یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


فرماندار در گلزار


فرماندار در گلزار
آقای فرماندار برای ایراد خطابه و اعطای جایزه می رفت. کالسکه فرمانداری- سورچی جلو، فرٌاش عقب- اورا با دبدبه و کبکبه به جشنواره ای می برد که در ناحیه ای از قلمروîش برپا بود. آقای فرماندار، برای این روز تاریخی، نیم تنه زیبای قلٌاب دوزی و شلوارً کوتاهً چسبانً رگه نقره ای اش را به بر کرده و کلاه منگوله دارش را بر سر نهاده و شمشیر تشریفاتیً دسته صدفی اش را به کمر بسته است. روی زانوهایش، کیفً پوستٍ ساغîریً منقٌشً بزرگی قرار دارد. اندوهگین به آن می نگرد.
آقای فرماندار اندوهگین به کیفً پوست ساغریً منقش بزرگش می نگرد؛ در فکر خطابه جانانه ای است که باید تا ساعتی دیگر در برابر ساکنانً کïمبوفه، یکی از توابعً فرمانداری اش، ایراد کند؛
- آقایان و عزیزان شهروند...
اما هر چه موهای ابریشم وار دو بناگوش خود را تاب داده و بیست بار پیاپی تکرار کرده است؛
- آقایان و عزیزان شهروند...
دنباله خطابه به ذهنش نیامده است.
آری، دنباله خطابه به ذهنش نمی آید... آخر در این کالسکه هوا خیلی گرم است... جاده کمبوفه، تا چشم کار می کند، در زیر تابش آفتاب جنوب، با غباری زرٌین برق برق می زند... از هوا آتش می بارد، و بر روی نارون های کنار جاده، پوشیده از غبار سفید، هزاران زنجره، از این درخت به آن درخت، جیرجیرً خود را سر داده اند.ناگهان آقای فرماندار از جا می جهد. آن جا، در پای تپه، چشمش به بیشه کوچکی با درختان سبز بلوط افتاده است که گویی او را به نزد خود می خوانîد. بیشه کوچک درختان سبز بلوط گویی او را به نزد خود می خواند؛
- آقای فرماندار، بیایید خطابه تان را این جا بنویسید. زیر درخت های من، خیلی آسوده ترید.
آقای فرماندار دل از دست می دهد. از کالسکه پایین می جهد و به خدمه دستور می دهد که منتظر بمانند، چون می خواهد برود خطابه اش را توی بیشه کوچکً درختان سبز بلوط بنویسد.توی بیشه کوچک درختان سبز بلوط، پرنده ها هستند و بنفشه ها و چشمه ها زیر سبزه ها. همین که چشمشان به آقای فرماندار با آن شلوار زیبای کوتاه و کیف پوست ساغری می افتد، پرنده ها می ترسند و دîم درمی کشند و چشمه ها از ترنٌم باز می مانند و بنفشه ها سر به زیر سبزه ها فرو می برند... آخر این جماعت کوچک هرگز فرماندار به خود ندیده اند، و با صدای آهسته از همدیگر می پرسند این آقای خوش پوش که با شلوار کوتاه رگه نقره ای گردش می کند کیست. با صدای آهسته، زیر شاخ و برگ ها، از همدیگر می پرسند که این آقای خوش پوش با شلوار کوتاه رگه نقره ای کیست... در این احوال، آقای فرماندار که از خاموشی و خرٌمیً بیشه به وجد آمده است دامن کïت رسمی اش را پس می زند و کلاه منگوله دارش را روی سبزه ها می گذارد و میان خزه ها پای درخت بلوط نورسی می نشیند؛ سپس کیف پوست ساغری منقش بزرگش را روی زانوهایش باز می کند و یک برگ کاغذ مزیٌن به نشان فرمانداری از آن بیرون می کشد.چکاوک می گوید؛ این نقاش است.
سهره می گوید؛ نه، این نقاش نیست چون شلوار کوتاه رگه نقره ای دارد. این شاهزاده است.
سهره تکرار می کند؛ این شاهزاده است.
بلبل پیری که سرتاسر بهار در باغ های فرمانداری چهچهه زده است می گوید؛
- نه نقاش است، نه شاهزاده. من می دانم این کیست. این فرماندار است،و همه ساکنانً بیشه در گوش هم پچپچه می کنند؛
- این فرماندار است، این فرماندار است،
کاکلی می گوید؛
- چه کلٌه کچلی دارد،
بنفشه ها می پرسند؛ یک وقت اذیٌتمان نکند؟
بنفشه ها تکرار می کنند؛ یک وقت اذیتمان نکند؟
بلبل پیر جواب می دهد؛ نه بابا، آدم خوبی است،
و به پشت گرمیً این سخن، دوباره پرنده ها به خواندن و چشمه ها به جوشیدن و بنفشه ها به عطر افشاندن می پردازند. انگار نه انگار که اصلاً فرمانداری آنجا هست. آقای فرماندار، گوش بسته بر این قیل و قال سرورانگیز، در دل از الهه جشنواره ها همت می طلبد، نوک مدادش را بالا می گیرد و با لحن تشریفاتی به صدای خود پیچ و تاب می دهد؛
- آقایان و عزیزان شهروند...
آقای فرماندار با لحن تشریفاتی تکرار می کند؛ آقایان و عزیزان شهروند.
قه قه خنده ای گفتارش را قطع می کند. سر برمی گرداند و یک دارکوب درشت را می بیند که روی کلاه منگوله دارش نشسته است و خندان به او می نگرد. آقای فرماندار بی اعتنا شانه بالا می اندازد و می خواهد دنباله خطابه اش را بگیرد، اما دارکوب دوباره سخنش را قطع می کند و خطاب به او می گوید؛
- چه کاریه؟
و آقای فرماندار که از خشم چهره برافروخته است می گوید؛
- چی گفتی؟ چه کاریه؟
و با یک حرکت دست، جانور گستاخ را از آنجا می راند و با حدت بیشتر تکرار می کند؛
- آقایان و عزیزان شهروند...
- آقای فرماندار با حدت بیشتری تکرار کرده است؛ آقایان و عزیزان شهروند... ولی در این وقت، بنفشه ها بر نوک ساقه هایشان به سوی او قد می کشند و با صدای لطیفی می گویند؛
آقای فرماندار می بینید که ما چه بوی خوشی می دهیم.
و چشمه ها از زیر خزه ها نغمه ای ملکوتی ساز می کنند و در شاخه ها، بالای سر او، چکاوک ها زیباترین آوازهای خود را برایش می خوانند و همه جماعت بیشه کوچک دست به یکی می کنند تا نگذارند که او خطابه اش را بنویسد.
همه جماعت بیشه کوچک دست به یکی کرده اند تا نگذارند که او خطابه اش را بنویسد... آقای فرماندار مدهوش از بوی بنفشه ها و سرخوش از نغمه پرنده ها، بیهوده می کوشد تا این افسون تازه را که بر وجودش چیره شده است از خود براند. دگمه های نیمه تنه زیبای قلاب دوزی اش را باز می کند و بر آرنج روی سبزه ها تکیه می زند و باز هم یک دو بار زیر لب می گوید؛
- آقایان و عزیزان شهروند... آقایان و عزیزان شهر... آقایان و عزیز...
سپس آقایان و عزیزان شهروند را لای دست باباهاشان می فرستد، و الهه جشنواره ها دیگر چاره ای ندارد جز اینکه از شرم چهره بپوشاند.از شرم چهره بپوشان، ای الهه جشنواره ها،... نیم ساعت بعد خدمه فرمانداری که نگران اربابشان شده اند به درون بیشه کوچک می آیند و با منظره ای مواجه می شوند که ایشان را از ترس واپس می راند... آقای فرماندار نیم تنه زیبای قلاب دوزی اش را به کناری افکنده و پیرهن ٍچاک و آشفته مو چون قلندران به شکم بر روی سبزه ها دراز کشیده است... و در حال جویدن ساقه بنفشه مشغول سرودن شعر است.
منبع : روزنامه اعتماد