شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


«نهنگ سفید» همینگوی


«نهنگ سفید» همینگوی
● یک
«پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلف استریم ماهی می گرفت و الان هشتاد و چهار روز می شد که هیچ ماهی نگرفته بود. در چهل روز اول پسربچه ای با او بود. اما چون چهل روز گذشت و ماهی نگرفتند پدر و مادر پسر گفتند دیگر محرز و مسلم است که پیرمرد «سالائو» است، که بدترین شکل بداقبالی است و پسر به فرمان آنها با قایق دیگری رفت که همان هفته اول سه ماهی خوب گرفت. پسر غصه می خورد، چون می دید پیرمرد هر روز با قایق خالی برمی گردد و همیشه می رفت چنبر ریسمان یا بنتوک و نیزه و بادبان پیچیده به دکل را برای پیرمرد به دوش می کشید. بادبان با تکه های گونی آرد وصله خورده بود و پیچیده ، انگار که پرچم شکست دائم بود.
پیرمرد لاغر و خشکیده بود و پشت گردنش شیارهای ژرف داشت. لکه های قهوه ای رنگ سرطان خوش خیم پوست که از بازتاب آفتاب بر دریای گرمسیر پدید می آید روی گونه هایش بود. لکه ها هر دو سوی چهره اش را تا پائین پوشانده بود و از کشیدن ریسمان ماهی های سنگین بر کف دست هایش خط های ژرف افتاده بود. اما هیچ کدام از این خط ها تازه نبود. مانند شیارهای بیابان بی ماهی کهن بود.
همه چیز پیرمرد کهن بود، مگر چشم هایش و چشم هایش به رنگ دریا بود و شاد و شکست نخورده بود.
وقتی از ساحلی که قایق را آنجا به خشکی رانده بودند بالا می رفتند، پسر گفت: «سانتیاگو، من بازم می تونم باتو بیام ها. حالایه خرده پول داریم.»
پیرمرد ماهیگیری را به پسر آموخته بود و پسر دوستش می داشت. پیرمرد گفت: «نه، قایقت رو شانسه. با هموناباش»
- «مگه یادت نیست، هشتاد و هفت روز هیچ ماهی نگرفتیم، بعدش سه هفته هر روز ماهی های درشت درشت گرفتیم.»
پیرمرد گفت: «یادم هست. می دونم رفتنت از روی بی اعتقادی نبود.»
- «بابام مجبورم کرد. من هم بچه ام، باید حرف بابامو گوش کنم.»
پیرمرد گفت: «می دونم. خیلی هم طبیعی یه.»
- «بابام زیاد اعتقاد نداره.»
پیرمرد گفت: «آره. ولی ما که داریم. غیر از اینه »
پسرک گفت: «نه. می خوای توی کافه یه چیزی برات بگیرم، بعدش این چیزارو ببریم خونه »
پیرمرد گفت: «باشه . صیادا باهم رودرواسی ندارن.»
باهم در کافه «تراس» نشستند و خیلی از ماهیگیر ها سر به سر پیرمرد گذاشتند و پیرمرد به دل نگرفت. پاره ای از ماهیگیرهای سالخوره تر هم به او نگاه می کردند و دلشان برایش می سوخت، اما به روی خود نمی آوردند و از روی ادب درباره جریان آب و ژرفایی که در آن قلاب انداخته بودند، حرف می زدند و درباره دوام هوای خوش و چیز هایی که دیده بودند.
همینگوی و اسطوره اش! این آن چیزی است که از وی به یاد می آوریم با ریش توپی اش، اقامت در کوبایش، شرکت در جنگ اسپانیا، شرکت در جنگ اول جهانی، حضور در میادین گاوبازی، حضور در پاریس پس از جنگ اول - جایی که تعداد شاعران و نویسندگان و هنرمندان آن از تعداد مردم عادیش بیشتر بود! [این افسانه ای است که همه کمابیش باورش می کنند!] ، مردی زود خشم که به نماد «مردانگی» عصر خود بدل شد و هم در آمریکای کاپیتالیست و هم در شوروی سوسیالیست علاقه مندان بسیاری داشت. نویسنده ای که بیش از یک نویسنده بود. یک نماد بود که می شد با استفاده از آن، حوادث قرن بیستم را کشف رمز کرد [افسانه ای دیگر که باز باورش می کنیم!] تا یک نویسنده منحصر به فرد داستان های کوتاه که راه این «ژانر» را از شیوه چخوفی به شیوه «همینگوی» ای تغییر داد و مهر خود را بر «استاندارد قرن بیستمی» آن حک کرد. رمان نویسی که بسیاری از او تأثیر گرفتند و شیوه اش را مورد تقلید قرار دادند و بعدها البته، اساساً او را به عنوان نه تنها یک رمان نویس موفق که یک «رمان نویس» محل تردید قرار دادند! او جمع اضداد بود و همه می گویند به همان راحتی که آتشی می شد، می شد با او رفاقت کرد. اورسن ولز - کارگردان «همشهری کین» و یکی از مظاهر نبوغ هنری در قرن بیستم - می گوید: «یک فیلم مستند از جنگ داخلی اسپانیا سر و سامان داده بود و به دوستان گفته بود که می خواهد نظر مرا درباره فیلم بداند. دونفری در یک اتاق کوچک نشستیم و پروژکتور روشن بود و فیلم روی پرده ای کوچک به نمایش درآمد. فیلم خسته کننده ای بود که تدوین درست و حسابی هم نداشت و همینگوی هی زیرچشمی به من نگاه می کرد که تعریف و تمجید را شروع کنم. شنیده بودم که از انتقاد دیگران بدش می آید و بدم نمی آمد که حد این بدآمدن را امتحان کنم! فیلم رسید به جایی که دوربین چهره های آفتاب سوخته جنگجویان جمهوریخواه را یک به یک نشان می داد و بعد نماهای متوسطی از اسلحه هاشان را که با دو دست محکم به سینه فشرده بودند و یک صدای خشک و انعطاف ناپذیر روی این صحنه می گفت: «-و اینان مردانی هستند که برای آزادی می جنگند و از هیچ چیز نمی هراسند.» همینگوی که ظاهراً خیلی تحت تأثیر این صحنه بود، طاقت نیاورد و پرسید: «نظرت چیه به نظرت شاهکار نیست » و من با لحنی که ملال از آن می بارید جواب دادم: «شاهکار مزخرف تر از این نمی شه!» همینگوی شوکه شده بود و چون شنیده بود که مدتی با گروه های تئاتری آوانگارد کار کرده ام و «آوانگاردیسم» در نظرش معادل «نفهمیدن مردانگی جنگجویان» بود با کج خلقی گفت: «شما بچه مزلف ها چه می دانید که مردانگی چیست!»
من هم صدایم را نازک کردم و گفتم: «نه! نگو! آقای همینگوی شما یک مرد واقعی هستید!» - با این لحن حرف زدن با «همینگوی کبیر» خیلی خطرناک بود!- و آن مرد واقعی، میز را که فاصله من و او بود برگرداند و از روی صندلی اش بلند شد. به گمانم یک دقیقه هم طول نکشید که هردو پایه های چوبی صندلی هایمان را شکسته و آماده بودیم که همدیگر را جلوی مردانی که از هیچ چیز نمی هراسیدند، له و لورده کنیم! ده دقیقه بعد صلح شد!
با هم رفیق شدیم و او پذیرفت همانقدر که او از ادبیات می داند، من هم از سینما سرم می شود. ارتباط ما از آن به بعد ارتباطی دوستانه بود و البته دیگر سعی نکردم از او انتقاد کنم!»
زندگی همینگوی همیشه غرق در افسانه بود، افسانه هایی که خودش از زندگی خودش می ساخت و افسانه هایی که دیگران دوست داشتند از زندگی او بسازند. داستان سرایی درباره مردی که تجسم عینی «داستان قرن بیستم» است، به نظر بسیار جذاب می رسد. این شیوه را پس از او نویسندگان دیگری هم ادامه دادند، اما نتوانستند موفقیت او را کسب کنند. کسی برایشان در روسیه، قصیده نگفت و در کوبا ترانه نساخت. کسی در اسپانیا، از خاطراتی که در میادین گاوبازی با آنان داشت، خاطرات راست و دروغ نیافرید. همینگوی که هیچ گاه یک «چپ» با معیارهای قرن بیستمی نبود، بارها از سوی «فیدل کاسترو» به عنوان «استاد» و «استاد همینگوی» مورد ستایش و استناد قرار گرفت. به کسی نگویید، اما او همان «پیرمرد» رمان «پیرمرد و دریا» بود!
● دو
«با آن که سال ها در قایق های صید لاک پشت کار کرده بود، به هیچ خرافاتی درباره لاک پشت ها اعتقاد نداشت. دلش برای همه شان می سوخت، حتی برای خرطومی های سبزرنگی که به درازای قایق بودند و یک تن وزن داشتند. بیشتر مردم دلشان برای لاک پشت نمی سوزد، چون دل لاک پشت تا ساعت ها پس از آن که شکمش را شکافتند و گوشتش را پاره پاره کردند، باز هم می تپد. ولی پیرمرد با خود گفت که من هم یک چنین دلی دارم و دست و پایم هم مثل دست و پای لاک پشت است. پیرمرد تخم سفید لاک پشت ها را می خورد تا قوت بگیرد. در بهار تخم لاک پشت می خورد تا در پائیز که موسم ماهی های بزرگ بزرگ است، قوت داشته باشد.
همچنین هر روز از آن بشکه بزرگ در کلبه ای که بسیاری از ماهیگیران وسایل خود را در آن می گذاشتند، یک فنجان سل، روغن جگر بمبک، سر می کشید. هر ماهیگیری که می خواست، می توانست از این روغن بخورد. بیشتر ماهیگیران از طعمش بیزار بودند، اما خوردن این روغن از برخاستن در آن ساعت صبح سخت تر نبود و برای زکام و چایمان بسیار خوب بود و برای سوی چشم هم خوب بود.
اکنون پیرمرد بالای سرش را نگاه کرد و دید که پرنده باز دارد چرخ می زند. به صدای بلند گفت: «ماهی دیده» هیچ ماهی پرنده ای از سطح آب بیرون نجست و دسته های طعمه ماهی هم پخش نشدند. اما همچنان که پیرمرد دریا را دید می زد، یک گباب کوچک که به هوا جست و چرخید و با سر در آب فرو رفت. گباب در آفتاب مانند نقره می درخشید و پس از آن که باز در آب افتاد، چندین گباب یکی پس از دیگری بیرون پریدند و در هر جهت جست و خیز کردند و آب را به هم زدند و با خیزهای بلند دنبال شکار رفتند. دور شکار می چرخیدند و آن را به پیش می راندند.
پیرمرد گفت که اگر اینها زیاد تند نروند، من به میانشان می روم...»
«پیرمرد و دریا» گرچه بارها در تلویزیون و سینما به تصویر کشیده شد و حتی بر اساس آن انیمیشن نیز ساخته شد، اما دارای یک نسخه منحصر به فرد سینمایی است که تماشاگران کهنسال ایرانی آن را با بازی فراموش نشدنی «اسپنسر تریسی» می شناسند. نسخه ای که به کارگردانی جان استرجس [کارگردان آثار برجسته ای همچون هفت دلاور، قطار نیمه شب گان هیل و فرار بزرگ] در ۱۹۵۸ ساخته شد. موفقیت این نسخه گرچه مدیون رمان و فیلمنامه غیر ارژینال آن [از پیتر ورتل] نیز هست، اما جهان نگری استرجس در آثارش که بر حضور «مرد تنها» تأکید دارد و آن را بدل به یک «ایدئولوژی هنری» کرده و بازی اسپنسر تریسی کبیر که سال ها در جست و جوی چنین نقشی بود [و در واقع نقش «پیرمرد» خلاصه تمام تلاش های هنری وی در کارنامه اش محسوب می شود] از این اثر، یک فیلم منحصر به فرد ساخت. تریسی در واقع این نقش را از همفری بوگارت ربود. بوگارت که می خواست به زنجیره نقش های غیر بوگارتی خود [گنج های سیرامادره، ملکه آفریقا و...] یک نقش طلایی دیگر را بیفزاید، سعی کرد فیلمی را با کارگردانی نیکلاس ری [کارگردان برجسته سینمای آمریکا] سر و سامان دهد، اما اجل مهلتش نداد. کسی نمی داند که اگر این فیلم با بازی بوگارت و کارگردانی «ری» ساخته می شد، چه سرنوشتی داشت، شاید اثری ماندگارتر می شد و شاید هم چون «وحشی ساده دل» [دیگر ساخته ری و با بازی آنتونی کویین] یک فاجعه تمام عیار بود!
در فیلم استرجس، ترکیب گفت و گوهای درونی و رؤیاها و خاطرات «سانتیاگو» به فیلم انرژی عمیقی بخشیده و مخصوصاً تدوین کارآمد آن در به تصویر کشیدن همزمان زورآزمایی «سانتیاگو» با ماهی در زمان حال و زورآزمایی او با ملوان سیاهپوست در زمان گذشته، هم به فیلم غنای شکلی و معنایی بخشیده و هم سبک همینگوی را در «روایت تصویری» از رمان وی پاس داشته. این نوع تدوین البته در داستان های کوتاه همینگوی قابل ردگیری است و بر تسلط گروه سازنده بر این «متن» و متون دیگر همینگوی گواهی می دهد.
تماشاگران ایرانی با دو نسخه سینمایی دیگر هم از این رمان آشنایی دارند. نخست نسخه ۱۹۹۰ با بازی «آنتونی کوئین» در نقش «پیرمرد» و کارگردانی «جودتیلور» که فیلمنامه اقتباسی اش را «راجر.اُ.هریسون» نوشته است و به رغم بازی «کوئین» [که بیشتر شبیه یک زوربای کهنسال در فیلم ظاهر شد تا یک شخصیت همینگوی ای!] و استفاده از امکانات پیشرفته فیلمبرداری در ،۱۹۹۰ چندان چنگی به دل نمی زند و قدرت تبدیل «واقعیت سهل و ممتنع» [چنان که در رمان و فیلم استرجس شاهد آنیم] به «استعاره های تفسیرگر تقدیر آدمی» را فاقد است. به نظر می رسد بازی «کوئین» در چنین نقشی همزمان است با دوران بازنشستگی عملی او - چنانکه پیشنهادهای زیادی برای او دیگر موجود نبود - و شاید راحت ترین روش، رفتن به دنبال آثار ارزان قیمتی نظیر این نسخه «پیرمرد و دریا» بود که بازیگران محدود و همچنین محوریت نقش یک پیرمرد، کاملاً با سن و سال «آنتونی کوئین» جور در می آمد!
نسخه بعدی ساخته الکساندر پتروف است که فیلمنامه آن نیز توسط کارگردان نوشته شد و در ۱۹۹۹ به اکران عمومی درآمد. این فیلم البته نقدهای مثبتی نیز دریافت کرد نه به دلیل نمایش «پیرمرد و دریا» که به دلیل ترکیب زندگی همینگوی با این رمان که بدل به یک زندگینامه حماسی شده بود! این زندگینامه نیز همچون دیگر زندگینامه همینگوی که با بازی «گریگوری پک» به نمایش درآمد [تصور کنید گریگوری پک را در نقش همینگوی! واقعاً خجالت آور است!] حرف چندانی برای گفتن نداشت. اگر «برف های کلیمانجارو» ترکیبی بود از چند داستان کوتاه همینگوی، مصاحبه های او، گزافه گویی های او، افسانه های او و مطالبی که در «زندگینامه شگفت انگیزش» - به قلم خودش - [عیش مدام] نوشته بود، این نسخه «پیرمرد و دریا» نوعی مرثیه سرایی بود برای اولیس قرن بیستم! آیا واقعاً افسانه همینگوی حقیقت داشت
● سه
گفت: «ای ماهی، خیلی پیش من عزیزی، خیلی هم محترمی. اما تا این روز تمام نشده کارت رو می سازم، می کشمت.»
و با خود گفت امیدوارم.
پرنده کوچکی از شمال به سوی قایق آمد. چلی بود و خیلی پائین روی آب پرواز می کرد. پیرمرد دید که پرنده خیلی خسته است.
پرنده به پاشنه قایق رسید و نشست. سپس دورسر پیرمرد پرید و روی ریسمان نشست که برایش راحت تر بود.
پیرمرد از پرنده پرسید: «تو چند سال داری سفر اولته »
پیرمرد که حرف زد پرنده به او نگریست. آنقدر خسته بود که ریسمان را هم دید نزد و همچنان که پنجه های ظریفش ریسمان را گرفته بود روی آن خم و راست شد. پیرمرد به او گفت: «ریسمونش محکمه. خیلی هم محکمه. دیشب که باد نبود، تو چرا این قد خسته ای مرغا هم دیگه اون مرغای قدیم نیستن.»
واقعیت آن است که پیش از نوشتن «پیرمرد و دریا» و حتی بعد از آن، دیگر همینگوی آن همینگوی قدیمی نبود. چند کار نیمه کاره در کشوی میزش داشت که هیچ کدام به سرانجامی نرسیده بود و از بین آنها، تنها «عیش مدام» که در ۱۹۶۴ - پس از مرگش - منتشر شد و خاطرات جوانی اش در پاریس بود به عنوان یک اثر درخشان به قلم همینگوی شناخته می شود. «باغ عدن» [رمانی با محوریت زوج جوانی که به جنوب فرانسه می روند] «تابستان خطرناک» [گزارش سفر آخر او به اسپانیا که پاره هایی از آن در ۱۹۶۱ در مجله لایف منتشر شد] یک گزارش بی نام از سفر پرحادثه اش در ۱۹۵۴ به آفریقا که در آن همینگوی دو بار دچار سانحه سقوط هواپیما شد و خبر مرگش در جهان پیچید؛ و «جزیره هایی در جریان» [که در واقع «بخش دریایی» رمان جنگی او بود که در۱۹۷۰ منتشر شد] از جمله آثار در کشو مانده او بودند. «آن دست رود و در میان درختان» که در ۱۹۵۰ - دو سال پیش از «پیرمرد و دریا» منتشر شد - نه با استقبال منتقدان روبه رو شد تا با لبخند رضایت خوانندگان!
همینگوی که همیشه هراسی غریب از شکست در جانش بود مقهور افسانه خود شده بود و احتمالاً می پنداشت که به آخر خط رسیده. داستان «سانتیاگو»ی ماهیگیر که مدت هاست ماهی درست و حسابی نگرفته - اصلاً ماهی نگرفته! بدترین شکل بداقبالی! - محملی بود برای روایت حال و روز خود همینگوی. شاید به همین دلیل است که این قدر واقعی و این قدر تفسیر پذیر به نظر می رسد. این رمان کوچک، طرح ساده ای دارد: ماهیگیر پیری که مدت هاست ماهی نگرفته آخرین شانس اش را امتحان می کند و دورتر و دورتر می رود و عاقبت ماهی رؤیاهایش را پیدا می کند اما ماهی، او را به آب های عمیق می کشد و هنگامی تسلیم می شود که تا ساحل، راه درازی است. پیروزی پیرمرد موقتی است و کوسه ها بوی خون را می شنوند و هجوم می آورند. در نهایت او نمی تواند ماهی را سالم به ساحل برساند و در واقع، بازنده این بازی است.
«دسته سکان را زیر بغل گرفت و هر دو دستش را در آب خیس کرد و قایق پیش رفت. گفت: «خدا می دونه اون آخری چه قدر بود. اما قایق حالا خیلی سبک تر شده.» دلش نمی خواست درباره آن پهلوی ریش ریش ماهی بیندیشد. می دانست هر تکان بمبک یک تکه گوشت بود که از ماهی کنده می شد، و حالا ماهی ردپایی به پهنای یک شاهراه برای همه بمبک ها به جا می گذاشت.
با خود گفت این ماهی نان تمام زمستان مرا می داد. فکر این را نکن. فقط آرام بگیر و سعی کن دست هات را رو به راه کنی تا بتوانی از آنچه باقی مانده است دفاع کنی.»
طرح «پیرمرد و دریا» با گزارش یک شکست تمام عیار آغاز می شود و بعد «شخصیت سرسخت»، امید یک پیروزی را با ابرام و اصرار از خاک این شکست می رویاند. امید با ظهور ماهی و به دام افتادنش بالنده می شود. پیرمرد یاد ایام جوانی اش می افتد و در رؤیا و واقعیت ماهی را به دام می اندازد. شکست به پیروزی منجر می شود اما او هنوز وسط دریاست. کوسه ها سر می رسند و شخصیت اصلی رمان می خواهد به هر قیمتی که شده «لااقل» سهمی اندک از پیروزی خود را به ساحل بکشاند و به دیگران نشان دهد؛ اما پایان ... غم انگیزتر از آن است که در آغاز پیش بینی می کرد. «روایت شکست» که از نخستین اثر داستانی همینگوی [در زمان ما] به بخشی از جهان نگری او بدل شد در واپسین اثر درخشانش، به جوهره این جهان نگری تغییر صورت داد. اگر در «وداع با اسلحه»، مشکل او «جنگ اول جهانی» بود اگر در «زنگ ها برای که به صدا در می آیند» مشکل اش «عدم درک متقابل انسان ها» بود در «پیرمرد و دریا» مشکل همینگوی ذات طبیعت است که با سرنوشت بشری یکی می شود. همینگوی از «مکان» خارق العاده داستان های «هرمان ملویل» سود می برد تا واقعیت و استعاره را در یک باز آفرینی مدرن «موبی دیک»، یکی کند. عشق و نفرت متقابل میان کاپیتان آهاب و نهنگ سفید، در رمان همینگوی بدل به عشق متقابل پیرمرد و ماهی می شود. ماهی می خواهد با ماهیگیر بماند اما هر دو دارای دشمنی مشترک اند دریایی که می خواهد هر دو را ببلعد! شاید این نومیدی فلسفی است که همینگوی را به چکاندن آن ماشه سرنوشت ساز رهنمون می کند. هنوز کسی نمی داند که او صرفاً بر اثر اشتباه در هنگام تمیز کردن تفنگ شکاری اش به خودش شلیک کرد یا افسردگی مدام اش، کار دستش داد. حتی دریافت نوبل ادبی هم نتوانست تلخی درک «شکست» را از مذاق رؤیاهای او بیرون برد. او که سمبل مرد تنهای قرن بیستم بود، پایانی متناسب با این افسانه را برای خویش رقم نزد؛ نه در جنگ دوم جهانی بدرود حیات گفت نه در جنگ داخلی اسپانیا، نه به عنوان یک قهرمان گاو باز در میدان گاو بازی نه در کسوت یک خبرنگار جنگی نه... او افسانه خویش را در تپه های سرسبز آفریقا نیز به پایانی قابل انتظار نرساند.
آن روز بعد از ظهر یک دسته توریست به کافه «تراس» آمده بودند و زنی که قوطی های خالی و لاشه های زهر ماهی را در آب دریا تماشا می کرد چشمش به یک تیر پشت بزرگ و سفید افتاد که دم عظیمی در انتهای آن بود. باد شرقی موج های سنگین را پی درپی به آستانه بندرگاه می راند و دم ماهی با آب بلند می شد و لنگر برمی داشت.
زن از یک گارسون پرسید: «این چیه » و به تیر دراز ماهی غول پیکر اشاره کرد، که اکنون زباله ای بود در انتظار آنکه با جزر آب از ساحل برود. گارسون گفت: «بمبک. کوسه.» منظورش این بود که بمبک چنین کرده است.
- «هیچ نمی دونستم کوسه دمی به این خوشگلی و خوش ترکیبی داره.»
مردی که با او بود گفت: «من هم نمی دونستم.»
آن سر کوچه، پیرمرد در کلبه اش باز به خواب رفته بود. همچنان روی صورت خوابیده بود و پسر کنارش نشسته بود و او را می نگریست.
پیرمرد خواب شیرها را می دید.
و کسی که در پاریس ناهار نمی خورد تا پول کافی برای نوشتن داشته باشد و با شکم گرسنه به دیدار گرترود استاین می رفت که از او می خواست به جای ولخرجی تابلوهای پیکاسو را بخرد! در دریای داستان هایش، تا ابد با ماهی اش ماند.
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید