جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

یک‌ مشت ‌خْرمـا


درست به خاطر نمی‌آورم چندساله بودم‌‌. امّا خیلی بچه ‌سال ‌بودم‌ زیرایادم می‌آید بزرگ‌ترها که مرا‌ با‌ پدر‌بزرگم می‌دیدند‌، دستی به سرم می‌کشیدند ‌و‌لُپُم را نیش‌گون می‌گرفتند‌. کاری که اصلاً‌‌با پدربزرگم نمی‌کردند‌. عجبا که من هرگز عادت نداشتم با پدرم بیرون بروم‌. پدر بزرگم امّا مرا باخود همه جا می برد‌‌، البته ‌غیرِصبح‌ها که برای یادگیری‌ی قرآن به مسجد می‌رفتم‌‌. مسجد‌، ‌رودخانه و صحرا‌‌؛ ‌‌‌‌این‌ها جزئی جدانشدنی از زندگی‌ی‌ ما بودند‌. هنگامی‌که اغلب بچّه‌های هم سن ‌و سالِ من به سختی به مسجد رفتن و قرآن یادگرفتن تن درمی‌دادند ، من بدان مشتاق بودم‌. بی‌شک‌، دلیل اش‌ قدرت حافظه‌ و زودیادگرفتن‌ام‌ بود. هروقت کسی به‌دیدارِ مکتب‌خانه‌ی ما می آمد‌، مُلاّ از من می‌خواست تا از جای‌ام برخیزم و سوره‌ی «حمد» را از حفظ قرائت کنم ، بازدیدکننده هم دستی به سرم می‌کشید و لُپُم رامی‌کشید‌، همان‌کاری‌که مردم وقتی مرا با پدر بزرگم می دیدند‌، انجام می‌دادند‌.
بله‌‌، آن‌وقت‌ها من مسجد را دوست می‌داشتم و رودخانه را نیز‌. صبح‌ها‌، بلافاصله پس‌از اتمام قرائتِ‌قرآن‌، لوحِ چوبی‌ام را به کناری می‌انداختم و به سرعت جِنّ‌، صبحانه‌ئی را که مادرم آماده کرده بود می بلعیدم و می‌دویدم به طرف رودخانه برای آب تنی‌‌‌. از شنا که خسته می شدم کنار رودمی‌نشستم و زُل‌می‌زدم به باریکه‌ی آبی‌که به طرف شرق پیچ می‌خورد و پشت انبوه درختانِ اقاقیا گُم می‌شد‌. ‌خوش‌می‌داشتم خیالم را رها کنم و قبیله‌ئی از غول‌‌ها را که پشت آن جنگل زندگی می‌کردند در ذهنم به‌گنجانم . مردمی بلندقد و لاغر اندام با ریش‌های سپید و دماغ‌های تیز‌. درست مثلِ پدربزرگ‌‌.
همیشه پدربزرگ قبل ازاینکه به پرسش‌های بی‌شمارِ من پاسخ دهد نوک بینی‌اش‌ را با دلِ انگشت سبابه‌اش‌ می‌مالید و دستی به ریش‌اش‌ می‌کشیدکه مثلِ پنبه سپید ‌و‌انبوه ‌‌‌و‌‌نرم بود و من هرگز در عمرم چیزی به‌آن سپیدی و زیبائی ندیده‌ام‌‌. پدربزرگ خیلی قد بلند بود زیرا تا آنجا که به‌یادمی‌آورم درآن نواحی هرکس‌ که می‌خواست با‌‌او‌‌سخن بگوید‌، مجبور بود بالا را نگاه کند. به‌خاطرم نمی‌آید او برای واردشدن به خانه‌ئی کمر تا نکرده باشد و این مرا به‌یاد آن رودخانه می‌انداخت که برای گذشتن از پشتِ جنگلِ درختان آقاقیا مجبور بود خودرا بشکند‌. من پدربزرگ‌را دوست می‌داشتم و می‌خواستم وقتی مردی شدم مثل او بالابلند و لاغراندام‌، ‌‌با گام‌های‌بلندبه هرسو‌شلنگ‌تخته بیاندازم‌‌.
فکر می‌کنم من نوه‌ی موردعلاقه‌‌ی پدربزرگ بودم و این‌عـجیب نبود ‌زیرا سایر نوه‌های او مشتی کودن بودند ‌و من ـ‌‌این‌گونه که دیگران می‌گویند ـ بچه‌ی باهوشی بودم . بی‌آنکه پدربزرگ از من خواسته‌باشددریافته‌بودم که درحضوراش‌ چه موقع بخندم و چه موقع ساکت باشم ، وقتِ نمازش‌ را می‌دانستم‌‌، آفتابه‌اش‌ را آب و تا وضوبگیرد سجاده‌اش‌ را پهن می‌کردم ‌. وقتی‌که کاری نداشت از نشستن و گوش‌دادن به‌من که به‌خاطراو قرآن را با صوتِ خوش‌ از بَرمی‌خواندم لذت می‌برد‌و‌من این‌را از حرکات چهره‌اش‌ می‌فهمیدم‌.
یک روز درباره‌ی همسایه‌مان ـ مسعود ـ از پدربزرگ پرسیدم‌‌:
ـ « ‌‌به‌نظرم شما ازمسعود خوشتان‌نمی‌آید‌‌‌»
مثل همیشه که موقع پاسخ گفتن نوک دماغ‌اش‌ را می‌مالید گفت‌‌:
ـ « ‌‌او مردِبی‌بخاری‌ست و من ازاین‌گونه آدم‌ها دلِ‌خوشی ندلرم‌‌ »
ـ « ‌‌‌بی‌بخار یعنی چه ؟ ‌‌‌»‌
پدر بزرگ برای لحظه‌ئی سرش‌ راپایین انداخت بعد به پهنای دشت اشاره‌کرد و گفت‌:
ـ « ‌‌آن‌زمینِ‌گسترده‌ی حاشیه‌ی صحرا را می‌بینی که تا ساحل نیل قدکشیده‌ست ، صدها هکتار می‌شود، آن نخل‌ستان را می‌بینی‌، آن جنگلِ اقاقیا و دیگر درختان را‌‌. همه‌ی این‌ها افتاد توی دامن مسعود . یعنی از پدرش‌ به‌ارث برد‌.‌‌ »
. . . . . . .
سکوتِ پدربزرگ فرصتی‌بودتا نگاه‌ام را از او برگرفته ومحدوده‌ی وسیعی را که بدان اشاره کرده بوداز نظر بگذرانم‌‌. با خودگفتم‌‌‌: »‌‌اهمیتی‌نمی‌دهم که چه کسی صاحب آن درخت‌ها ویا این زمینِ‌سیاهِ‌‌ پُر از‌ تَرَک است‌‌، آن‌چه می‌دانم این محوطه جولان‌گاهِ رؤیاها و محلِ بازی‌ی من است‌‌.‌‌«
پدربزرگ ادامه داد:
ـ « بله پسرم چهل‌سالِ پیش‌ همه‌ی این‌ها متعلق‌به مسعودبود و الآن دوسوم‌اش‌ مالِ من است‌‌.‌‌»
این خبر برای‌ام تازه‌گی داشت‌، زیرا همواره تصور می‌کردم این زمین از آغاز آفرینش‌ متعلق به پدربزرگ بوده‌است‌‌‌.
پدربزرگ افزود‌: ‌
ـ « وقتی به‌این آبادی قدم گذاشتم حتّا یک وجب زمین هم نداشتم‌، مسعود ارباب این منطقه بود حالا همه‌چیز تفاوت کرده‌است‌. باید قبل از اینکه خدا جان‌اش‌ را بگیرد ثلثِ باقی‌مانده را هم از چنگ‌اش‌ در بیاورم‌‌.‌‌»
نمی‌دانم چرا حرف‌های پدربزرگ دل‌ام را لرزاند و برای مسعود احساسِ ترحم کردم . درآن لحظه همه‌ی آروزی‌ام این‌بود که پدربزرگ آن‌چه را برزبان آورد، انجام ندهد. ذهن‌ام پرشد از خاطره‌ی آوازخواندنِ مسعود با صدای‌قشنگ‌اش‌‌، خنده‌های‌پرطنین‌اش‌ که به صدای غرغره کردنِ آب در گلو می‌ماند‌. پدربزرگِ‌من هرگز نمی‌خندید‌.
از پدربزرگ پرسیدم‌:
ـ « چرا مسعود زمین های‌اش‌ را فروخت ؟ »
ـ « زن ! »
واین‌را طوری تلقظ کرد که حس‌کردم زن موجودِ وحشت‌ناکی‌ست‌.
ـ « پسرم ، مسعود بارها ازدواج کرده وبرای تأمینِ هزینه‌ی هرازدواج یک یا دوقطعه از زمین‌های‌اش‌ را به‌من فروخت‌. »
پیشِ خود سریع محاسبه‌کردم : مسعود می‌بایست تقریباً با نود زن ازدواج کرده باشد‌. و بعد به‌خاطر آوردم سه تا از هم‌سران‌اش‌ را‌، ظاهرِ ژولیده‌اش‌ را ، الاغِ چلاقِ‌اش‌ را با پالانِ مندرس‌، و دِش داشه‌اش‌ را با سرآستین‌های پاره . تازه ازاین افکاررها شده بودم که متوجه شدم دارد به طرفِ ما می‌آید‌. پدربزرگ و من به هم نگاه کردیم .
مسعود گفت‌:
ـ « امروز ، خرما‌ها را می‌چینیم ؛ شما نمی‌آیید‌‌؟‌‌»
حس‌کردم مسعود از تهِ دل نمی‌خواست که پدربزرگ حضورداشته باشد‌. پدربزرگ امّا از جای‌اش‌ پرید و سرِپا ایستاد. برقی‌ را که برای یک لحظه درچشمان‌اش‌ درخشیدن گرفت من دیدم‌‌. پدربزرگ دست‌ام را گرفت وبه دنبالِ خودکشید؛ به محلِ جمع‌آور‌ی‌ِ خرماهای مسعود رفتیم‌‌.
برای پدربزرگ چهارپایه‌ئی گذاشتند که روی آن‌را پوست گاو پوشانده بود‌. من‌هم سرِپا ایستادم‌‌. باوجوداین‌که افرادِزیادی آنجا بودندکه آن‌هارا می‌شناختم نمی‌دانم چرا حواس‌ام پیشِ مسعود بود: درحال و هوای دیگری سیر می‌کرد و انگارنه‌انگار روزِ خوشه‌چینی‌ی‌ نخل‌ستانِ او بود. گاهی از صدای برخوردِ پنگِ خرمائی با زمین به‌خود می‌آمد‌. یک‌بارهم سرِ پسری که نوکِ درختِ خرمائی نشسته بود و با داسِ بلندوتیزش‌ بر سر و روی یک پَن گ ضربه می‌زد فریاد کشید‌:
ـ « مواظب باش‌ قلبِ نخل را ندری »
هیچ‌کس‌ توجهی نکرد که او چه‌گفت و پسره هم همان‌طور که آن بالا نشسته بود سریع وپرقدرت به کارش‌ ادامه داد تا این‌که پَنگِ‌خرما مثلِ مائده‌یی بهشتی از آن بالا به‌زمین‌افتاد .
عبارتی‌که مسعود به کاربرد مرا به‌فکر واداشته‌بود : » قلبِ‌نخل « . نخل در نظرم موجودی آمد حسّاس‌، موجودی با قلبِ تپنده . به‌خاطر آوردم چندی قبل در همین‌حواالی با شاخه‌ی یک نخلِ نورَس‌ بازی‌می‌کردم مسعود مرا دید و گفت :
ـ « پسرم‌، نخل‌ها هم مثلِ انسان‌ لذّت و درد را تشخیص‌ می‌دهند. » ـ ومن بی‌آن‌که بدانم چرا از خود شرمنده شدم‌.
دوباره که به اطراف نگاه کردم تعدادی از هم‌سن و سال‌های خودم را دیدم که مثل مورچه اطرافِ درختانِ خرما می‌گشتند و خرما‌هایی را که زیر آن‌ها ریخته بودند، جمع می‌کردند و می‌خوردند. از خرما‌های جمع‌آوری شده چند تَل درست شده بود‌. عدّه‌ئی آن‌ها را وزن می‌کردند و درونِ سَلَه‌‌ها می‌ریختند‌‌. سَلَه‌‌ها را شمردم سی‌تا می‌شدند‌‌. از جمعیتی که آن‌جا بود جز حسین تاجر‌‌، موسا، صاحبِ زمینی که در شرقِ زمینِ ما قرار داشت و دو مردِ غریبه که آن ها را قبلاً ندیده‌بودم بقیه متفرق شدند‌. از صدای سوتِ ملایم تبفسِ پدربزرگ دریافتم که خواب رفته است . مسعود از جای‌اش‌ تکان نخورده بود و تهِ ساقه‌ئی را که در دهان‌اش‌ بود حریصانه‌ می‌جوید .
پدربزرگ ناگهان از خواب پرید ، بلند شد وبه‌طرف سَلَه‌‌های خرما به‌راه افتاد . حسین تاجر‌‌، موسا، صاحبِ زمینی که در شرقِ زمینِ ما قرار داشت و دو مردِغریبه نیز به دنبالِ او حرکت کردند . نگاه‌ام به مسعود افتاد خیلی آهسته و از روی بی‌میلی به‌سوی آن‌ها می‌رفت ، انگاری خود میلِ برگشتن داشت و پاهای‌اش‌ میلِ رفتن‌‌. همه‌گی دور سَلَه‌‌ها حلقه زدند ومشغولِ وارسی‌ی خرماها شدند ، گاهی هم یکی دوتا از آن‌ها را می‌خوردند‌‌. پدربزرگم یک مشت پر به من داد و من‌هم مشغولِ جویدن شدم ‌. مسعود کفِ دو دست‌اش‌ را پر از خرما کرد‌؛ نزدیک بینی اش‌ آورد‌‌‌؛ بوئید ؛ سپس‌ آن‌هارا سرِجای‌شان برگرداند.
سَلَه‌ها را بین خود تقسیم کردند. ده تا را حسین‌تاجر‌، ده‌تا را دونفر غریبه ، پنج‌تا را موسا، صاحبِ زمینی که در شرقِ زمینِ ما قرار داشت و پنج‌تا را پدربزرگِ من برداشتند . سر درگم به مسعود نگاه کردم ؛ چشمان‌اش‌ مانند دو موشِ لانه گم‌کرده به‌هرسو دودو می‌زدند‌.
پدربزرگم رو به مسعود کرد و گفت :
ـ « تو هنوز بیست و پنج کیلو به‌من بدهکاری ، بعداً در موردش‌ صحبت می‌کنیم‌‌ »
حسین دست‌یارش‌ را صدا زد تا الاغ‌ها را نزدیک بیاورد ، دو غریبه شترهای‌شان را مهیّای بارگیری کردند. یکی از خرها شروع به عرعر کرد و این باعث شد که شترها رم کنند، دهان‌شان کف کرده‌بود و عربده می‌کشیدند . حس‌ کردم دارم به‌طرف مسعود جذب می‌شوم ، دست‌ام به‌سوی او کشیده می‌شد ؛ انگاری می‌خواستم بال کت‌اش‌ را بگیرم . صدای فروخوردنِ بغض‌اش‌ را می‌شنیدم ، به صدای خرخری شبیه بود که هنگامِ سر بریدن از گلوی گوسفندی به گوش‌ می‌رسد‌. نمی‌دانم چرا درد عـمیقی در سینه‌ام احساس‌ کردم .
پا به فرار گذاشتم‌. پدربزرگ را می‌شنیدم که صدای‌ام می‌کرد‌. اندکی تردیدکردم سپس‌ راه‌ام را ادامه دادم . در آن لحظه احساس‌ کردم از او متنفرم . گام‌های‌ام را تندتر کردم ، انگاری رازی با خود حمل می‌کنم که می‌خواهم از شرش‌ خلاص‌ شوم‌‌. به بستر رود‌، نزدیک همان انحنایی که پشتِ درختانِ اقاقیا ایجاد کرده بود‌، رسیدم‌. آن‌گاه ناخودآگاه انگشت‌ام را درونِ گلوی‌ام کرده و خرماهایی را که خورده بودم بالا آوردم‌.

نوشته‌ی طیّب ‌صـالـح
برگردان صمصام‌کشفی
منبع : صمصـام کشـفی


همچنین مشاهده کنید