جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»، آنا گاوالدا (Anna Gavalda)، مترجم: الهام دارچینیان، نشر قطره، ۱۳۸۵یکی از دلایلی که بعضی از ما خیلی وقت است نتوانسته حتا یک داستان کوتاه بنویسد، شاید این باشد که در جستوجوی چیزی از خودمان در آوردنایم و هنوز پیدایش نکردهایم. نصف داستان را نوشتهایم و در به در، دنبال «آنِ» بکری هستیم برای نصف دیگرش و چیزی به قلابمان نمیگیرد. این که کلی قصهپردازی کنیم و دست آخر معلوم شود در خواب گذشته، تکراری است. این که وانمود کنیم دانای کل با یک آدم زنده حرف میزند و تهاش خواننده بفهمد مرده، آدم را یاد فیلم «اعتراض» میاندازد. چهطور است مردی تمام مدت از عشق بی حد خود به زنی بگوید که در خط آخر داستان او را تکه تکه میکند؟
و یکی از دلایلی که بعضی از ما خیلی وقت است نتوانسته حتا با یک داستان کوتاه ارتباط بگیرد و از آن لذت ببرد، شاید این باشد که لذت بردنمان وابسته به نتیجه شده است. بالاخره پیرمرد نود ساله با دختر باکره خوابید.
چه شگفتانگیز! مرد به زن وانهاده بازنگشت و با آن زن دیگر رفت. چه تلخ! کودکی که هرگز زاده نشد، ای کاش زاده میشد! اصلا خوشام نیامد از آخر همنوایی شبانهی ارکستر چوبها، اصلا در قد و قوارهی جایزهیی که گرفته بود، نبود.
این وابسته به آخر و عاقبت بودن به گمانام عنصریست که از مذهب وارد فرهنگمان شده است و به قول هرمان هسه ما را از شادمانیهای کوچک و البته مهمتر زندهگی، که در روزمرهگیها نهفته، غافل کرده است. خیلی وقت بود دلام میخواست به خودم یا به کسی بگویم که «نوشتن» لزوما از خود چیزی در آوردن نیست. بر چیزی، چیزی افزودن نیست.
حادثهیی نشستن نیست. به دنبال واقعهیی کشیدن نیست. گاه میتواند تنها مروری باشد بر آنچه که هست.
«آنا گاوالدا» نویسندهییست که به سادهگی از آنچه در دور و برمان میگذرد مینویسد، بی حذف و اضافه. البته برای شرح صدای موتور اتومبیل گلف و پت پت موتور هارلی دیویدسن و زیپو (نام تجاری یک موتور سیکلت) نیاز دارد به خیابان برود و صدای آن را خوب بشنود. علاوه بر آن لازم است از این که زنهای باردار این روزها کتابهایی نظیر «منتظر یک کودک هستم» و «عکسهای حیات پیش از تولد» را میخوانند یا نه، مطمئن شود، و بدون شک پیش از قدم زدن دختری که روزی چهار بار از خیابان اوژن گونن عبور میکند، خود باید از آن خیابان عبور کند. این کارها برای این است که زندهگی را عینا به تصویر بکشد. گاوالدا در اغلب داستانهای کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» تلاش نمیکند شگفتزدهمان کند.
در واقع «آنِ» این داستانها، همین بی «آن» بودنشان است. روزمرهگیهایی که اگر تلخ، یا اگر شیرین، همیناند که هستند، صادقانه و حقیقی. روزنامهی ماری فرانس در بارهی این کتاب نوشته است: "داستانها هم خارقالعادهاند هم گزنده و در عین حال، غمانگیز. گلی زیبا با خارهای زیاد." من فکر میکنم اینها صفاتیست که به زندهگی نیز میتوان نسبت داد. از این رو باید گفت داستانها عین زندهگیاند. یا شاید به قول خود گاوالدا، «واقعیات ناخوشآیندی که به آرامی از آنها سخن رفته است»، هر چند که کتاب داستانهای خوشآیند هم دارد.
زن و مردی در اتومبیل عجیبی نشستهاند و به سوی ویلایشان در شهرستان میرانند. اتومبیلی که سیصد و بیست فرانک قیمت دارد. مرد لباس پایان هفته به تن دارد و در فکر اخراج کردن دو کارگریست که اصلا اهمیتی به حرفهایش نمیدهند. زن گویی منتظر مرگ است. در این فکر است که همسرش هیچ گاه او را دوست نداشته، البته به کت و دامن سبز رنگ زیبایی که روز پیش پشت ویترین دیده نیز فکر میکند. رادیو گوش میدهند، موسیقی کلاسیک. از عوارضی رد میشوند. یک کلمه با هم حرف نزدهاند و هنوز راه درازی در پیش دارند(.)
دختری در خیابان به مردی لبخند میزند و مرد او را برای چند ساعت دیگر به رستوران دعوت میکند! دختر میگوید یک دلیل مناسب بیاورید که دعوتتان را بپذیرم و مرد تراشیدن ریشهایش را بهانه میکند که بدون آنها زیباتر خواهد شد. یک شب قشنگ همراه با شام، دسر، نگاههای عاشقانه و خوردن غوزک پاها به یکدیگر و در آخر شب خداحافظی، کاغذی که تلفن همراه مرد بر آن نقش میبندد و دخترک که دارد به تنهایی در خیابان قدم میزند. از تلفنهای همراه بیزار است. از این حقهبازها بیزار است(.)
کتاب مجموعهیی از دوازده داستان کوتاه است با نامهای در حال و هوای سن ژرمن، سقط جنین، این مرد و زن، اُپل تاچ، آمبر، مرخصی، حقیقت روز، نخ بخیه، پسر کوچولو، سالها، تیک تاک، و سر انجام. نام کتاب انتخاب شیطنتوار و شایستهییست برگرفته از یکی از داستانها با نام «مرخصی». سربازی که از پلههای واگن قطار پیاده میشود دوست دارد کسی جایی منتظرش باشد، اما هر چه به اطراف نگاه میکند ...
از خواندن سه داستان اول خیلی لذت بردم. زیبا و خارقالعاده بودند! حال و هوای «اُپل تاچ» مرا یاد روزگاران قدیم ِ خودم و دوستانام انداخت. با بعضی از جملات «تیک تاک» از ته دل خندیدم و با مهربانیهای «اولوویه» چون خیلی شبیه برادرم بود، صمیمانه ارتباط گرفتم. «نخ بخیه» یک داستان فمینیستی پرافتخار بود! حتا از تصور این که زنهایی چون «لوژاره» در این جهان زندهگی میکنند، احساس غرور کردم.
در حالی که اصلا دلام نمیخواست جای «ژان پییر» ِ «حقیقت روز» باشم. «سالها» از آنجایی که شخصا به بوی آدمها انس میگیرم، بدجوری احساساتام را تحریک کرد، آن قدر که میخواستم تلفن را بردارم، زنگ بزنم به همسرم و متقاعدش کنم که از نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهد به دیدن آدمی از گذشتههایش برود! (این حس البته به سرعت کمرنگ و نابود شد.) و «سر انجام» که سندی دیگر بر عجیب و غریب بودن نویسندهی این داستانهاست! و همهی این حرفها که زدم جای این جملهی آخری(!) را نمیگیرد که از گذر آرام آرام هر صفحه و خط این کتاب، به آرامی لذت بردم. نوعی از خواندن که در بیشتر داستانها منهای چند تایی، از انتظار به آخر رساندن عاری بود.
در ابتدای کتاب اندکی در بارهی این نویسنده میخوانیم.
او در نه دسامبر سال ۱۹۷۰ در بولوین - بیلان کورت در حومهی پاریس متولد شده است. والدیناش از شهروندان اصیل پاریس بودند و به هنرهای دستی اشتغال داشتند که در سن چهارده سالهگی او از هم جدا شدند و آنا نزد یکی از خالههایش بزرگ شد که والد سیزده کودک بود. بعدها با یک دامپزشک ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نام های لوئیز و فلیسیتی شد. پس از جدایی از همسرش زندهگیاش را وقف ادبیات کرد. در ۲۹ سالهگی (۱۹۹۹) با چاپ کتابی که پیشتر از آن سخن گفتیم، به موفقیت بزرگی دست یافت. از دیگر کتابهایش میتوان به سی و پنج کیلو امید (۲۰۰۲)، کسی که دوستاش داشتم (۲۰۰۵)و ژلو (۲۰۰۲) اشاره کرد. در خارج از فرانسه کتابهایش به نوزده زبان ترجمه شد و بلافاصله بعد از انتشار در سال ۲۰۰۰ جایزه بزرگ آرتیال - لیر را به خود اختصاص داد. با این همه هنوز به ناشر کوچکاش «لو دیل تانت» وفادار مانده است. میگوید:"شهرت و ثروت مرا اغوا نمیکنند. آدمی هرچه کمتر داشته باشد، کمتر از دست میدهد. باید در استقلال کامل نوشت و دلمشغول میزان فروش اثر خود نبود." در جواب خبرنگاری که پرسیده بود چرا داستان کوتاه مینویسد، با شیطنت جواب داده است که در اصل داستانهای کوتاه را دوست ندارد، زیرا بخش محدودی از زندهگی را نقل میکنند، ولی از آنجا که دو فرزند دارد، برایاش راحتتر است که شبها یک داستان کوتاه بنویسد تا یک رمان. در سال ۲۰۰۷ فیلم موفقی بر اساس داستان کتاب «کسی که دوستاش داشتم» توسط کلود بری ساخته شد.
قصد ندارم چیز بیشتری در بارهی این کتاب بگویم و شیرینی کار مؤلف و مترجم و ناشر را کمرنگ کنم. خودتان کتاب را بخرید و بخوانید. «برای خواهرم ماریان» شبهجملهی تقدیمی نویسنده در صفحهی ابتدای کتاب است و در صفحهی بعد از آن این نوشته از «آندره ژید» نقس بسته است: "ای انتظار پس کی به پایان میرسی و چون به پایان رسی بی تو چهگونه توانم زیست." شاید انتخاب این جمله بی ارتباط با شیوهی نوشتاری خود گاوالدا نباشد.
شادی بیان
منبع : دو هفته نامه فروغ
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
طالبان رئیسی ابراهیم رئیسی توماج صالحی حجاب گشت ارشاد رهبر انقلاب سریلانکا کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل زنان
خودرو قیمت خودرو دلار قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی ارز قیمت سکه مسکن سایپا
ترانه علیدوستی مهران مدیری تلویزیون فیلم سحر دولتشاهی سینمای ایران کتاب بازیگر تئاتر شعر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه آمریکا رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی ژاوی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال تراکتور تیم ملی فوتسال ایران لیگ برتر انگلیس
هوش مصنوعی تیک تاک همراه اول فیلترینگ ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات اپل نخبگان
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس داروخانه پیری دوش گرفتن