جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


یک چیز سیاه ادامه‌دار


یک چیز سیاه ادامه‌دار
در ایستگاه متروی توپخانه بودم و در صف خرید بلیط، ١٠ نفری توی صف بودند؛ از زن و مرد. وقتی دو سه نفر مانده بود به نوبت من، از رو به رو یک خانم حدود ٤٥ ساله، بی اعتنا به صف خودش را به باجه رساند و از کارمند بلیط فروش خواست که به او بلیط بدهد. کارمند جوان، که ٨-٢٧سالی داشت، به او گفت که توی صف بایستد و نوبت را رعایت کند. اون خانم که از ظاهرش می‌شد فهمید که آدم خیلی استانداردی نیست، او گفت: به تو مربوط نیست یه بلیط بده! مرد جوان دوباره از او خواست که توی صف بایستد. ناگهان آن زنی که استاندارد نبود با لحن یک لومپن به کارمند جوان پرخاش‌کنان گفت: کثافت گفتم به تو مربوط نیست!
حالا توجه اهالی صف که تعدادشان کمی بیشتر هم شده بود به این مکالمه جلب شده بود؛ و همین طور توجه کسانی که در آن محوطه بودند.
مرد جوان که سعی می‌کرد جلوی خودش را بگیرد و از جاده ادب خارج نشود، ضمن این که بلیط نفر اول صف را به او می‌داد، بدون این که مستقیماً به صورت آن زنی که مثل لومپن‌ها بود نگاه کند گفت: من به تو بلیط نمیدم برو توی نوبت.
زن که معلوم بود تازه دارد گرم می‌شود فتیله خود را کمی بالاتر برد و به جوانی که یک چیز ساده اجتماعی را به او گوشزد کرده بود گفت: کثافت ِمادر... ؛ میگم یه بلیط بده. و با مشت به شیشه جلوی باجه کوبید.
حالا دیگر توجه عده زیادی جلب شده بود و اجتماعی حدود٩٠-٨٠ نفری گرد آمده بود.
جوان بلیط فروش که صورتش از خشم سرخ شده بود، ولی با این حال نمی‌خواست فحش‌های او را جواب بدهد، باز تکرار کرد که برو توی صف، من به تو بلیط نمی‌فروشم.
من که دیدم قضیه دارد رنگ و بوی خاصی می‌گیرد، حس خبرنگاری‌ام گل کرد و شروع کردم از آدم‌های توی صف یک جور نظرسنجی کردن:
به کسی که نزدیک من بود گفتم آخه آقا چرا میگی بده بره، این خانم باید بیاد توی صف و بلیط فروشه راست میگه. نگاهی به من کرد و گفت: ای بابا، آقا تو هم دلت خوشه‌‌ها؛ چی مون درسته که این باشه. بعد نگاه عاقل اندر سفیه خودشو به من همین طور ادامه داد، منم که اگه به این چیزا عادت نداشتم فکر می کردم مریخی هستم، به خانم دیگه‌ای گفتم: کارمنده که داره راست میگه چرا ماها به اون زنه اعتراض نمی‌کنیم؟ ولی باز هم همان نگاه ادامه‌دار ساطع شد: با این کارا چی درست میشه آقا، حالا یه بلیط به اون بده چی میشه مگه! باز هم پرسش و باز هم همین نوع جواب.
کم کم صدای اهالی صف داشت در می‌آمد: آقا بهش بده بره. آقا ما کار داریم ترا خدا بده بره.حتی یه نفر از ته صف آمد بیرون و خودش رو رسوند به جلوی کارمند جوان و با لحنی مستدل گفت: آقا بده بره چه اشکالی داره. من که دیگه دو نفر به نوبتم مونده بود به چشمان بی‌حالت دو نفری که سر صف بودند و کارمند جوان داشت سعی می‌کرد که در این شلوغی بلیط آن‌ها را بدهد نگاه می‌کردم؛ چیز بی طرفانه‌ای از چشمان آن‌ها منتشر می‌شد.
زنی که به لومپن‌ها می‌رفت، و شاید هم واقعاً بود، متوجه اوضاعی که به نفع او در جریان بود شد و با حالتی عجیب و تماشائی، که من یکی تا حالا ندیده بودم، مثل یک آژیتاتور حرفه‌ای دست هاشو جلو آورد و گفت: مردم همین بی عرضه‌گی‌ها رو نشون می‌دین که حق تونو می‌خورن، و شروع کرد با شور و حالی مضاعف به مرد جوان توی باجه حمله ور شدن و چنان الفاظی به کار می‌برد که شک من را بر طرف کرد: او واقعاً یک لومپن بود.
حراست مترو حاضر شد و آدم لومپن را با احترام آرام کرد و بلیط او را دادند و رفت. من خواستم به پشت باجه بروم و به اون کارمند بلیط فروش بگویم که حق با تو بود و کار خوبی کردی. اما کسی مانع ورود من شد؛ یک کارگر رفتگر جوان. گفتم: اجازه بده برم می خواهم اونو دلداری بدهم و تشویق کنم. رفتگر جوان گفت: تشویق تو چه فایده داره، برای کارش خیلی بد شد. یک چیز سیاه و ادامه دار در این ماجرا مرا هراسان کرد.
ع. چلیاوی
منبع : فرهنگ توسعه