در این اعتقاد اشتراك داشتند كه هیچ مرز مشخصی بین فضای درونی تصور (واقعیت ذهنی) با فضای برونی (واقعیت عینی) وجود ندارد. در واقع فضای درونی و ذهنی رویاها، اساطیر و افسانه‌ها با دنیای واقعی روزمره تركیب شده بود. آنچه بیش از هر چیز در فضای اساطیری توجه را به خود معطوف می‌كند، جنبه ساختی و نظام یافته فضاست، ولی این فضای نظام یافته مربوط به نوعی صورت اساطیری است كه برخاسته از تخیل آفریننده‌ می‌باشد.
در زبان یونانیان باستان، واژه‌ای برای فضا وجود نداشت. آنها بجای فضا از لفظ مابین استفاده می‌كردند. فیلسوفان یونان فضا را شیء بازتاب می‌خواندند. پارمیندز (Parmenides) وقتی كه دریافت، فضای به این صورت را نمی‌توان تصور كرد، آن را بدین دلیل كه وجود خارجی ندارد، به عنوان حالتی ناپایدار معرفی كرد. لوسیپوس (Leucippos) نیز فضا را اگرچه از نظر جسمانی وجود خارجی ندارد، لیكن حقیقی تلقی نمود.
افلاطون مسئله را بیشتر از دیدگاه تیمائوس (Timaeus) بررسی كرد و از هندسه به عنوان علم الفضاء برداشت نمود، ولی آن را به ارسطو واگذاشت تا تئوری فضا (توپوز) را كامل كند.
ازنظر ارسطو فضا مجموعه‌ای از مكان‌هاست. او فضا را به عنوان ظرف تمام اشیاء توصیف می‌نماید. ارسطو فضا را با ظرف قیاس می‌كند و آن را جایی خالی می‌داند كه بایستی پیرامون آن بسته باشد تا بتواند وجود داشته باشد و در نتیجه برای آن نهایتی وجود دارد. در حقیقت برای ارسطو فضا محتوای یك ظرف بود.
لوكریتوس (Lucretius) نیز با اتكاء به نظریات ارسطو، از فضا با عنوان خلاء یاد نمود. او می‌گوید: همه كائنات بر دو چیز مبتنی است: اجرام و خلاء، كه این اجرام در خلاء مكانی مخصوص به خود را دارا بوده و در آن در حركت‌اند.
بعدها تئوری‌‎های مربوط به فضا بر اساس هندسه اقلیدسی بیان می‌شد، بطوری‌كه مشخصه تفكر یونانیان در مورد فضا در تفكرات اقلیدس یا هندسه اقلیدسی قابل مشاهده است. اقلیدس با جمع آوری كلیه قضایای مربوط به هندسه در میان مصری‌ها، بابلی‌ها و هندوها علم جدید هندسه را پایه‌گذاری نمود كه سیستمی مبتنی بر انتزاع ذهنی بود. فضای اقلیدسی فضایی یكسان، همگن و پیوسته بود كه در آن هیچ چاله، برآمدگی یا انحنایی وجود نداشت. فضای اقلیدسی، فضایی قابل اندازه‌گیری بود.
با توجه به آنچه گفته شد، در یونان و بطور كلی در عهد باستان دو نوع تعریف برای فضا مبتنی بر دو گرایش فكری قابل بررسی است:
تعریف افلاطونی كه فضا را همانند یك هستی ثابت و از بین نرفتنی می‌بیند كه هرچه بوجود آید، داخل این فضا جای دارد.
تعریف ارسطویی كه فضا را به عنوان Topos یا مكان بیان می‌كند و آن را جزئی از فضای كلی‌تر می‌داند كه محدوده آن با محدوده حجمی كه آن را در خود جای داده است، تطابق دارد.
تعریف افلاطون موفقیت بیشتری از تعریف ارسطو در طول تاریخ پیدا كرد و در دوره رنسانس با تعاریف نیوتن تكمیل شد و به مفهوم فضای سه‌بعدی و مطلق و متشكل از زمان و كالبدهایی كه آن را پر می‌كنند، درآمد جیوردانو برونو (Giordano Bruno) در قرن شانزدهم با استناد به نظریه كپرنیك، نظریه‌هایی در مقابل نظریه ارسطو عنوان كرد. به عقیده او فضا از طریق آنچه در آن قرار دارد (جداره ها)، درك می‌‎شود و به فضای پیرامون یا فضای مابین تبدیل می‌گردد. فضا مجموعه‌ای است از روابط میان اشیاء و ـ آن ‎گونه كه ارسطو بیان داشته است ـ حتماً نمی ‎بایست كه از همه سمت محصور و همواره نهایتی داشته باشد.
در اواخر قرون وسطی و رنسانس، مجدداً مفهوم فضا بر اساس اصول اقلیدسی شكل گرفت. در عالم هنر، جیوتو نقش مهمی را در تحول مفهوم فضا ایفا كرد، بطوری‌كه او با كاربرد پرسپكتیو بر مبنای فضای اقلیدسی، شیوه جدیدی برای سازمان ‎دهی و ارائه فضا ایجاد كرد.
با ظهور دوره رنسانس، فضای سه‌بعدی به عنوان تابعی از پرسپكتیو خطی معرفی گردید كه باعث تقویت برخی از مفاهیم فضایی قرون وسطی و حذف برخی دیگر شد. پیروزی این شكل جدید از بیان فضا باعث توجه به وجود اختلاف بین جهان بصری و میدان بصری و بدین ترتیب تمایز بین آنچه بشر از وجود آن آگاه است و آنچه می‌بیند، شد.
در قرون هفدهم و هجدهم، تجربه‌گرایی باروك و رنسانس، مفهوم پویاتری از فضا را بوجود آورد كه بسیار پیچیده‌تر و سازماندهی آن مشكل‌تر بود. بعد از رنسانس به تدریج مفاهیم متافیزیكی فضا از مفاهیم مكانی و فیزیكی آن جدا و بیشتر به جنبه‌های متافیزیكی آن توجه شد، ولی برعكس در زمینه‌های علمی، مفهوم مكانی فضا پررنگ‌تر گشت.
دكارت از تأثیرگذارترین اندیشمندان قرن هفدهم، در حدفاصل بین دوران شكوفایی كلیسا از یك‌سو و اعتلای فلسفه اروپا از سویی دیگر، می‌باشد. در نظریات او بر خصوصیت متافیزیكی فضا تأكید شده‌است، ولی در عین حال او با تأكید بر فیزیك و مكانیك، اصل سیستم مختصات راست‌گوشه (دكارتی) را برای قابل شناسایی كردن فاصله‌ها بكار برد كه نمودی از فرضیه مهم اقلیدس درباره فضا بود. در روش دكارتی همه سطوح از ارزش یكسانی برخوردارند و اشكال به عنوان قسمت‎هایی از فضای نامتناهی مطرح می‌شوند. تا پیش از دكارت، فضا تنها اهمیت و بعد كیفی داشت و مكان اجسام به كمك اعداد بیان نمی‌شد. نقش عمده او دادن بعد كمی به فضا و مكان بود.
لایب‌نیتز از طرفداران نظریه فضای نسبی بود و اعتقاد داشت، فضا صرفاً نوعی سیستم است كه از روابط میان چیزهای بدون حجم و ذهنی تشكیل می‌شود. او فضا را به عنوان نظام اشیای همزیست یا نظام وجود برای تمام اشیایی كه همزمان‌اند، می‌دید.
بر خلاف لایب ‎نیتز، نیوتن به فضایی متشكل از نقاط و زمانی متشكل از لحظات باور داشت كه وجود این فضا و زمان مستقل از اجسام و حوادثی بود كه در آنها قرار می‌گرفتند. در اصل، او قائل به مطلق بودن فضا و زمان (نظریه فضای مطلق) بود. به عقیده نیوتن فضا و زمان اشیایی واقعی و ظرف ‎هایی به گسترش نامتناهی هستند. درون آنها كل توالی رویدادهای طبیعی در جهان، جایگاهی تعریف شده می‌یابند. بدین ترتیب حركت یا سكون اشیاء در واقع به وقوع می‌پیوندد و به رابطه آنها با تغییرات دیگر اجسام مربوط نمی‌شود.
۱۸۰۰ سال بعد از ارسطو، كانت فضا را به عنوان جنبه‌ای از درك انسانی و متمایز و مستقل از ماده، مورد توجه قرار داد. او جنبه‌های مطلق فضا و زمان در نظریه نیوتن را از مرحله دنیای خارجی تا ذهن انسان گسترش داد و نظریات فلسفی خود را بر اساس آنها پایه‌گذاری كرد. به عقیده كانت، فضا و زمان مسائل مفهومی و شهودی هستند كه دقیقاً در ذهن انسان و در ساختار فكری او جای دارند و از ارگان ‎های ادراك محسوب می‌شوند و نمی‌توانند قائم به ذات باشند. فضا مفهومی تجربی و حاصل تجارب بدست آمده در دنیای بیرونی نیست. می‌توانیم صرفاً فضا را از دیدگاه انسان تعریف كنیم. فرای وضعیت ذهنی ما، بازنمودهای فضا به هر شكلی كه باشد، معنایی ندارد، چون كه نه نشانگر هیچ یك از ویژگی‌ها و مقادیر فضاست و نه نشانی از آنها در رابطه‌شان با یكدیگر. بدین ترتیب و با این دیدگاه آن چه ما اشیای خارجی می‌نامیم، هیچ چیز دیگری جز نمودهای صرف احساس‌های ما نیستند كه شكل‌شان فضاست.
در پایان این یادداشت بهتر است به دیدگاه سه تن از فلاسفه معاصر درباره فضا اشاره گردد. هگل به حقیقت فضا و زمان معتقد نبود. در نظر او زمان صرفاً توهمی است كه ناشی از عدم توانایی ما در دیدن كل است. در فلسفه برگسون نیز فضا به عنوان مشخصه ماده از قطع جریانی برمی‌خیزد كه حقیقت است. برعكس زمان خصوصیت اساسی زندگی یا ذهن است. به عقیده او زمان، زمان ریاضی نیست، بلكه تجمع همگن لحظات است و زمان ریاضی در واقع شكلی از فضاست.
هایدگر یكی دیگر از فیلسوفان معاصر در تبیین واژه فضا (Raum,Rwm) بر این عقیده است كه فضا به معنی جایی است كه برای جای‌گیری آماده باشد. فضا به چیزی كه یك محدوده و افق رهاست، جا می‌دهد. این تعریف از فضا، می‌تواند تا حدودی با مفهوم مادی فضا، فضایی و جایی كه هنوز توسط اشیاء فضایی و مكانی صورت تحقق نیافته است، منطبق باشد. با این حال هایدگر این جا بین بعد مادی فضا و بعد صوری فضا تمییز خلط می‌كند. او می‌گوید كه فضا در ذات خود همان است كه جا از برای آن (for which) ساخته شده است. این تعریف از فضا مستلزم تصوری از فضا است كه صورت فضا پیش از این كه تحقق یابد، وجود داشته است كه برای آن جا ساخته شود. این تصویر از فضا صرفاً آن را انتزاعی می‌سازد. زیرا برای آن كه برای فضا پیش از تحقق صوری آنجا بوجود آید، باید آن را صرفاً در ذهن انتزاع كرد.● درباره ی زمان
▪ پیش درآمد
زمان، مفهومی چنان آشنا، ملموس، بدیهی، پیش پا افتاده، و عمیق است كه نوشتن درباره اش جسارت زیادی را می طلبد. فهم مفهوم زمان، و نقد كردنِ برداشت رایج از این مفهوم، اگر به قدر كافی تداوم یابد، به تلاش برای دستیابی به نگاهی تازه و رویكردی كارآمدتر درباره ی مفاهیمی كلیدی مانند مكان، تغییر، و رخداد منتهی می شود. زمان، مفهومی چنان حاضر و نافذ است كه هر پیشنهاد جدیدی برای جور دیگر دیدنِ آن به راهبردهایی رفتاری برای دگرگونی در كردار هم می انجامد. این پیشنهادهای نظری، و آن توصیه های عملیاتی، به طور خاص مهمترین جنبه هایی هستند كه به چالش طلبیدن مفهوم زمان را چنین ترسناك می نمایند امیدوارم كه این نوشتار، متنی جسورانه باشد كه دستیابی به دركی انتقادی از مفهوم زمان را ممكن سازد، و این كار را تا مرزهای استنتاج راهبردهایی رفتاری برای "جور دیگر جریان یافتنِ زمان" دنبال كند. دقت و صحت آن دیدگاه و كارآیی این رهنمودِ رفتاری، تنها زمانی به درستی آشكار می شوند كه با محك نقد آشنا شوند. زمانی ریموند ویلیامز رویكردهای اندیشمندان به زمان را در سه رده جای داده بود (سویا، ۱۳۷۸:۱۷۲-۱۹۰ ). از دید او سه نوع برداشت از زمان قابل تصور است.
۱) برداشت بی طرف كه به زمان به عنوان متغیری خنثا و فرعی برای توضیح چیزهایی دیگر نگاه می كند. چنین برداشتی به مدلهای مكانیكی و علمی از زمانِ انتزاعی و ریاضیگونه منتهی می شود. مدلی كه نیوتون نخستین بنیانگذار آن محسوب می شود. نگرش بی طرفانه با رویكردی جبرانگارانه از زمان به عنوان توجیهی برای تحلیل علی رخدادها استفاده می كند.
۲) رویكرد تبارشناسانه، كه گویا برای نخستین بار توسط نیچه مورد استفاده واقع شده باشد. این رویكرد، از زمان به عنوان بستری برای توضیح آن كه چرا رخدادهایی خاصی به شكلی ویژه رخ دادند، استفاده می كند. این زمان، بر خلاف مفهوم انتزاعی پیش گفته، پویا و سیال است و بسته به ماهیت رخداد و موضوع مورد پژوهش، انعطاف زیادی را از خود نشان می دهد.
۳) رویكرد خصمانه یا انتقادی: كه بر مبنای حمله بر دو نگرش پیش گفته استوار است و هدفش ویران كردن مبانی نظری برداشتی از زمان است كه بدیهی پنداشته می شود. این رویكرد به نگرشهای تاریخ مدار و زمان گرا با دیدی انتقادی نگاه می كند و در صحت قوانین تاریخی شك می كند.
امیدوارم كه متن كنونی در رده ی سوم بگنجد. رهیافت من در این متن چنین خواهد بود.
نخست، بحث را با آنچه كه در مورد زمان می دانیم آغاز می كنم. این دانستن، به شواهدی "سخت" باز می گردد كه از مجرای علوم تجربی استخراج شده و تصویری به نسبت دقیق از مفهوم زمان را به دست می دهد. تصویری كه با وجود نقطه اتكای مستحكمش در علوم تجربی، معمولا مورد غفلت واقع می شود.
سپس، بر مبنای چارچوب نظری مورد علاقه ام -نظریه ی سیستم های پیچیده- مفهوم زمان را بازسازی می كنم و تفسیری از چگونگی ظهور آن در سیستمها به دست می دهم. پس از آن به بحث اصلی خویش می پردازم. بحثی كه بر دلایل مسخ شدگی و دگردیسی مفهوم زمان در سطوح جامعه شناختی و روانشناختی تمركز دارد. در همین بخش بسیاری از پیش فرضهای مرسوم درباره ی زمان را به چالش خواهم كشید و راهبردهایی را برای رویارویی با زمان به شكلی نو پیشنهاد خواهم كرد.
● زمان فیزیكی
در فیزیك، زمان با دو روش متفاوت تعریف می شود:
الف) روش ترمودینامیكی: این روش را برای نخستین بار فیزیكدانانی مانند كلوین و سلسیوس كه به مفهوم دما و تبادلات گرمایی علاقمند بودند، بنیان نهادند. اما شكل پخته و امروزین آن را در آثار اندیشمندانی مانند بولتزمان می بینیم.
تعریف ترمودینامیكی زمان، بر الگوهایی از رفتار مبتنی است كه در سیستمهای ساده دیده می شود. بخش مهمی از سیستمهایی كه در پیرامون ما وجود دارند، نظامهایی ساده هستند كه از شمار زیادی از عناصر به نسبت ساده تشكیل یافته اند. عناصری كه رفتارشان تقریبا تصادفی به نظر می رسد، اما برآیند رفتارهای سطح خردشان بر مبنای قواعدی كلان پیش بینی پذیر است. بررسی تحولات انرژیایی این سیستمها، ستون فقرات علم ترمودینامیك را تشكیل می دهد. كل ساختمانِ علم ترمودینامیك، بنایی است كه بر پایه ی چند شاه ستونِ اصلی تكیه كرده است. این ستونها، قوانین ترمودینامیك خوانده می شوند. قوانین یاد شده، از نظر منطقی بسیار ساده و بدیهی می نمایند. مثلا قانون صفرم ترمودینامیك چنین می گوید كه اگر دو سیستمِ آ و ب از نظر حرارتی با هم در تعادل باشند، و دو سیستم ب و پ هم چنین وضعیتی داشته باشند، آنگاه دو سیستم آ و پ هم با هم در تعادل گرمایی خواهند بود. چنان كه می بینید، این در واقع بیانی حرارتی از اصل منطقی این همانی است.
دومین قانون ترمودینامیك، چنین می گوید كه سیستمهای باز به مرور زمان به سوی بی نظمی (آنتروپی) میل می كنند. این بدان معناست كه متغیری ثابت و عام به نام زمان بر رفتار چنین سیستمهایی حاكم است. با یك مثال ساده می توان رابطه ی زمان و آنتروپی را نشان داد فرض كنید در یك اتاق، شیشه ای عطر داشته باشیم و درِ آن را گشوده باشیم. در چنین وضعیتی تراكم مولكولهای عطر در یك نقطه ی خاص از اتاق -درون شیشه- نشانگر وجود شكلی از نظم است. اتاقی كه در آن مولكولهای عطر در كنار هم و مولكولهای هوا در كنار هم قرار گرفته اند، اتاقی منظم است و محتوای اطلاعاتی اش از اتاقی كه مولكولهای یاد شده به طور نامنظم و درهم برهم قرار گرفته باشند، بیشتر است. قانون دوم ترمودینامیك به ما می گوید كه سیستمی باز -مانند شیشه ی عطرِ دارای درِ گشوده- در گذر زمان از حالت منظم اولیه به سوی وضعیت نامنظم دومی پیش خواهد رفت. آنچه كه در این میان افزایش می یابد، بی نظمی اتاق است كه در ترمودینامیك با عنوان آنتروپی شناخته می شود.
ب) روش تاریخ مدارانه: این روش زمان را بر مبنای سیستمهای پیچیده ای تعریف می كند كه امكان انباشت اطلاعات و تجربیات را در خود دارند. در این سیستمها، گذر زمان به كاهش یافتنِ بی نظمی و افزایش نظم منتهی می شود. مثلا وقتی به بدن مجروح یك انسانِ یا بذر یك گیاه نگاه می كنیم، می بینیم كه با مرور زمان مقدار نظم درونی این سیستمها زیاد می شود. فرد زخمی بهبود می یابد و بذر به گیاه تبدیل می شود. به این ترتیب به نظر می رسد تعریف تاریخ مدارانه از زمان، با تعریف ترمودینامیكی آن در تضاد باشد.
چنان كه می دانیم، مهمترین ویژگی حاكم بر قوانین علوم تجربی مانند فیزیك، ناوردایی یا تقارن است. تقارن بدان معناست كه قوانین یاد شده در تمام شرایط قابل تصور صدق می كنند. این بدان معناست كه قوانین مزبور بیانگر ماهیت موضوع پژوهش و شیوه ی رفتار آن هستند و به شرایط پیرامونی آن وابسته نمی باشند.
كل قوانین فیزیك، نسبت به همه ی شرایط ناوردا هستند. تنها متغیری كه این تقارن در هم می شكند، زمان است و منشا این نقض شدنِ تقارن، قانون دوم ترمودینامیك است. محور زمان، تنها شاخص فیزیكی است كه جهت دارد و در مسیر مشخصی جریان می یابد و بسته به این جهت، رفتار سیستمها دگرگون می شود.
برای درك دقیقتر این مفهوم اشاره به مثالی روشنگر است. قانونی مثل F=Ma را در نظر بگیرید.
این قانون بیان می كند كه شاخصی مثل نیرو، با دو شاخص دیگر (شتاب و جرم) رابطه دارد. این معادله نسبت به محورهای مكان ناورداست. یعنی اگر به جسمی در جهتی نیرو وارد كنیم، شتاب آن بسته به جرمش -و نه چیزی دیگر- تعیین می شود. اگر به همان جسم در جهت معكوس نیرو وارد كنیم، بار دیگر تنها جرم آن است كه شتابش را تعیین می كند. جهت اعمال نیرو و مكانِ ظهور چنین پدیده ای در صحت این معادله تاثیری ندارد. مكان زمینه ای خنثاست كه قانون یاد شده همواره در آن صدق می كند. مهم نیست شما در چه جهتی بر جسم نیرو وارد كنید و كجا این كار را انجام دهید، قانون یاد شده در كل كائنات و در تمام جهتهای قابل تصور برای اعمال نیرو، مصداق دارد.
اما قانون دوم ترمودینامیك چنین وضعیتی ندارد. این قانون نسبت به محور زمان ناوردا نیست. اگر سیستم بر محور زمان "پیش برود" یعنی از گذشته به آینده حركت كند، قانون دوم ترمودینامیك صدق می كند، و اگر جهتی معكوس برای آن فرض شود، اعتبار این قانون از بین می رود. سیستمهای باز تنها در شرایطی كه زمان در جهت خاصی حركت كند، آنتروپی خود را افزایش می دهند.
از این روست كه زمان در معادلات فیزیكی به صورت متغیری مستقل وارد می شود و به صورت شاخصی عام عمل می كند كه "جهت و ترتیب" رخدادها را نشان می دهد.
●مفهوم فیزیكی زمان دو مشكل اساسی دارد :
الف) تعریف ترمودینامیكی و تاریخ مدار از زمان به ظاهر با هم در تعارض هستند. بنابراین تعریف یگانه و فراگیری از زمان وجود ندارد. گویی زمان در سیستمهای بازِ ساده و پیچیده به دو شكل متفاوت تعریف شود.
ب) توضیح این كه چرا زمان -به عنوان متغیری عام- اینطور یك طرفه عمل می كند و تنها در جهت خاصی جریان دارد، دشوار است. به بیان دیگر، "پیكان زمان" و حركت دایمی و ثابتش از گذشته به آینده امری است كه نیاز به توضیح و تبیین دارد.
تلاشهای زیادی برای آشتی دادنِ دو تعریف ترمودینامیك و تاریخ مدار از زمان صورت گرفته است. یكی از جالبترینِ این تلاشها، به پیشنهاد دیوید لیزر مربوط می شود. وی معتقد است كه مفهوم اطلاعات -مبنای اصلی تعریف مفهوم آنتروپی- در سطوح خرد و میكروسكپی قابل تعریف نیست. به عبارت دیگر، در سطح میكروسكپی، محور زمان متقارن است و تمایزی میان حركت از گذشته به آینده و از آینده به گذشته وجود ندارد. او از اصل عدم قطعیت هایزنبرگ، برای تایید حرف خود استفاده می كند. این اصل اعلام می كند كه تعداد حالات قابل تصور برای یك سیستم فیزیكی متناهی است، و بنابراین توصیف آن با مقداری متناهی از اطلاعات ممكن است. این بدان معناست كه اطلاعات در سطح میكروسكپی حدی مشخص دارند و نامتناهی نمی باشند. این اصل در مورد تمام زیرسیستم های كیهان صادق است.
اصل عدم قطعیت هایزنبرگ را می توان به خودِ كیهان هم تعمیم داد. كیهان، با زیرسیستمهایش در یك مورد تفاوت دارد و آن هم بیكران بودنش است. اگر اصل تقارن محض انشتین را بپذیریم، یعنی قبول كنیم كه اثرات تصادفی هم در كیهان توزیعی متقارن دارند، به این نتیجه می رسیم كه اطلاعات سطح میكروسكپی، اگر در سطح كیهان -یعنی كلیت عالم- نگریسته شوند، عینیت ندارند. چرا كه در سطوح خرد، می توان همانندیهایی اطلاعاتی را در میان سیستمهایی تشخیص داد كه در سطح كلان متفاوتند یعنی از محتواهای اطلاعاتی متمایزی برخوردارند پیشنهاد لیزر به طور خلاصه آن است كه محور زمان را در سطوح میكروسكپی متقارن فرض كنیم. در چنین شرایطی، پیش فرضِ كیهان شناسانی مانند هویل و نارلیكار كه اعتقاد دارند جهان از حالت عدم تعادل ترمودینامیكی اولیه (مهبانگ) زاده شده و به سوی چنین تعادلی (مرگ حرارتی) حركت می كند، قطعیت خود را از دست می دهد. از دید لیزر، چنین تصوری از تكامل عالم، در پیش فرضهایی قدیمی تر ریشه دارد. این پیش فرض آن است كه جهان یك سیستم دینامیك بسته است و بنابراین حركتی كه در آن مشاهده می شود، با قانون دوم ترمودینامیك تبیین می شود. از دید لیزر، با توجه به نقض جهت دار بودنِ زمان در سطح میكروسكپی، این حالت كه جهان از وضعیتی نامتعادل به سوی تعادل پیش رود، همانقدر محتمل است كه وضعیت برعكسِ آن. در واقع لیزر از این مدل اخیر دفاع می كند و معتقد است نقطه ی شروع عالم وضعیتی نزدیك به تعادل ترمودینامیكی بوده و در گذر زمان كیهان از این تعادل دور می شود مشكل دوم، یعنی جهت مند بودنِ زمان، به اشكال متفاوت تبیین شده است. فیزیكدانانی مانند امیل بورل اعتقاد داشتند كه بسته نبودنِ سیستمهای فیزیكی، به معنای آن است كه هیچ سیستمی از تاثیر عناصر تصادفی و كاتوره ای محیط خود در امان نیست. در نتیجه ی اثر این عوامل، اطلاعات سطحِ خُرد هنگام سازمان دادن نظمهای سطح كلان به طور منظم تلف می شوند و این همان چیزی است كه اصل آنتروپیك و جهت دار شدنِ زمان را نتیجه می دهد. برخی دیگر از اندیشمندان -مانند مك ناگارت- اصولا جهتمند بودنِ زمان را نفی كرده اند تاكید مك ناگارت بر مفهومی از زمان است كه بر چیده شدن رخدادها در كنار هم -به صورت توالیهایی از قبل و بعد- دلالت دارد. در این تعریف -كه خصلتی نیوتونی هم دارد،- زمان "چیزی" است مانند مكان، كه همچون ظرفی رخدادها را در بر می گیرد. نقطه ای به نام اكنون بر این محور وجود دارد كه رخدادهای قبل و بعدِ آن به گذشته و آینده منسوب می شوند و جایگیری شان نسبت به هم به آنها -و به محور زمان- معنا می بخشد. مك ناگارت معتقد است كه دو بیان از این محور زمانی وجود دارد نخست: "سری آ" كه بر چیده شدن رخدادها نسبت به مرجعی به نام اكنون مبتنی است. سری آ در صورتی معنا دارد كه بتواند بر مبنای صفاتی اصیل و غیر انضمامی رخدادها را نسبت به هم مرتب كند.
دوم: "سری ب" كه نظم رخدادها را بر مبنای رابطه ی قبل و بعدشان با یكدیگر می سنجد و مرجع اكنون را نادیده می گیرد.
ـ استدلال او برای رد مفهوم خطی زمان این چنین است:
الف) زمان وجود دارد اگر و فقط اگر سری ب وجود داشته باشد. یعنی زمینه ای از رخدادها و تحولات وجود داشته باشند كه با یكدیگر قابل مقایسه باشند.
ب) این امر تنها زمانی امكان پذیر است كه چیزی به نام تغییر وجود داشته باشد. یعنی چیزی میان رخدادهای مربوط به زمانهای مختلف تمایز گذارد.(هرچند برخی از نویسندگان مانند شومیكر تصور جهانی فاقد تغییر ولی واجد زمان را ممكن دانسته اند.)
پ) تغییر تنها زمانی ممكن خواهد بود كه نوعی سری آ وجود داشته باشد. یعنی وجود زمینه ای از رخدادهای مشابه كه نسبت به هم قبل و بعد داشته باشند ولی مرجعی بیرونی برای چیده شدنشان وجود نداشته باشد، بر تفاوت میانشان -یعنی حضور تغییر- دلالت نمی كند.
ت) رخدادهای درون سری آ تنها به یكی از مفاهیم گذشته، حال، یا آینده متصل می شوند. اتصال آنها به بیش از یكی از این مفاهیم، به تناقض منتهی می شود.
ث) در نتیجه، اعتبار محور زمان و مرجعِ اكنون -كه سری آ را می ساخت- تنها به زنجیره ای از روابط مفهومی وابسته است كه هیچ یك اعتبار كامل ندارند. یعنی در هر برش مشاهداتی، هر رخداد تنها یكی از سه وضعیت یاد شده را به خود می پذیرد. از اینجا بر می آید كه سه مفهوم حال، گذشته و آینده خصلتی انضمامی دارند و بنابراین نمی توانند شالوده ی استواری را برای سری آ فراهم كنند .
● زمانِ زیست شناختی
سیستم زنده، نظامی است كه در زمان و مكان امتداد دارد. در نتیجه برای تنظیم رفتارهای خویش و سازگار شدن با محیط، نیاز به آن دارد تا هر دوی این زمینه ها را بشناسد -یا خلق كند- و برمبنای آن كاركرد غایی خویش -یعنی بقا- را برآورده سازد.
سیستمهای جانوری پیچیده به كمك حس بینایی و شنوایی مكان را درك می كنند. مكان، به شكلی گسترده، بر مبنای رخدادهایی نوپدید و بدیع كه در اطراف موجود ظهور می كند، شناسایی و درك می شود.
زمان، بر عكس به شكلی درونی ادراك می شود. سیستم زنده برای فهم زمان بیش از محركهای بیرونی و تحولات محیطی به دگرگونیهای درونی و متغیرهای داخلی خویش وابسته است دستگاه تشخیص زمان در تمام جانداران از ساختار شیمیایی كمابیش یكسانی پیروی می كند. مبنای تمام این دستگاه ها، چرخه هایی بیوشیمیایی است كه می توانند به صورت متناوب و پیاپی تكرار شوند و هر چرخه ی تكرارشان زمانی مشخص دوام می یابد. به این ترتیب، جانداران در سطح بیوشیمیایی به ساعتی درونی مجهز هستند كه بر مبنای كنش و واكنشهای شیمیایی و با چرخ دنده هایی مولكولی تیك تاك می كند .
در جانورانِ دارای دستگاه عصبی پیچیده، این دستگاه بسیار تكامل یافته است و Zaitgieber به آلمانی یعنی "زمان سنج" نامیده می شود. در بندپایان، بخشی از عقده ی سری این وظیفه را بر عهده دارد و در مهره داران خونسرد -ماهیان، دوزیستان و خزندگان- غده ی صنوبری این كار را انجام می دهد.
در انسان، مركز درك زمان هسته ی كوچكی به نام هسته ی بالای چلیپایی (SCN ) است كه در هیپوتالاموس، درست در بالای محل برخورد دو عصب بنیایی قرار گرفته است. این هسته تنها از دو هزار نورون تشكیل یافته است. نورونهای مورد نظر، با چرخه های شیمیایی بسته ای، به طور منظم پیامهایی الكتریكی و تكرار شونده را تولید می كنند. این پیامها در شبكه ی پیچیده ی نورونهای این هسته تشدید می شود و با فواصل زمانی ثابتی پیامی عصبی را به سایر ساختارهای مغزی گسیل می دارد. به این ترتیب هسته ی بالای چلیپایی با سرعت ثابتی تیك تاك می كند و زمان درونی مغز را ثبت می نماید.
ساعت درونی به طور دایمی به كمك محركهای نوری كه از چشمها وارد می شوند، خود را تنظیم می كند. به عنوان مثال، شبانه روزِ ساعت درونی، از شبانه روزِ نجومی و بیرونی طولانی تر است. اگر عده ای از مردم در محیطی مانند قعر یك غار كه فاقد هر نوع محرك نشانگر زمان است، برای مدتی بمانند، طول شبانه روزشان اندكی افزایش می یابد و در حوالی بیست و پنج ساعت تثبیت می شود. رفتارهای این آزمودنی ها، بر مبنای چرخه هایی ۲۵ ساعته تنظیم می شود و خورد و خوابشان با چنین تناوبی سازمان می یابد.
با این تفاصیل مغزی كه روزهایی بیست و پنج ساعته را در درون خود تولید می كند، باید در جهانِ واقعی مرتبا خود را تصحیح كند. این كار به كمك بازخوردهایی كه از دستگاه بینایی حاصل می شود، انجام می گیرد.
جانوران بر مبنای این ساعت درونی، چرخه های زیستی خود را تنظیم می كنند. این چرخه ها عبارتند از دوره های روزانه -مثل خواب و بیداری-، ماهانه -مثل دوره ی تخمك گذاری- و سالیانه - مثل زمستان خوابی. این چرخه ها هم به كمك محركهایی مانند نسبت زمان روز به شب و تغییرات دمای هوا تصحیح می شود.
این چرخه های برونزاد، چنان كه می دانیم، خود از رخدادهایی تكراری در ابعاد كیهانی ناشی می شوند. به این ترتیب رشته ای از رخدادهای تكراری درونزاد -شلیكهای عصبی در SCN و برونزاد (گردش زمین به دور خورشید و ماه به دور زمین) پدیده ی زمان را در جانداران خلق می كنند.
در پستانداران، هسته ی بالای چلیپایی از سمت پشت به مغز میانی و سایر هسته های هیپوتالاموسی مرتبط می شوند و آكسون هایشان را از جلو به سپتوم می فرستند. كاركردهای عمده ای كه با این هسته در ارتباطند عبارتند از: تنظیم چرخه های خواب و بیداری، تنظیم دمای بدن در ساعات متفاوت شبانه روز و تنظیم دوره های فعالیت و استراحت. طول دو چرخه ی اول ۲۴ ساعت، و طول چرخه ی سوم ۹۰ دقیقه است. ساعت درونی دوره های زمانی را تنظیم می كند، اما دوام كاركردهای زیستی را تعیین نمی كند. این بدان معناست كه اگر هسته ی بالای چلیپایی موشی را تخریب كنیم، چرخه های خوب و بیداری اش نظم خود را از دست خواهد داد، اما كل زمانی كه در شبانه روز می خوابد تغییری نخواهد كرد. ساعت درونی ساختار بسیار مقاومی است و كاركردش به راحتی در برابر محركهایی مانند سرما، داروهای عصبی، اختلالات هورمونی و شوك هیپوكسیك مختل نمی شود (Haken & Koepchen,۱۹۹۱). كاركرد ساعت درونی به طور مستقیم به عملكرد ژنها وابسته است. در مگس سركه و سایر حشرات ژنی به نام Per ایجاد چرخه های پروتئینی ساعت درونی را بر عهده دارد. در كپك نوروسپورا ژنی به نام Frq این نقش را ایفا می كند. در پستانداران عملكرد این سیستم به یك ژن منفرد وابسته نیست، اما جهش یافته هایی مانند Clock در موش و Tau در همستر شناسایی شده اند كه چرخه های روزانه ای بلندتر یا كوتاهتر از میزان معمول دارند .
به این ترتیب، می بینیم كه زمان در نظامهای زیست شناختی، در واقع شیوه ای از مدیریت روندهای درونی سیستم است كه به كمك معیار گرفتنِ رشته ای از رخدادهای تكراری و یكنواخت حاصل می شود. بدن جاندار، به كمك ردیابی یا تولید كردنِ این رخدادهای تكراری، مبنایی برای پردازش اطلاعات به دست می آورد و هماهنگی میان رفتارهای درونی خویش و رخدادهای محیط بیرونی را ممكن می سازد.
در پردازنده ی بسیار پیچیده ای مانند مغز انسان، زمان كاركردی فراتر از تضمین سازگاری با محیط را بر عهده می گیرد. در چنین مغزهایی، حجم كلی پردازش اطلاعات چنان زیاد و شمار كاركردهای درون سیستم به قدری بالاست كه زمان، به عنوان ابزاری كلیدی برای هماهنگ كردن ساز و كارهای درونی سیستم نیز مركزیت می یابد. به این ترتیب، بدنِ جانداری كه در نخستین روزهای پیدایش حیات، زمان را بر مبنای چرخه های برونزاد و دگرگونیهای تكراری محیطی می فهمید و از آن برای تطبیق یافتن با دگرگونیهای خارج از مرزهای سیستم خود بهره می برد، ناچار شد برای دستیابی به انسجام رفتاری و اتحاد عملكردی، دستگاهی درونزاد برای ترشح زمان ابداع كند و از آن به عنوان نقطه ی مرجعی برای سازگار كردن زیرسیستمهای خویش با هم استفاده كند. این ماشین درونی ساختِ زمان، همان مركزی بود كه در جریان تكامل مهره داران به هسته ی صنوبری خزندگان و دوزیستان و هسته ی بالای چلیایی در پستانداران منتهی شد. به این شكل زمانی كه بیشتر بر متغیرهای بیرونی متكی بود و سازگاری سیستم با محیط را تضمین می كرد، به نظامی خودسازمانده و خودمختار تبدیل شد كه وظیفه اش هماهنگ كردن رفتار زیرسیستم های گوناگون در سیستم اصلی بود. اهمیت این كاركرد جدید را می توان با بررسی چند شاهد عصب شناختی درك كرد.
به عنوان مثال، به زیرسیستمهای حسی گوناگون مغز آدمی توجه كنید. مجاری ورود اطلاعات در جانداری مانند انسان به قدری تخصص یافته و پیچیده شده اند كه هریك تنها جنبه ای خاص و ویژه از دگرگونیهای محیط بیرونی را ردیابی می كنند و به آن توجه نشان می دهند. به عنوان مثال، سیستم مغز بویایی كه از پیاز بویایی آغاز می شود و تا سپتوم و مراكز درك بویایی در بخشهای پیشین مغز گسترش می یابد، تنها به پردازش اطلاعات بویایی توجه دارد. سیستم حسی بینایی كه مسیری از شبكیه تا قشر پس سری را در بر می گیرد، تنها به محركهای نوری كار دارد و مركز شنوایی هم تنها امواج و ارتعاشات هوا را ثبت و تحلیل می كند. آنچه كه ما به عنوان پدیده ها و چیزها در جهان خارج تشخیص می دهیم، در واقع محصولی ساختگی است كه از برهم افتادن این ادراكات حسی گوناگون نتیجه می شود. یعنی به عنوان مثال وقتی ما یك دانه ی گیلاس را در دست می گیریم، از راهِ تركیب كردن محركهای نوری (رنگ و شكل گیلاس)، پساوایی (نرمی و بافتار خاص آن) و...، پدیده ای به نام گیلاس را استنتاج می كنیم. تركیب شدنِ حواسی متمایز در قالب یك پدیده ی دارای استمرار، تنها زمانی ممكن می شود كه محوری زمانی جایگیری آن پدیده نسبت به پدیدارهای زمینه اش را تعیین كند و دگرگونی های آن پدیدار را هم به عنوان "تحولاتِ آن چیز در زمان" تفسیر نماید.
این كار، با درك زمان مندِ محركهای حسی ممكن می شود. نسبت دادنِ یك بو، صدا، شكل، و بافتار به چیزی كه در نقطه ی خاصی از مختصات زمانی/مكانی قرار گرفته است، نخستین گام برای تجزیه كردن مِهرَوند (هستی بیرونی) و بیرون آوردنِ پدیدارها از دل آن است. زمان، شرط لازم برای شكستن پدیده هاست. اما دستگاه عصبی ما، از جنبه ای دیگر نیز زمان مند عمل می كند.
دستگاه عصبی، اگر از زاویه ای كاركردگرایانه نگریسته شود، نظامی برای پردازش اطلاعات است كه رابطه ی میان ورودی های حسی و خروجی های حركتی را برقرار می سازد. این رابطه، در واقع شبكه ای بغرنج از پاسخ به محركهای متداخل را رقم می زند كه ظهور "من" در زمینه ی "جهان" را ممكن می سازد.
واكنش نشان دادنِ این سیستم، فرآیندی است زمان گیر. یعنی از لحظه ی ورود محرك به سیستم حسی تا مقطعِ ظهور واكنش در سیستم حركتی، وقفه ای وجود دارد كه عصب شناسان آن را زمان واكنش یا RT می نامند. این وقفه به متغیری به نام "توانمندی مركزی زمان" یا TCA بستگی دارد كه محدودیتهای سرعتِ عبور پیام و پردازش اطلاعات در دستگاه عصبی را نشان می دهد. این وقفه در حسهای گوناگون مقادیر متفاوتی دارد. مثلا در دستگاه بینایی صد هزارم ثانیه است كه بسیار از RT در سیستم شنوایی (یك هزارم ثانیه) بیشتر است. همین تفاوت در سرعت پردازش اطلاعات است كه خطرِ ناهمزمان درك شدنِ چیزهای منفرد را پیش می آورد.
تفاوت در RT های گوناگون برای رخدادهایی كه نزدیك به ما هستند، چشمگیر نیست. برای رخدادهایی كه در فاصله ای كمتر از ده متری ما رخ می دهند، تفاوت سرعت پردازش در این دو سیستم -و تفاوت سرعت انتشار محرك در محیط- به قدری اندك است كه رخدادها به صورت یكپارچه و همزمان درك می شوند. این فاصله در هر جانوری اندازه ای دارد، و با عنوان "افق همزمانی" شهرت دارد. برای رخدادهایی كه فراتر از این افق قرار گرفته اند، دخالت مستقیم نظام زمان سازِ عصبی لازم است، تا پدیدار یكتا و یگانه فهمیده شود. اگر این سیستم در مسیر تكامل پدید نمی آمد، ما از پدیدارهایی كه فراتر از افق همزمانی ما قرار دارند، دركی شبیه به رعد و برق پیدا می كردیم. یعنی نخست یكی از محركهای مربوط به آن مثلا نور را ( به دلیل سرعت بیشترِ انتشار نور در محیط) ابتدا درك می كردیم و بعد محركهای دیگرش (مثلا صدا) را می فهمیدیم.
از بررسی مفهوم زمان واكنش، چند نكته آشكار می شود.
نخست آن كه دستگاه عصبی ما اصولا همپای دگرگونیهای محیطی واكنش نشان می دهد، ولی این دگرگونیها و آن واكنشها را دیرتر از زمان واقعی شان می فهمد. این بدان معناست كه سیستم زنده همواره در دل تحولات محیطی شناور است و از نوسانات محیطی تاثیر می پذیرد، اما وقفه ای كه از پردازش این نوسانات نتیجه می شود، همواره او را دیرتر از زمان واقعی نگه می دارد. به بیان ساده تر، مغز ما همواره تصاویری را از جهان خارج درك می كند كه به ده تا صد هزارم ثانیه پیشتر از اكنونِ واقعی تعلق داشته اند. یعنی به دلایل عصب شناختی، ما همواره از زمان عقب هستیم.
دومین نكته آن كه پیوستگی زمان، و تداوم رخدادها، از دل روندهای پردازشی دستگاه عصبی زاده می شوند. این امر نیاز به توضیحی بیشتر دارد.
دستگاه عصبی از واحدهایی كاركردی به نام نورون تشكیل یافته است كه به طور گسسته عمل می كنند. یعنی بر اثر تحریك پیامی الكتریكی را به طور گسسته مخابره می كنند. به این ترتیب، ما انتظار داریم تصویرهایی كه از این پیامهای گسسته نتیجه می شود، گسسته باشد. به عبارت دیگر، منطقی می نماید كه دستگاه بینایی، تصویری از جهان به دست دهد كه مانند عكاسی استروبوسكوپی، مقطعهایی گسسته و بریده بریده از تغییرات محیطی را بازنمایی كند. اما تجربه ی درونی همه ی ما نشان می دهد كه دركمان از هستی امری پیوسته و سیال است و گسستگی در آن راه ندارد. اما این پیوستگی چطور پدید می آید؟
در واقع، محركهای حسی ورودیهایی از جنس شلیك عصبی هستند كه نوسانات منظم و ساختاریافته ی عادی شبكه ی عصبی را متحول می كنند.پردازش عصبی، می تواند به صورت پیچیده تر شدنِ الگوی نوسانات یك شبكه ی منسجم، زیر تاثیر ورودی هایی كه به زبان همان نوسانات ترجمه شده اند، فهمیده شود.
سرعت نوسانات عادی شبكه ی عصبی در شرایطی كه محرك بیرونی در كار نباشد -مثلا در وضعیت كما یا خواب- آستانه ای در حدود ۳۰-۵۰ هزارم ثانیه دارد. این بدان معناست كه نوسانات معمولِ شبكه ی عصبی از كوانتوم های زمانی ای در این حدود برخوردار است. با توجه به این كه سرعت شلیك هر نورون ۱-۵ هزارم ثانیه است، كوانتوم های ثبت و مخابره ی محركهای حسی، از واحدهای زمانی لازم برای پردازش آنها بسیار كمتر است. در نتیجه، گسستگی سطح نورونی در نوسانات سطح شبكه ای محو می شود و جهان پیوسته درك می گردد (Haken,۱۹۹۱).
از دید سیستمی، بدن جانداران، مانند هر سیستم پیچیده ی خودسازمانده و خودزاینده ی دیگری، همواره زیر فشار محركهای كاتوره ای و آشوب گونه ی محیط بیرونی است. سیستم پیچیده، باید برای مدیریت روابط درونی خویش، از محورها و مرجعهایی زمانی/مكانی بهره برد، و این نیاز به سازگاری درونی است كه ابداع زمان را ضروری می سازد چنان كه گفتیم، سیستم پیچیده همواره كمی از اكنون عقب تر است. از دید ناظر فرضی ای كه فراتر از دغدغه ی چگونه پردازش كردنِ اطلاعات، هستی را همواره در اكنونِ آن می نگرد، پردازش اطلاعاتی كه درك جهان در اكنون را ممكن می سازد، فرآیندی وقت گیر است كه پایان یافتنش به گذرِ هستی از مقطعِ اكنون منتهی می شود. از دید سیستم، این وقفه ای كه میان ورود محركها و صدور پاسخ وجود دارد، همان اكنون است. سیستم، زمان را در اكنونی انتزاعی درك می كند كه از مفصل بندی یك گذشته ی قطعی (ورودیهای حسی) و آینده ای نامعلوم (دامنه ای از خروجی های رفتاری ممكن) ساخته می شود. این وقفه، و این شكافی كه بین گذشته و آینده پدید می آید، در واقع محصول پردازش اطلاعات در سیستم است. هستی، همواره در اكنونی صریح و بی پروا قرار دارد. این سیستم است كه در وقفه ی یاد شده، محرومیت از این اكنونِ خالص را با اختراع "اكنونِ" مصنوعی و تازه ای در شكاف میان گذشته و آینده جبران می كند.
وقفه ی یاد شده، گرانیگاهی است كه ابهام و تقارن در آن با هم جمع می آیند. سیستم، در این وقفه یك تصویر منحصر به فرد از هستی را به دست می آورد و به این ترتیب تقارن میان بیشمار تصویرِ ممكن از محیط خویش را در هم می شكند تا یكی از این تصویرها را بر بقیه ترجیح دهد. در همین وقفه، سیستم در مورد واكنش رفتاری خویش نیز تصمیم گیری می كند. به این ترتیب تقارنی رفتاری نیز می شكند و سیستم از میان بیشمار واكنش رفتاری ممكنِ پیشارویش، یك كردار را برمی گزیند و این همان است كه به وقفه ی یاد شده پایان می دهد و تبدیل دایمی آینده ی مبهم به گذشته ی قطعی را ممكن می كند.
آینده به این دلیل مبهم و نامطمئن است كه در كرانه ی وقفه ی یاد شده زاییده می شود. وقفه ای كه ماهیتش، تقارن در بازنمایی (ابهام شناختی) و تقارن در نوع واكنش (تقارن رفتاری) است. به این دلیل است كه آینده ماهیتی مبهم و "متقارن" دارد. آینده دامنه ای از امكانات است كه همگی محتمل و غیرقطعی هستند.
سیستم در همین وقفه باید این تقارن را بشكند و تكلیف خود را با محیط روشن كند. سیستم به تصویری صریح و یكتا از محیط نیاز دارد تا واكنشی مشخص و قاطع را توجیه كند. از این رو سیستم به طور دایم بر ابهام یاد شده غلبه می كند و تقارنهای دوگانه ی یاد شده را از میان می برد. به این ترتیب، سیستم با چیرگی دایم بر وقفه ی یاد شده، به طور مستمر از بازنمایی خویش از جهانِ پیرامونش، و الگوی رفتاری خویش، رفع ابهام می كند. این رفع ابهام همان است كه آینده را به گذشته تبدیل می كند. اما وقفه ی مورد نظر همچنان بر جای خود باقی است. چرا كه سیستم همچنان از اكنونِ بیرونی اش عقب مانده است و ناچار است كل این چرخه ی آفرینش گذشته را بار دیگر تكرار كند. چرخه ای كه تقارن و ابهام را دستمایه ی خلق اطلاعات و معنا قرار می دهد. چرخه ای كه آینده ی بی محتوا و نامشخص و مه آلود را به خاطراتی مشخص و غنی از اطلاعات و تاریخچه هایی تثبیت شده فرو می كاهد. به تعبیری، سیستمِ خالقِ زمان، ماشینی است كه در جریان كشمكش خویش با محیط، تاریخ ترشح می كند.
وقفه ی میان گذشته و آینده، در واقع وقفه ی میان اكنونِ سیستم و اكنون محیط هم هست. این وقفه، به فاصله ی قطعی از غیرقطعی و آشكار از پنهان نیز دلالت دارد. سیستم در این وقفه ارزشمندترین دستاورد پیچیدگی خویش، و خطرناك ترین پیامد آن را به طور همزمان تجربه می كند. سیستم در این وقفه امكان انتخاب پیدا می كند. یعنی می تواند از میان چندین گزینه ی معنایی (كه از تقارن در بازنمایی های شناختی جهان ناشی می شود) و رفتاری (كه محصولِ عدم قطعیت در رفتار آینده ی سیستم است)، یكی را بر گزیند. به این ترتیب سیستم در این وقفه خودمختار است.
خودمختاری سیستم در این وقفه، نشانگر حضورعدم قطعیتی در رفتار وی است، كه تنها توسط متغیرهای درونی اش رفع ابهام می شود. سیستمی كه مقیم این وقفه است، می تواند رفتار خویش را خود تعیین كند، و از میان دامنه ای از برداشتها و كردارهای ممكن، یك تفسیر یگانه از جهان و یك پاسخ رفتاری یكتا را برگزیند. این همان آزادی است. سیستمها در وقفه ای كه میان گذشته و آینده می اندازند، از جبر محیط فاصله می گیرند. اكنونِ پایدار و سمج حاكم بر محیط، همان چیزی است كه جبر و قطعیتِ نهفته در نظم، یا رفتار كاتوره ای و آشوبگونه ی تنیده در بی نظمی محیط را هم پشتیبانی می كند. سیستم با فاصله گرفتن از این اكنون و زایش اكنونی خودساخته در وقفه ی یاد شده، تركیبی نو از این جبر و آن آشوب را ایجاد می كند. سیستم در این مجالِ كوتاه، امكان تجربه ی گوشه ای از آشوب (تقارن در بازنمایی و رفتار) و نظم دادن به آن را از راه انتخاب به دست می آورد. به این ترتیب، سیستم ها در اكنون خودساخته شان انتخاب می كنند. وقفه، جایی است كه در آن آزادی زاده می شود.
آزادی، تنها محصول وقفه نیست. لمس تقارن و ابهام، پیامدی دیگر هم دارد، و آن ناامنی است. سیستمهایی كه با عدم قطعیت در این وقفه روبرو هستند، امنیتِ ناشی از جبرِ محیط را از دست می دهند و به سودای بازیافت همین امنیت -البته به شكل نوین و درونزادش- به طور مرتب این تقارن را می شكنند.
به این ترتیب، وقفه ی اكنون، آزادی و ناامنی را به یك اندازه تولید می كند. سیستمها برای برخورداری از یكی و چیرگی بر دیگری، ساز و كارهای گوناگونی ابداع كرده اند كه پرداختن به آنها رساله ای مستقل را در قلمرو نظریه ی سیستمهای پیچیده می طلبد.
● زمان اسطوره‌ای و زمان مدرن
▪ سولماز نراقی :حتی اگر مفهوم زمان یك مفهوم صرفا ذهنی باشد، یا اگر ماهیت محاسبه و سنجش آن در اقوام مختلف براساس بینش دایره ای وار یا خطی آنان از جهان، متفاوت و متغیر باشد، آنچه كه انكارناپذیر است واقعیت جاری و بیرونی پدیده ها است كه این مرز، با دو نوع حركت در زمان و مكان پشت سر می گذارند تا ما سرانجام جوهره این تحول را در قالب تاریخ نقد كنیم.
▪ دكتر «محمد ضیمران» در این زمینه مطالعات گسترده ای داشته است. او برای زمان اسطوره و زمان آ كادمیك بنا به ماهیتی كه هر یك از اقوام برای زمان، دین، اسطوره، تاریخ، مرگ و خدا قایلند تعاریفی قایل است. با دكتر ضیمران درباره زمان، برداشت اقوام از آن و روند سنجش آن در نزد ملل گوناگون گفت وگو كرده ایم كه می خوانید.
نخستین چیزی كه ذهن فلاسفه یونان را به خود جلب كرد، مسئله «تغییر» بود. مفهوم زمان از همان ابتدا از تصور تغییر و حركت، غیر قابل تفكیك بود. آیا به راستی این تغییر است كه جوهر ادراك ما از زمان را تشكیل می دهد یا حركت، و در نهایت كدام یك بر دیگری مقدم ترند؟
اساسا این تغییر حركت است كه موجب می شود انسان به طرح مسئله زمان بپردازد. زمان در ایستایی مفهومی ندارد. اگر تمام عالم حركت و پویایی خود را از دست بدهد بحث زمان منتفی می شود. بنابراین وقتی شما با تغییرات مواجه می شوید باید ابزاری بیابید تا آنها را صورت بندی كند و زمان، بهترین وسیله برای صورت بندی تغییرات است. حركت هم یك لفظ فلسفی است. توجیه انتزاعی تغییر مفهوم حركت را به وجود می آورد و حركت در حقیقت یك استعاره است. چیزی كه بیش از همه به مفهوم زمان شكل می دهد تغییر است، كه در قالب رویدادها جلوه می كند.
این رویدادها می توانند زوال و حیات طبیعت باشند یا هر چیز دیگر، تولد و مرگ نیز به خودی خود یك حادثه اند. برخی از فلاسفه برای نخستین بار گوهر هستی را با زمان پیوند دادند. از جمله «آناكسیماندر» اعلام كرد كه نظم عالم بر حسب تعیین زمان جریان دارد. به نظر «هراكلیتوس» هم زمان تنها جنبه ای از واقعیت نیست بلكه خودمقوم گوهر هستی است. اگر بخواهیم مقصود او را بیشتر روشن كنیم باید بگوییم كه زمان فراگردی است كه نماد حركت و تحول است. در اینجا منظور از فراگرد چیزی است، در تقابل با ماهیت و جوهر كه اولی بر تكاپو دلالت دارد ودومی بر ایستایی و ثبات
آیا به گفته ارسطو این زمان است كه تغییر را در معرض شمارش قرار می دهد یا در نهایت، تغییر است كه زمان را به شمارش درمی آورد؟مفهوم زمان علی الاصول یك مفهوم ذهنی است. چیزی كه ذهن ما كشف كرده، برای مشخص كردن زنجیره تحولات و تغییرات آن را به كار می برد. همان چیزی كه كانت می گوید، او معتقد است كه زمان یك پدیده كاملا ذهنی است و عینیتی در مورد آن وجود ندارد. زمان مفهومی انتزاعی است كه با پدیده ها هموار می شود. از این دید تغییرات را در معرض شمارش (كه خود مقوله ای كمی و انتزاعی است) قرار می دهد. بنابراین دریافت ما از رویدادها موكول به پدیده ای ذهنی به نام زمان است.
و دریافت زمان هم موكول به مكان؟ بله، زمان را نمی توان از مكان جدا كرد. چون تحقق زمان در مكان است. به هر حال رویدادها باید در جایی اتفاق بیفتد و این جا همان «مكان» است. وقتی كه انسان دلمشغولی و دغدغه مكان دارد زمان هم مطرح می شود. از تكرار روز و شب و ماه و سال و نو شدن فصول، ایده ای از زمان در ذهن انسان شكل می گیرد. ما بدون مكان نمی توانیم تصور مستقلی از زمان داشته باشیم و حتی برای به نمایش گذاشتن و قابل رویت كردن زمان ذهنی باید از یك چارچوب مكانی كمك بگیریم.
شما در كتاب «گذار از جهان اسطوره به فلسفه» به این نكته اشاره كرده اید كه «به طور كلی تحول مفهوم زمان، نمود و نماد اصلی حركت از مرحله اسطوره به ساحت فلسفه نظری به شمار می آید.» این نكته اهمیت زمان را در مباحث اندیشه خاطرنشان می كند، كمی درباره این گذار توضیح بدهید.
بشر از سپیده دم تاریخ به این دلیل كه ابزاری برای سنجش زمان به طور دقیق در اختیار نداشت می كوشید مفهومی از زمان را برای خود توجیه كند. بهترین راه توجیه زمان در آن دوره طرح افسانه ها، گفتارها و روایت های اساطیری بود كه فهم آن زمان را امكان پذیر می كرد، ما در تمام اسطوره های جهان با مسئله زمان ومكان مواجه می شویم. اما آن زمانی كه در تفكر پیشامدرن مطرح شده است به هیچ وجه جنبه كمی ندارد بلكه تماما كیفی است و این كیفیت به نسبت فرهنگ های مختلف متفاوت است.
زمان كیفی، زمانی است كه با رویدادها تعریف می شود، در واقع در تفكر اساطیری زمان نیز همچون سایر امور عالم، در گذر رویدادهای خاص اسطوره ای اعتبار می پذیرد. یعنی زمان اساطیری طی روایت های خاص درباره هستی و نیستی و جاودانگی معنا می یابد. شما در شاهنامه فردوسی می خوانید كه «ضحاك مار دوش ۸۰۰ سال بزیست.» در عالم واقع چنین چیزی ممكن نیست اما منطق اسطوره ای این روایت را می پذیرد. وقتی كه سخن از ۸۰۰ سال عمر ضحاك به میان می آید منظور، نشان دادن شدت و وخامت ظلمی است كه ضحاك به مردم تحمیل كرده است. درحقیقت اسطوره برای بیان شدت ظلم و چیرگی ضحاك از طول زمان استفاده كرده است.
شاید هم نوع محاسبات آنها متفاوت بوده است. همان گونه كه در طول تاریخ معیارهای زمان سنجی و گاهشماری بین اقوام مختلف متفاوت بوده است. به عنوان مثال برخی شمارش سن یك انسان تعداد باران هایی را كه او به چشم دیده است می شمردند. شاید عمر حضرت نوع هم از این نوع محاسبه هزار سال بوده است؟
بله، این هم یكی از احتمالات است. بعید نیست كه چنین بوده باشد، ولی مسلم است كه ابزارهایشان با ابزارهای محاسباتی امروز فرق داشته است. به هر حال اتفاقی كه در تفكر مدرن افتاد، این بودكه مفهوم زمان از وابستگی محض به رویدادها جدا شد و این یعنی جدا شدن از اسطوره.
چه زمانی این اسطوره زدایی اتفاق افتاد؟ نمی توانیم نام این رویداد را اسطوره زدایی بگذاریم، چون هنوز هم در بسیاری از جوامع مردم این پیكربندی فكری را حفظ كرده اند. ایران هم یكی از این جوامع است. اسطوره زدایی، زمان مطلق و دقیقی ندارد و بسته به فرهنگ های مختلف متغیر است جوامعی كه هنوز هم در دوران پیشامدرن زندگی می كنند خود را در مركز جهان و جهان را دایره ای كه حول این نقطه می چرخد، می بینند. در حقیقت آنان دردل اسطوره زندگی می كنند.
اما به اعتقاد «بارت» همه جوامع در تمام زمان ها با اسطوره زندگی می كنند. غرب هم از این قاعده مستثنی نیست.
اسطوره ای كه من از آن سخن می گویم با آنچه بارت می گوید متفاوت است. اسطوره هایی كه ما با آنها زندگی می كنیم هنوز هم از عناصر ابتدایی اسطوره های اولیه برخوردارند. درست است كه ما مدرنیته را پذیرفته ایم اما با آن زندگی نمی كنیم چیزی كه ما با آن زندگی می كنیم مجموعه ای از اسطوره ها و باورهاست كه در هنگام ازدواج و طلاق، ولادت و مرگ و تمام موقعیت های مشابه، خودشان را بروز می دهند. می توان صدها مثال از گفتارهای روزمره مردم پیدا كرد كه پشت آنها یك اسطوره پنهان است. در مورد زمان هم چنین است. دیدگاه ما نسبت به زمان همچنان دایره ای است و ما هنوز به درك نیوتنی از زمان نرسیده ایم. درست مثل دوره ای كه انسان، زمین را مركز جهان می دانست و خیال می كرد این خورشید است كه به دور زمین می چرخد.
چه چیزی منجر به شكل گیری ادراك خطی از زمان شد؟ این تكاملی بود كه در سیر اندیشه بشر اتفاق افتاد و نمونه آن را می توان در سیر فلسفه یونان باستان مشاهده كرد. با تكامل فلسفه كم كم زبان تمثیلی جای خود رابه زبان استدلالی داد. با اندیشه های فیثاغورث هم نوعی دگرگونی فلسفی در معنای زمان پدید آمد. درحقیقت این فیثاغورث بود كه عنصر مقدار و عدد را به عنوان ماهیت زمان مطرح كرد و این پدیده را منش ریاضی بخشید. در واقع هنگامی كه زمان و عدد با هم پیوند یافتند زمینه برای انتزاعی شدن مفهوم زمان فراهم شد و وقتی كه زمان به تعداد واندازه مطلق حركت تعریف شد، ماهیت اساطیری آن از بین رفت و واحد مفهومی كمی گشت، رفته رفته با پیشرفت دانش و انقلاب كپرنیكی، نگاه علمی جانشین نگاه اسطوره ای شد. در حقیقت برداشت خطی از زمان یك برداشت مدرن است.
فكر نمی كنید آن انقلاب دومی كه «نظریه نسبیت» اینشتین به پا كرد منجر به احیای دریافت دایره ای از زمان شد، كه نمونه های مشابه آن را قبلا در رویكرد فلاسفه یونان باستان به زمان همچون ارسطو و افلاطون به عنوان بقایای تفكر اساطیری دیده بودیم؟
به اعتقاد من هیچ بازگشتی وجود ندارد. آنچه اتفاق می افتد یك پدیده جدید است. نسبیت خاصه و نسبیت عامه كه با اینشتین و طرفداران او مطرح می شود پاسخی است به دغدغه نیوتنی زمان. ممكن است رویكرد نسبی گرایانه نقاط مشتركی با ساختار تفكر اسطوره ای داشته باشد، اما از یك سنخ نیستند. در واقع نسبیت اینشتین یك روند تكاملی است كه در نقد برداشت نیوتنی شكل می گیرد.
تا برداشت نخستین وجود نداشته باشد نقد آن نیز وجود نخواهد داشت. تا خردگرایی و مدرنیته نباشد نقد خرد و پست مدرنتیه هم شكل نخواهد گرفت. این به طور قطع با آن بینش اسطوره ای متفاوت است. اما آنها كه هنوز تفكر پیشامدرن دارند و در دنیای سنت شناورند خیال می كنند كه با پست مدرن ها هم صدا هستند و مانند آنها می اندیشند. حال آنكه چنین نیست. ما هنوز به برداشت خطی از زمان به معنای نیوتنی آن نرسیده ایم.
گفته می شود كه تاریخ هم محصول برداشت خطی از زمان است. با این حساب نباید چیزی به نام تاریخ داشته باشیم، این طور نیست؟
دقیقا همین طور است. درست به همین دلیل ما ایرانی ها هرگز چیزی به نام تاریخ نداشته ایم. ماركس می گفت: « در دنیای غیر غرب تاریخ وجود ندارد، فقط وقایع اتفاقیه و تغییر از یك سلسله به سلسله دیگر است كه تاریخ خوانده می شود. » گرچه یونان باستان هم تاریخ را به وجود نیاورد. زیرا فلاسفه یونان باستان نیز پیوندهای خود را با جهان اسطوره ای حفظ كرده بودند. آنان نیز از زمان تلقی دایره ای داشتند.
درست است كه آنان توانستند از روایت های اساطیری، درباره «بدایت زمانمند» یا «بن دهش» دل بر كنند اما در عین حال الگو و انگاره كیهانی زمان را در حركتی دورانی تجسم بخشیدند. در رویكرد خطی، زمان در قیاس با ابدیت واجد منزلتی اعتباری است اما در بینش اساطیری یونان حركت خطی نیست و در دایره ای گرفتار است و هیچ گاه از حركت نمی ماند. زمان در این معنا واجد مفهومی گوهری است و هیچ چیز آن را قطع نمی كند.
شما «تاریخ» را چطور تعریف می كنید؟ تاریخ، شكل گرفتن عقلیت در طول زمان است. به نظر می رسد كه در ادیان الهی زمان روندی خطی دارد، آیا دین یك رویكرد تعقلی به زمان است؟ این ویژگی عام ادیان الهی نیست. فقط در ادیان ابراهیمی یعنی : اسلام، مسیحیت و یهودیت زمان خطی است. هیچ دین دیگری به جز این سه به زمان به صورت خطی نمی نگرند.
آیا برداشت خطی این سه دین از زمان می تواند ناشی از وابستگی آنها به فرهنگ و تفكر سامی بوده باشد؟
بله. اساسا برداشت خطی از زمان ریشه در تفكرات سامی دارد. نطفه تاریخ باوری را هم می توان در ادیان سامی جست وجو كرد. این نگاه از آفرینش هستی دنبال می شود كه شروع آن با تولد آدم و حواست، وبه كن فیكون شدن عالم می انجامد، سپس ظهور قیامت و صواب و عقاب پیش می آید.
اما روساخت تفكر خطی این ادیان دارای یك ژرف ساخت دایره وار است. زیرا كه نوید پاداش جاودانه اخروی و بیم عقاب ابدی را می دهد. در این صورت ابدیت تا بی نهایت ادامه خواهد یافت. این طور نیست؟
نه این دایره نیست. چون گذشته به آینده وصل نمی شود. همه چیز آینده است. دیگر آدم و حوایی زاده نمی شوند. در صورتی حركت دایره وار است كه زمان تكرار شود و دوباره آدم و حوا به دنیا بیایند و قیامت اتفاق بیفتد.
روند دایره ای روندی است كه در آن اول و آخر به یكدیگر پیوند می خورند. ما در منطق، دو فرض برای حركت داریم: یكی فرض دوری است و دیگری فرض تسلسلی. در دومی اول و آخر هرگز به هم متصل نمی شوند اما در حركت دوری چنین نیست. در حركت تسلسلی از هیچ گاه جای ابد را نمی گیرد. زیرا یكی مقدم است و دیگری موخر. لااقل در الهیات این سه مذهب چنین نیست. اما ادیان غیر سامی نظیر بودائیسم و هندوئیسم زمان را دوری می بینند. همانند نیچه كه از «بازگشت جاودانه همان»، سخن می گوید.
فكر می كنید انگیزه بشر در پیگیری فلسفه زمان چه بوده است، از این كوشش ها به دنبال چه نتیجه ای است؟
این را شما باید پاسخ دهید كه به دنبال موضوع هستید. شما فكر می كنید چه چیز به دغدغه زمان معنی می دهد؟
گمان می كنم، مرگ.
نوشته: حسین جوادی
منبع :www.cph-theory.persiangig.com
منبع : شبکه فیزیکی هوپا


همچنین مشاهده کنید