جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

مادر


مادر
زن را، مادر را، ستایش کنیم که منبع پایان ناپذیر حیات است! این افسانه تیمور لنگ آن پلنگ چلاق و سنگدل است، پیروزمند کامگاری که خود را صاحبقران می نامید و دشمنان تیمور لنگش می خواندند، مردی که بر آن بود دنیا را ویران سازد.
پنجاه سال زمین را لگدکوب کرد. شهرها و کشورها، چون لانه مورچگان زیر پای پیل، زیر پاشنه آهنین اوله شدند؛ به هر طرف رو کرد جویبار سرخ خون جاری ساخت و از استخوان مغلوبان مناره ها بر افراشت؛ نشانه های حیات را نابود کرد؛ با نیروی مرگ درافتاد تا انتقام مرگ پسرش جهانگیر را بگیرد. این مرد خوف انگیز می خواست تمام قربانیان مرگ را از چنگش برباید تا مرگ از گرسنگی و حسرت جان سپارد!
از آن روز که پسرش جهانگیر مرد و مردم سمرقند جامه سیاه پوشیدند و به سرو رویشان خاک و خاکستر ریختند، تا آنگاه که در اترار با مرگ روبرو شد و سرانجام شکست خورد، هرگز نخندید. لبانش به خنده ای از هم گشوده نشد و سرش پیش کسی خم نگشت و دلش به روی شفقت بسته ماند- سی سال تمام!
سرود ستایش زن، مادر، را بخوانیم، یگانه نیروئی که مرگ پیش او سر تعظیم فرود می آورد!
اینک داستان واقعی مادر را بیان می کنیم که تیمور سنگدل، برده و نوکر مرگ، این بلای خونخوار روی زمین به او تعظیم کرد.
داستان چنین است: تیمور بیگ در دره زیبای «کان گل» جشنی به پا کرده بود. شاعران سمرقند آنجا را، که غرق گل سرخ و یاسمن بود، دره گل می نامیدند، از آنجا مناره های آبی بزرگ و گلدسته های کبود مساجد نمایان است.
در ته دره پانزده هزار چادر گرد، مانند بادبزنی، گسترده بود و به پانزده هزار گل لاله می ماند. بالای هر کدام صدها بیرق حریر در اهتزاز بود. در وسط، چادر تیمور گورکان، مانند ملکه ای میان ندیمه هایش قرار داشت. چهار گوش بود و هر پهنه اش صد قدم درازا و سه نیزه بلندی داشت. میانش را دوازده ستون زرین به ستبری آدمی نگهداشته بود. بالای چادر یک گنبد فیروزه رنگ بود و کناره هایش با نوارهای سیاه، زرد و آبی ابریشمی تزیین شده بود. پانصد رشته ارغوانی آن را محکم به زمین بسته بود تا از جا نجبند و در چهار گوشه اش چهار شاهین سیمین ایستاده بود. و زیر گنبد، در شاه نشین چادر، شاهین پنجم، شاهنشاه، تیمور گورکان شکست ناپذیر نشسته بود.
جامه حریر گشادی به رنگ آسمان با پنج هزار مروارید درشت جواهر نشان شده، به برکرده بود. روی سر هراس انگیز سفیدش کلاه نوک تیزی داشت که دانه یاقوتی بالایش بود و به پس و پیش می رفت و مانند چشم خون گرفته ای به دنیا نگاه می کرد.
چهره لنگ به تیغ لبه پهنی شبیه بود که هزاران بار به خون آغشته گشته و زنگ زده باشد. چشمانش دو شکاف تنگی بود که چیزی را ندیده نمی گذاشت. درخشش آنها مانند درخشش سرد زمرد، این گوهر محبوب عربها، بود که گویند داروی دل آشوب است. گوشواره هائی از یاقوت سیلان، به رنگ لبان دوشیزه ای زیبا، از گوشهایش آویزان بود.
در کف چادر، روی قالیهای بی نظیر، سیصد کوزه طلائی پر از شراب قرار داشت؛ همه چیز شاهانه بود. پشت تیمور مطربان نشسته بودند. در کنارش کسی نبود، زیر پایش خویشاوندان او، شاهان، شاهزاده ها و خانها نشسته بودند و از همه نزدیکتر کرمانی، شاعر مست، بود که در جواب ویرانگر دنیا که روزی از او پرسیده بود:«کرمانی! اگر مرا می فروختند چند می خریدی؟» گفته بود:«بیست و پنج درهم.»
تیمور با تعجب گفته بود:«فقط این کمربند من همانقدر می ارزد!» کرمانی جواب داده بود:«من هم کمربندت را می گویم، فقط کمربندت را، چون خودت یک پشیز هم نمی ارزی.»
کرمانی شاعر، به شاه شاهان، مرد وحشت زا و اهریمنی چنین گفت: افتخار شاعر، یار حقیقت، برتر از شهرت تیمور لنگ باد! سرود ستایش شاعران را بخوانیم که تنها یک خدا را می شناسند، کلام بیباک و زیبای حقیقت را. در ساعتی که عیش و عشرت و شرح غرور آمیز خاطرات جنگها و پیروزی ها به نهایت رسیده بود، در میان غوغای موسیقی و بازیهای تفریحی که در جلو چادر شاه انجام می شد که دلقکهای بیشمار با لباسهای رنگارنگ بالا و پائین جست می زدند؛ پهلوانان کشتی می گرفتند، بندبازان چنان پیچ و تاب می خوردند که انگار در بدنشان استخوانی نیست؛ جنگاوران با مهارت بیمانندی در فن کشتار شمشیر بازی می کردند و با فیلمها که سرخ و سبز رنگ کرده بودند که بعضی را ترسناک و گروهی را مضحک ساخته بود، نمایش هائی می دادند- در آن ساعت سرخوشی، در میان مردان تیمور که از وحشت او از خستگی فتوحات و از شراب و قومیز مست بودند- در آن ساعت شگفت، ناگهان فریاد غرورآمیز یک عقاب ماده، مانند تازیانه تندی هیاهو را شکافت و به گوش مغلوب کننده سلطان با یزید رسید. صدای آشنائی بود و با روح زخمدارش، روحی که مرگ زخمدارش کرده بود و از این رو به زنده ها بی ترحم بود، هماهنگی داشت. به مردانش فرمان داد که ببینند کیست که چنین فریاد حزین برآورده است. گفتند زنی است، موجود دیوانه و گردآوری با لباسهای پاره آمده و به زبان عربی می خواهد، بله می خواهد که او، پادشاه هفت اقلیم را ببیند. شاه گفت: او را پیش من بیاورید!
پیش او زنی ایستاد. پابرهنه بود، لباسهای ژنده اش در برابر آفتاب رنگ باخته بود، گیسوان سیاهش باز بود و سینه برهنه اش را می پوشانید، صورتش به رنگ برنز و چشمانش متکبر بود. دست تیره اش، که به سوی لنگ دراز بود، می لرزید.
گفت: این توئی که سلطان بایزید را مغلوب کرده ای؟
- آری، جز او شاهان دیگر را نیز شکست داده ام و هنوز از نبرد خسته نشده ام، تو کیستی زن؟
- گوش دار، هرچه انجام داده باشی، باز بیش از یک مرد نیستی. اما من مادرم! تو بنده مرگی و من خدمتگر زندگیم. تو گناهی در حق من کرده ای و اینک آمده ام از تو بخواهم که کفاره گناهت را بدهی. شنیده ام که شعار تو اینست که «قدرت در عدالت است» من آن را باور نمی کنم اما باید با من به عدالت رفتار کنی زیرا من مادرم!
شاه آن اندازه عقل داشت که نیروی نهفته در پس این کلمات گستاخانه را احساس کند.
- بنشین و سخن بگو، گوش می کنم.
زن با آسودگی روی قالی، میان مجلس دوستانه شاهان نشست و داستان زندگیش را چنین گفت:
من اهل سالرنو هستم که ناحیه دوری در خاک روم است، تو آن نواحی را نمی شناسی! پدرم ماهیگیر بود، شوهرم نیز. او به اندازه مردمان خوشبخت زیبا بود و این من بودم که خوشبختی را به او بخشیدم. پسری هم داشتم، زیباترین بچه روی زمین...
جنگاور پیر زیر لب گفت: مانند جهانگیر من!
- پسرم زیباترین و چالاک ترین بچه هاست! شش ساله بود که دزدان دریائی ساراچن در ساحل دهکده ما لنگر انداختند. پدر و شوهرم و بسیار کسان دیگر را کشتند و فرزندم را بردند، چهار سال است که روی زمین را در جستجوی او زیرپا گذاشته ام. اینکه او نزد توست. می دانم، چون سربازان بایزید دزدان را دستگیر کرده اند و تو بایزید را شکست داده و تمام دارائیش را گرفته ای. تو باید بدانی پسرم کجاست و او را به من بازگردانی!
همه خندیدند و شاهان که همیشه خود را عاقل می پندارند، گفتند:«این زن دیوانه است.» شاهان، دوستان تیمور شاهزاده ها و خانها گفتند و خندیدند. تنها کرمانی موقرانه نگاهش کرد و تیمور با شگفتی در او خیره ماند.
شاعر مست به آرامی گفت:«او به اندازه مادری دیوانه است.» و شاه، دشمن صلح، گفت:
«زن، چگونه از آن سرزمین ناشناس به اینجا آمده ای. از دریاها، رودها، کوهها و بیشه ها چگونه گذشته ای؟ چگونه درندگان و مردان- که گاهی از درنده ترین وحشیان درنده ترند- متعرض تو نشدند؟ و چطور توانستی تنها و بدون سلاح سر به بیابان گذاری که سلاح تنها دوست بی پناهان است و تازمانی که مرد توانائی به کار بردنش را داشته باشد هرگز به گیرش نمی اندازد؟ باید این را بفهمم تا حرفهایت را باور کنم و حیرت من مانع از فهم آنچه گفتی نشود!»
سرود ستایش زن، مادر را بخوانیم، که عشقش حائلی نمی شناسد و سینه اش دنیائی را پرورده است. هر آن زیبائی که در وجود بشر هست از پرتو خورشید و از شیر مادر گرفته است. اوست که هستی ما را با عشق به زندگی می آمیزد!
- در این سرگردانیم جز یک دریا ندیدم که جزیره ها و قایقهای ماهیگیری در آن فراوان بود. کسی که معشوق می جوید بادها پیوسته یاور اویند و برای کسی که در کنار دریا بزرگ شده است شنا در رودها اشکالی ندارد. اما کوهها... هیچ متوجه شان نبودم.
کرمانی مست شادان گفت: برای عاشق کوهها جلگه می شوند.
- آری، بیشه هائی بود. با گرازهای وحشی، خرسها و کفتارها و گاوهای ترسناک که سر به زیر انداخته بودند، رو به رو شدم. دو بار پلنگان با چشمان چون آن تو، نگاهم کردند اما هر حیوانی دلی دارد و همانطوری که به تو سخن می گویم پریشانی خود را به آنها بیان کردم و وقتی گفتم مادرم، باور کردند، آهی کشیدند و به راه خود رفتند چون دلشان به حال من سوخت! مگر نمی دانی که حیوانها نیز بچه هایشان را دوست می دارند و به اندازه بشر به خاطر زندگی و آزادی شان می جنگند؟
تیمور گفت: نیک گفتی زن! این را می دانم که بیشتر از بشر دوست می دارند و سرسختانه تر از او می جنگند.
زن مانند کودکی به سخنان خود ادامه داد. چون هر مادر صد بار از کودک ساده دلتر است.
- مردان همیشه برای مادرشان در حکم بچه ای هستند. زیرا که هر مردی مادری دارد، هر مردی پسر مادری است. حتی تو، پیرمرد، زاده زنی. می توانی خدا را انکار کنی اما هرگز قادر به انکار او نیستی!
کرمانی، شاعر بیباک، گفت: آفرین زن! آفرین! از یک گله گاو نر گوساله ای به وجود نمی آید، بدون خورشید گلها شکوفه نمی کنند. بی عشق شادی نیست و بی زن عشق نیست، بدون مادر نه شاعری به وجود می آید و نه دلاوری!
زن گفت: پسرم را به من بازگردان چون من مادرشم و دوستش می دارم.
به زن تعظیم کنیم که موسی و محمد را به دنیا آورد و عیسی را که مردمان پلید به دارش زدند اما او، چنانکه شریف الدین می گوید، قیام خواهد کرد و مرده ها و زنده ها را به پای حساب خواهد کشید، و این در دمشق خواهد شد، در دمشق! به او تعظیم کنیم که بی احساس خستگی هنرورانی می زاید! ارسطو را او زاد و فردوسی، سعدی که سخنش چون شهد است.
عمرخیام که شعرش باده آمیخته به زهر است، اسکندر، هومر نابینا همه فرزندان اویند. همه آنها شیر او را نوشیده اند و او با دستانش آنها را، آنگاه که بزرگتر از شقایقی نبودند، به جهان راهبرد شده است. همه افتخار دنیا از آن مادر است.
ویران کننده سفید موی شهرها، ببر لنگ، تیمور گورکان به فکر فرو رفت. پس از سکوت درازی به اطرافیانش گفت:
من تانری قولی، بنده خدا، تیمور، آنچه باید می گویم! تا امروز که من در دنیا هستم، زمین زیر پایم به ناله درآمده و سی سال است که آنرا به انتقام مرگ پسرم جهانگیر ویران می کنم تا خورشید زندگی را در دلم خاموش سازم! مردانی به خاطر پادشاهی ها و شهرها با من جنگیده اند اما هیچگاه کسی برای نجات انسان با من نبرد نکرده و هرگز انسان در نظرم ارزشی نداشته است، و ندانسته ام آن که سر راهم گرفته است کیست و منظورش چیست. این من بودم، تیمور، که به بایزید، آنگاه که شکستش دادم. گفتم: بایزید، بنظرم برای خدا کشورها و مردم بی ارزشند. چون، من و تو را تو یک چشم و من لنگ را. بر آنها مسلط گردانیده. وقتی او را که به زنجیر بود و به زحمت وزن گرانش را تحمل می کرد، پیش من آوردند این طور گفتم. به بدبختی او نگاه می کردم و در آن لحظه زندگی برایم به تلخی زهر و سبکی کاه بود!
من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! پیش من زنی نشسته است، یکی از زنان بیشمار دنیا، که در دلم احساس ناشناخته ای بیدار کرده است. و با من مانند یک همطرازش حرف می زند، التماس نمی کند، می خواهد. اینک من می فهمم که این زن چرا اینهمه نیرومند است- او عاشق است و عشق به او آموخته که پسر او شراره زندگیست که می تواند شعله ای را قرنها فروزان نگهدارد. آیا تمام پیغمبران کودک نبوده اند و آیا تمام دلاوران ضعیف نبوده اند؟ آه، جهانگیر، نور دیدگانم، شاید تو می بایست زمین را روشن کنی و در آن تخم شادی بکاری. من، پدر تو، آن را با خون آبیاری کرده ام و اینک سخت باور شده است.
باز بلای ملتها خاموش شد، سرانجام چنین گفت:
- من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! سیصد سوار باید فوراً به تمام گوشه و کنار سرزمین من بروند و پسر این زن را بیابند. او همینجا منتظر است من هم منتظرم. کسی که پسر را همراه خویش بیاورد صاحب ثروت هنگفتی خواهد شد. این منم، تیمور، که سخن می گوید. زن! آیا خوب بیان کردم؟
زن گیسوان سیاهش را از صورتش کنار کشید، به روی او لبخند زد و جواب داد: بلی، پادشاه.
آنگاه آن پیرمرد هراس انگیز برخاست و در سکوت به او تعظیم کرد و کرمانی شاعر، خرسند و پرسرور چنین خواند:
زیباتر از سرود گل و ستاره چیست؟
پاسخی که همه می داند: سرود عشق!
زیباتر از آفتاب نیمروز اردیبهشت چیست؟
عاشق دلداده بانگ می زند: دلارام من!
ستارگان نیمه شب زیبایند
و خورشید نیمروز تابستان دل انگیز است،
اما چشمان معشوق من دلرباتر از همه گلهاست،
و خنده او سرور انگیزتر از پرتو خورشید.
اما زیباتر سرودی هنوز ناسروده مانده،
سرود پیدایش زندگی به روی خاک،
سرود دل جهان،
دل جادوئی آن که مادرش می نامیم!
تیمور به شاعرش گفت: خوب گفتی کرمانی، خدا زمانی که لبان ترا برای ستودن حکمتش برگزید، اشتباه نکرده بود. کرمانی مست افزود: خدا خود شاعر بزرگی است.
زن لبخند زد و شاهان و شاهزاده ها و خانمها، همه لبخند زدند، و آنگاه که به او، به مادر،
می نگریستند، کودکانی بودند.
همه این داستان راست است. هر کلمه که بیان کردیم حقیقت دارد. مادرانمان آن را می دانند، از آنها بپرسید خواهند گفت:
آری، همه اینها حقیقت ابدی است. ما از مرگ قویتریم، ما که پیوسته دانشمندان، شاعران، و دلاوران به دنیا می بخشیم و انسان را با آنچه شکوهمند است درمی آمیزیم!
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید