دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۸)


همه ژنده پیلان و لشکر براند    جهان تیره شد روشنایی نماند
خروشید کای نامداران جنگ    چه دارید بر خویش تن جای تنگ
ممانید بر پیش صندوق و پیل    سپاهست بیکار بر چند میل
سوی میمنه میسره برکشید    ز قلب و ز صندوق برتر کشید
بفرمود تا جهن رزم آزمای    رود با تگینال لشکر ز جای
برد دو هزار آزموده سوار    همه نیزه‌دار از در کارزار
بر مسیره شیر جنگیطبرد    بشد تیز با نامداران گرد
چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید    که خورشید گشت از جهان ناپدید
سوی آوه و سمنکنان کرد روی    که بودند شیران پرخاشجوی
بفرمود تا بر سوی میسره    بتابند چون آفتاب از بره
برفتند با نامور ده هزار    زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار
بشماخ سوری بفرمود شاه    که از نامداران ایران سپاه
گزین کن ز جنگ آوران ده‌هزار    سواران گرد از در کارزار
میان دو صف تیغها بر کشید    مبینید کس را سر اندر کشید
دو لشکر برینسان بر آویختند    چنان شد که گفتی برآمیختند
چکاچاک برخاست از هر دو روی    ز پرخاش خون اندر آمد بجوی
چو برخاست گرد از چپ و دست راست    جهاندار خفتان رومی بخواست
بیک سو کشیدند صندوق پیل    جهان شد بکردار دریای نیل
بجنبید با رستم از قبلگاه    منوشان خوزان لشکر پناه
برآمد خروشیدن بوق و کوس    بیک دست خسرو سپهدار طوس
بیاراسته کاویانی درفش    همه پهلوانان زرینه کفش
به درد دل از جای برخاستند    چپ شاه لشکر بیاراستند
سوی راستش رستم کینه جوی    زواره برادرش بنهاد روی
جهاندیده گودرز کشوادگان    بزرگان بسیار و آزادگان
ببودند بر دست رستم بپای    زرسب و منوشان فرخنده رای
برآمد ز آوردگاه گیر و دار    ندیدند ز آنگونه کس کارزار
همه ریگ پر خسته و کشته بود    کسی را کجا روز برگشته بود
ز بس کشته بردشت آوردگاه    همی راندند اسب بر کشته گاه
بیابان بکردار جیحون ز خون    یکی بی سر و دیگری سرنگون
خروش سواران و اسبان ز دشت    ز بانگ تبیره همی برگذشت
دل کوه گفتی بدرد همی    زمین با سواران بپرد هیم
سر بی تنان و تن بی سران    چرنگیدن گرزهای گران
درخشیدن خنجر و تیغ تیز    همی جست خورشید راه گریز
بدست منوچر بر میمنه    کهیلا که صد شیر بد یک تنه
جرنجاش بر میسره شد تباه    بدست فریبرز کاوس شاه
یکی باد و ابری سوی نیمروز    برآمد رخ هور گیتی فروز
تو گفتی که ابری برآمد سیاه    ببارید خون اندر آوردگاه
بپوشید و روی زمین تیره گشت    همی دیده از تیرگی خیره گشت
بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب    دل شاه ترکان بجست از نهیب
ز جوش سواران هر کشوری    ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری
سواران شمشیر زن سی هزار    گزیده سوارن خنجر گزار
دگرگونه جوشن دگرگون درفش    جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
نگه کرد گرسیوز از پشت شاه    بجنگ اندر آورد یکسر سپاه
سپاهی فرستاد بر میمنه    گرانمایگان یک‌دل و یک تنه
سوی میسره همچنین لشکری    پراگنده بر هر سویی مهتری
سواران جنگاوران سی هزار    گزیده همه از در کارزار
چو گرسیوز از پشت لشکر برفت    بپیش برادر خرامید تفت
برادر چو روی برادر بدید    بنیرو شد و لشکر اندر کشید
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر    بپوشید روی هوا را بتیر
چو خورشید را پشت باریک شد    ز دیدار شب روز تاریک شد
فریبنده گرسیوز پهلوان    بیامد بپیش برادر نوان
که اکنون ز گردان که جوید نبد    زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد
سپه بازکش چون شب آمد مکوش    که اکنون برآید ز ترکان خروش
تو در جنگ باشی سپه در گریز    مکن با تن خویش چندین ستیز
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش    ز تندی نبودش بگفتار گوش
برانگیخت اسب از میان سپاه    بیامد دمان با درفش سیاه
از ایرانیان چند نامی بکشت    چو خسرو بدید اندر آمد بپشت
دو شاه دو کشور چنین کینه دار    برفتند با خوار مایه سوار
ندیدند گرسیوز و جهن روی    که او پیش خسرو شود رزمجوی
عنانش گرفتند و بر تافتند    سوی ریگ آموی بشتافتند
چنو بازگشت استقیلا چو گرد    بیامد که با شاه جوید نبرد
دمان شاه ایلا بپیش سپاه    یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه
نبد کارگر نیزه بر جوشنش    نه ترس آمد اندر دل روشنش
چو خسرو دل و زور او را بدید    سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد بر میانش بدو نیم کرد    دل برز ایلا پر از بیم کرد
سبک برز ایلا چو آن زخم شاه    بدید آن دل و زور و آن دستگاه
بتاریکی اندر گریزان برفت    همی پوست بر تنش گفتی بکفت
سپه چون بدیدند زو دستبرد    بورد گه بر نماند ایچ گرد
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود    کجا پشت خود را بدیشان نمود
ز تورانیان او چو آگاه شد    تو گفتی برو روز کوتاه شد
چو آوردگه خوار بگذاشتند    بفرمود تا بانگ برداشتند
که این شیر مردی ز زنگ شبست    مرا باز گشتن ز تنگ شبست
گر ایدونک امروز یکبار باد    ترا جست و شادی ترا در گشاد
چو روشن کند روز روی زمین    درفش دلفروز ما را ببین
همه روی ایران چو دریا کنیم    ز خورشید تابان ثریا کنیم
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز    بلکشر گه خویش رفتند باز
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت    سپهر از بر کوه ساکن بگشت
سپهدار ترکان بنه بر نهاد    سپه را همه ترگ و جوشن بداد
طلایه بفرمود تا ده هزار    بود ترک بر گستوان ور سوار
چنین گفت با لشکر افراسیاب    که من چون گذر یابم از رود آب
دمادم شما از پسم بگذرید    بجیحون و زورق زمان مشمرید
شب تیره با لشکر افراسیاب    گذر کرد از آموی و بگذاشت آب
همه روی کشور به بی راه و راه    سراپرده و خیمه بد بی سپاه
سپیده چو از باختر بردمید    طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار    که پردخته شد شاه زین کارزار
همه دشت خیمه‌ست و پرده‌سرای    ز دشمن سواری نبینم بجای
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک    نیایش کنان پیش یزدان پاک
همی گفت کای روشن کردگار    جهاندار و بیدار و پروردگار
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور    تو کردی دل و چشم بدخواه کور
ز گیتی ستمکاره را دور کن    ز بیمش همه ساله رنجور کن
چو خورشید زرین سپر برگرفت    شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت
جهاندار بنشست بر تخت عاج    بسر برنهاد آن دلفروز تاج
نیایش کنان پیش او شد سپاه    که جاوید باد این سزاوار گاه
شد این لشکر از خواسته بی‌نیاز    که از لشکر شاه چین ماند باز
همی گفت هر کس که اینت فسوس    که او رفت با لشکر و بوق وکوس
شب تیره از دست پرمایگان    بشد نامداران چنین رایگان
بدیشان چنین گفت بیدار شاه    که ای نامداران ایران سپاه
چو دشمن بود شاه را کشته به    گر آواره از جنگ برگشته به
چو پیروزگر دادمان فرهی    بزرگی و دیهیم شاهنشهی
ز گیتی ستایش مر او را کنید    شب آید نیایش مر او را کنید
که آنرا که خواهد کند شوربخت    یکی بی هنر برنشاند بتخت
ازین کوشش و پرسشت رای نیست    که با داد او بنده را پای نیست
بباشم بدین رزمگه پنج روز    ششم روز هرمزد گیتی فروز


همچنین مشاهده کنید