جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

داستان کاموس کشانی (۵)


همه شب همی خسته برداشتند    چو بیگانه بد خوار بگذاشتند
بر خسته آتش همی سوختند    گسسته ببستند و بردوختند
فراوان ز گودرزیان خسته بود    بسی کشته بود و بسی بسته بود
چو بشنید گودرز برزد خروش    زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
همه مهتران جامه کردند چاک    بسربر پراگند گودرز خاک
همی گفت کاندر جهان کس ندید    به پیران سر این بد که بر من رسید
چرا بایدم زنده با پیر سر    بخاک اندر افگنده چندین پسر
ازان روزگاری کجا زاده‌ام    ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام
بفرجام چندین پسر ز انجمن    ببینم چنین کشته در پیش من
جدا گشته از من چو بهرام پور    چنان نامور شیر خودکام پور
ز گودرز چون آگهی شد بطوس    مژه کرد پر خون و رخ سندروس
خروشی براورد آنگه بزار    فراوان ببارید خون در کنار
همی گفت اگر نوذر پاک‌تن    نکشتی بن و بیخ من بر چمن
نبودی مرا رنج و تیمار و درد    غم کشته و گرم دشت نبرد
که تا من کمر بر میان بسته‌ام    بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام
هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک    بپوشید جایی که باشد مغاک
سران بریده سوی تن برید    بنه سوی کوه هماون برید
برانیم لشکر همه همگروه    سراپرده و خیمه بر سوی کوه
هیونی فرستیم نزدیک شاه    دلش برفروزد فرستد سپاه
بدین من سواری فرستاده‌ام    ورا پیش ازین آگهی داده‌ام
مگر رستم زال را با سپاه    سوی ما فرستد بدین رزمگاه
وگرنه ز ما نامداری دلیر    نماند بوردگه بر چو شیر
سپه برنشاند و بنه برنهاد    وزان کشتنگان کرد بسیار یاد
ازین سان همی رفت روز و شبان    پر از غم دل و ناچریده لبان
همه دیده پر خون و دل پر ز داغ    ز رنج روان گشته چون پر زاغ
چو نزدیک کوه هماون رسید    بران دامن کوه لشکر کشید
چنین گفت طوس سپهبد بگیو    که ای پر خرد نامبردار نیو
سه روزست تا زین نشان تاختی    بخواب و بخوردن نپرداختی
بیا و بیاسا و چیزی بخور    برامش و جامه بنمای سر
که من بی‌گمانم که پیران بجنگ    پس ما بیاید کنون بی‌درنگ
کسی را که آسوده‌تر زین گروه    به بیژن بمان و تو برشو بکوه
همه خستگان را سوی که کشید    ز آسودگان لشکری برگزید
چنین گفت کین کوه سر جای ماست    بباید کنون خویشتن کرد راست
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت    بدان تا بریشان نشاید گذشت
خروش نگهبان و آوای زنگ    تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ
هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب    جهان گشت برسان دریای آب
ز درگاه پیران برآمد خروش    چنان شد که برخیزد از خاک جوش
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ    نباید همانا فراوان درنگ
سواران دشمن همه کشته‌اند    وگر خسته از جنگ برگشته‌اند
بزد کوس و از دشت برخاست غو    همی رفت پیش سپه پیشرو
رسیدند ترکان بدان رزمگاه    همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه
بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه    که کس نیست ایدر ز ایران سپاه
ز لشکر بشادی برآمد خروش    بفرمان پیران نهادند گوش
سپهبد چنین گفت با بخردان    که ای نامور پرهنر موبدان
چه سازیم و این را چه دانید رای    که اکنون ز دشمن تهی ماند جای
سواران لشکر ز پیر و جوان    همه تیز گفتند با پهلوان
که لشکر گریزان شد از پیش ما    شکست آمد اندر بداندیش ما
یکی رزمگاهست پر خون و خاک    ازیشان نه هنگام بیم است و باک
بباید پی دشمن اندر گرفت    ز مولش سزد گر بمانی شگفت
گریزان ز باد اندرآید بب    به آید ز مولیدن ایدر شتاب
چنین گفت پیران که هنگام جنگ    شود سست پای شتاب از درنگ
سپاهی بکردار دریای آب    شدست انجمن پیش افراسیاب
بمانیم تا آن سپاه گران    بیایند گردان و جنگ‌آوران
ازان پس بایران نمانیم کس    چنین است رای خردمند و بس
بدو گفت هومان که ای پهلوان    مرنجان بدین کار چندین روان
سپاهی بدان زور و آن جوش و دم    شدی روی دریا ازیشان دژم
کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای    همه مانده برجای و رفته ز جای
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست    نمودن بما پشت یکبارگیست
نمانیم تا نزد خسرو شوند    بدرگاه او لشکری نو شوند
ز زابلستان رستم آید بجنگ    زیانی بود سهمگین زین درنگ
کنون ساختن باید و تاختن    فسونها و نیرنگها ساختن
چو گودرز را با سپهدار طوس    درفش همایون و پیلان و کوس
همه بی‌گمانی بچنگ آوریم    بد آید چو ایدر درنگ آوریم
چنین داد پاسخ بدو پهلوان    که بیداردل باش و روشن‌روان
چنان کن که نیک‌اختر و رای تست    که چرخ فلک زیر بالای تست
پس لشکر اندر گرفتند راه    سپهدار پیران و توران سپاه
به لهاک فرمود کاکنون مایست    بگردان عنان با سواری دویست
بدو گفت مگشای بند از میان    ببین تا کجایند ایرانیان
همی رفت لهاک برسان باد    ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت    طلایه بدیدش بتاریک دشت
خروش آمد از کوه و آوای زنگ    ندید ایچ لهاک جای درنگ
بنزدیک پیران بیامد ز راه    بدو آگهی داد ز ایران سپاه
که ایشان بکوه هماون درند    همه بسته بر پیش راه گزند
بهومان بفرمود پیران که زود    عنان و رکیبت بباید بسود
ببر چند باید ز لشکر سوار    ز گردان گردنکش نامدار
که ایرانیان با درفش و سپاه    گرفتند کوه هماون پناه
ازین رزم رنج آید اکنون بروی    خرد تیز کن چاره‌ی کار جوی
گر آن مرد با کاویانی درفش    بیاری، شود روی ایشان بنفش
اگر دستیابی بشمشیر تیز    درفش و همه نیزه کن ریزریز
من اینک پس‌اندر چو باد دمان    بیایم نسازم درنگ و زمان
گزین کرد هومان ز لشکر سوار    سپردار و شمشیرزن سی‌هزار
چو خورشید تابنده بنمود تاج    بگسترد کافور بر تخت عاج
پدید آمد از دور گرد سپاه    غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
که آمد ز ترکان سپاهی پدید    بابر سیه گردشان برکشید
چو بشنید جوشن بپوشید طوس    برآمد دم بوق و آوای کوس
سواران ایران همه همگروه    رده برکشیدند بر پیش کوه
چو هومان بدید آنسپاه گران    گراییدن گرز و تیغ سران
چنین گفت هومان بگودرز و طوس    کز ایران برفتید با پیل و کوس
سوس شهر ترکان بکین آختن    بدان روی لشکر برون تاختن
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه    شدستی ز گردان توران ستوه
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ    خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ
چو فردا برآید ز کوه آفتاب    کنم زین حصار تو دریای آب
بدانی که این جای بیچارگیست    برین کوه خارا بباید گریست
هیونی بپیران فرستاد زود    که اندیشه‌ی ما دگرگونه بود
دگرگونه بود آنچ انداختیم    بریشان همی تاختن ساختیم
همه کوه یکسر سپاهست و کوس    درفش از پس پشت گودرز و طوس
چنان کن که چون بردمد چاک روز    پدید آید از چرخ گیتی فروز
تو ایدر بوی ساخته با سپاه    شده روی هامون ز لشکر سیاه
فرستاده نزدیک پیران رسید    بجوشید چون گفت هومان شنید
بیامد شب تیره هنگام خواب    همی راند لشکر بکردار آب
چو خورشید زان چادر قیرگون    غمی شد بدرید و آمد برون
سپهبد بکوه هماون رسید    ز گرد سپه کوه شد ناپدید
بهومان چنین گفت کز رزمگاه    مجنب و مجنبان از ایدر سپاه
شوم تا سپهدار ایرانیان    چه دارد بپا اختر کاویان
بکوه هماون که دادش نوید    بدین بودن اکنون چه دارد امید
بیامد بنزدیک ایران سپاه    سری پر ز کینه دلی پرگناه
خروشید کای نامبردار طوس    خداوند پیلان و گوپال و کوس


همچنین مشاهده کنید