جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سه خواهر


سه تا خواهر بودند. در راه برگشت به خانه ديدند آب رودخانه خيلى بالا آمده. ترسيدند از آن رد شوند. کنار رودخانه نشسته بودند که چوپانى از راه رسيد. چوپان وقتى فهميد آنها مى‌خواهند از رودخانه رد شوند، به خواهر بزرگ گفت: 'تو بايد براى من پاتاوه (نوارى پشمين که از چارق تا زانو را مى‌پوشاند - زيرنويس قصه) ببافي.' به خواهر وسطى گفت: 'تو بايد براى من شلوار بدوزي.' و به خواهر کوچک گفت: 'تو هم بايد زن من بشوي. هر کدام شرط من را قبول کرديد کمکتان مى‌کنم تا از رودخانه رد شويد.' خواهر بزرگ و خواهر وسطى قبول کردند. چوپان آنها را از رودخانه رد کرد. خواهر کوچک قبول نکرد که زن چوپان شود. چوپان هم گوسفندهايش را جلو انداخت و رفت. دو خواهر بزرگتر هم راهشان را کشيدند و رفتند. خواهر کوچکتر تنها ماند. اول سروکلهٔ يک خرس پيدا شد و بعد هم يک پلنگ. دختر به هر کدام از آنها گفت که مى‌تواند طورى او را بخورد که يک قطره خونش هم روى زمين نريزد، آنها هر يک گفتند: 'نه، نمى‌توانم.' و راهشان را کشيدند و رفتند. پس از مدتى يک گرگ آمد و قبول کرد طورى دختر را بخورد که يک قطره خونش هم روى زمين نريزد. وقتى گرگ دختر را خورد و خواست از رودخانه آب بخورد يک قطره خون دختر از دهان گرگ توى آب افتاد و جايش يک نى روئيد.
روز بعد چوپان براى آب دادن به گوسفندانش کنار رودخانه آمد نى را ديد و چيد و در آن دميد. نى خواند: 'بزن چوپان! چه خوب، خوب مى‌زنى چوپان! دو تا خواهر من را دادند به‌دست گرگ.'
روزى برادرِ سه تا خواهر به چوپان برخورد. نزد او نشست تا کمى استراحت کند. چوپان هم سر نى را به دهان گذاشت و در آن دميد. نى خواند: 'بزن چوپان، بزن چوپان! چه ...' برادره گفت: 'مثل اينکه اين نى چيزى مى‌گويد. نى را بده ببينم.' نى را گرفت به دهان گذاشت. نى خواند: 'بزن داداش، بزن داداش! چه خوب خوب مى‌زنى داداش! دو تا خواهر من را دادند دست گرگ خونخوار.' برادره خيلى تعجب کرد و از چوپان خواست که نى را به او امانت بدهد. چوپان قبول کرد. پسر نى را برداشت و به خانه برد. پدر نى را گرفت و در آن دميد. نى خواند: 'بزن بابا، بزن بابا، چه خوب خوب مى‌زنى بابا! ...' مادره نى را گرفت. نى خواند: 'بزن ننه، بزن ننه! چه ...' خواهر بزرگتر نى را گرفت و در آن دميد: 'بزن خواهر، بزن خواهر! چه خوب، خوب مى‌زنى خواهر، شما دو تا من را داديد به‌دست گرگ خونخوار.' خواهره عصبانى شد و نى را توى اجاق انداخت. نى سوخت و خاکستر شد فردا صبح خاکستر نى را پشت خانه ريختند. بوتهٔ هندوانه‌اى از آن سبز شد و هندوانهٔ بزرگى داد. هندوانه را چيدند. برادر چاقو را برداشت و گذاشت روى هندوانه که آن را ببرد. صدائى از هندوانه درآمد که: 'اينجا را نزن سرِ من است!' خلاصه برادره هر جاى هندوانه چاقو را مى‌گذاشت هندوانه مى‌گفت: 'اينجا را نزن پاى من است، دست من است، ...' برادره هندوانه را بلند کرد و به زمين کوبيد. از توى آن دخترى بيرون آمد. گفتند: 'تو کى هستي؟' گفت: 'من دختر شما هستم.' بعد هم همهٔ ماجرا را براى آنها تعريف کرد. برادره گيس‌هاى دو خواهرش را به دم قاطرى بست و آن‌قدر قاطر را توى صحرا دواند تا دو خواهر مردند.
- سه خواهر
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۲۰۳
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید