جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

فلسفه و ایدئولوژی


فلسفه و ایدئولوژی
به عنوان نقطه شروع برای تاملاتم درباره نسبت میان فلسفه و ایدئولوژی، می خواهم به گزاره ای معروف از کتاب «فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی» مارکس ارجاع دهم که می گوید؛ «تاکنون فلاسفه فقط در جهت فهم جهان کوشیده اند در حالی که مساله اصلی تغییر دادن آن است.»
به ظن قوی لازم نیست ثابت کنیم که هدف مارکس از چنین گفته ای لعن و نفرین کردن فلاسفه به خاطر سعی در فهم جهان نیست، حتی اگر او بر این اعتقاد بوده است که آنها در واقع، به درجات گوناگونی در این راه به خطا رفته اند. بلکه در عوض او متقاعد شده بود که فهم درست جهان، به ویژه فهم جهان تاریخی و اجتماعی انسان، شرطی لازم برای محقق شدن عملی انضمامی و موفق است که تغییر دادن جهان را مد نظر دارد و در نهایت به تحقق جامعه انسانی راستین می انجامد. در این نقل قول، حرف ثابت «فقط» است. مارکس می گوید که نظریه باید معطوف به عمل باشد. ولی به هیچ عنوان بحث او به اینجا نمی انجامد که نظریه چیزی زائد است.
از گفته مارکس چنین برمی آید که در اندیشه انسان دو گرایش یا علاقه بنیادی وجود دارد، یعنی گرایش های نظری و عملی. به عبارتی، ذهن ممکن است به جای گرایش به تغییر دادن وضعیت فعلی امور، اصلاً معطوف به فهم، شناخت حقیقت و اینکه چیزها چگونه اند باشد، یا اینکه اصلاً معطوف به محقق ساختن هدفی مطلوب (به جز شناخت) از رهگذر کنش انسانی باشد. گمان نمی کنم که افزودن واژه «اصلاً» به هیچ عنوان امر غیرضروری ای باشد. این واژه امکان بیان گزاره هایی را فراهم می کند در مورد اینکه امور چگونه از دلالت های عملی برخوردار می شوند و افزون بر این، امکان اندیشه ای معطوف به عمل را فراهم می کند که چارچوب نظریه جای گرفته است. درباره گرایش بنیادی نخست، مثال های مناسب ایده فلسفه نظری ارسطو است و نیز بحث هگل در این باره که پیشه فیلسوف تغییر دادن امور نیست، بلکه فهم تجلی خرد در جهان و در نظر گرفتن زمانه خود همچون حاصل نهایی گذشته است. تلقی هگل از فلسفه، مفهوم ساختن خودآگاهی و روح مطلق منطبق با کنونی ترین وضعیتش و در حالی به روی صحنه می آید که برای هرگونه تغییری در تاریخ یک فرهنگ دیر شده است. مثالی مناسب برای گرایش بنیادی دوم را باید در اندیشه مارکس جست، چراکه وی به رغم تمامی گزاره هایش در مورد اجتناب ناپذیری امور، بی شک معطوف به محقق ساختن هدف از رهگذر عمل است. خود مارکس می گوید که این انسان است که می تواند تاریخ را بسازد. تاریخ هیچ چیزی را رقم نمی زند. بخش عمده ای از تفکری که عادتاً در تاریخ اندیشه فلسفی روسیه گنجانده می شود گرایشی عملی دارد و آماده عمل است. اما در برخی موارد شکافی چشمگیر میان اندیشه نظری نویسنده ای مفروض و اندیشه عمل - بنیاد او رخ می نموده است، با این حال در نزد مارکس اتفاق بیشتری بین عمل و نظریه وجود دارد. شاید به همین دلیل اندیشه مارکس در واپسین دهه های قرن نوزدهم و از آن به بعد در روسیه به شکلی پیش رونده جایگاه مقدم را از آن خود کرده است.
مساله ای که می خواهم مطرح کنم این است که آیا تفکیک میان این دو گرایش یا علاقه در اندیشه به ما امکان تمیز دادن بین فلسفه از یک سو و ایدئولوژی از سوی دیگر را می دهد یا نه؟ به بیانی دیگر، آیا این دو شکل اندیشه به عناوین توصیفی متمایز کننده نیازی دارند؟ اگر آری، آنگاه آیا «فلسفه» و«ایدئولوژی» یا «اندیشه فلسفی» و «اندیشه ایدئولوژیک» نیاز یادشده را اغنا می کنند؟
اجازه بدهید در ابتدا فلسفه را در نظر بگیریم. اگر اندیشه فلسفی را منحصراً به عنوان پرسش گری نظری توصیف کنیم که تنها در خدمت فهم حقیقت درآمده است، چنین فرضی می تواند کاملاً ما را از فهم واژه «فلسفه» با تمامی آن چیزهایی که عموماً تحت پوشش تاریخ فلسفه قرار می گیرد بازدارد، همچنین ما را متعهد می سازد توصیه کنیم که «فلسفه» به مفهومی بسیار محدودتر فهمیده شود. چرا که واضح است بعضی از فلسفه ها به سرانجامی به غیر از شناخت حقیقت گرایش دارند. برای مثال، شک باوری یا فلسفه اپیکوری هر کدام نظریه کیهان شناختی خاص خود را داشتند که از فلسفه متقدم یونانی برگرفته شده بود. اما کاملاً معقول خواهد بود اگر یادآور شویم که این ایده ها اگر پای دست یافتن به اهداف عملی ای چون فضیلت، خودبسندگی اخلاقی فرعی در میان باشد، حاشیه ای خواهند بود. اگر به کانفوسیوسیسم بنگرید، نظامی اخلاقی بوده است، و با وجود اینکه نوکانفوسیوسیسم برای خود قائل به یک کیهان شناسی یا متافیزیک بود، برخی از نوکانفوسیوسیست ها بر گرایش نظری به جای گرایش عملی تاکید داشتند. به علاوه، در کانفوسیوسیسم، انسان به مثابه عاملی اخلاقی در جایگاهی اجتماعی درک می شود. نوکانفوسیوسیسم صرفاً فلسفه ای اخلاقی به معنای محدود آن نبود بلکه آموزه ای اجتماعی نیز بود، و از سال ۱۳۶ پیش از میلاد تا زمان القای بازرسی های خدمات اجتماعی قدیمی در نخستین دهه قرن حاضر (بیستم) فلسفه رسمی چین کهن محسوب می شد.
اینکه فلسفه بودن کانفوسیوسیسم را تکذیب کنیم کمی بی معنی به نظر می رسد، ولی آیا نباید آن را نوعی ایدئولوژی تلقی کرد، چنانچه ما فلسفه را منحصراً پرسشگری نظری و اندیشه ایدئولوژیک را اصلاً معطوف به تحقق هدفی جز شناخت حقیقت از طریق کنش انسانی بدانیم؟ شاید برخی استدلال کنند که نظام های متافیزیکی مشابه فلسفه پلوتینوس یا ودانتاهای گوناگون هندی را نیز باید اساساً دربردارنده گرایشی عملی دانست. یعنی باید گفت، اندیشه پلوتینوس به رستگاری روح از طریق بازگشت به امر مطلق گرایش داشته یا سامکارا نماینده اصلی آداویتا وندتاها اصلاً به محقق شدن طبیعت راستین خود به دست خویشتن اش علاقه داشت. همچنین رامایانا اصلاً به دست یابی و نگاهداشت رابطه بایسته با پروردگار علاقه مند بودند.اگر ما به سادگی و به شکلی که پیشتر مطرح شد، میان ایدئولوژی و فلسفه قائل به تمایز شویم، آیا نباید این نظام های فلسفی و نظایرشان را فقط به خاطر اینکه اصلاً تحقق هدفی به غیر از شناخت حقیقت را در پیش گرفته اند، ایدئولوژیک بدانیم؟ اگر ما ایده فلسفه را به آن صورتی بپذیریم که مورد دفاع اندیشمندانی چون ارتگا ای گاست و خولیان ماریاس است، یعنی بپذیریم که فلسفه دارای «عملکردی حیاتی» است و اینکه ورای هر چیز دیگری جویای وضوح درباره خود و تبعات (محیط پیرامون) آن به عنوان چارچوبی از زندگی است، برای زیستن و عمل کردن در جهان، می توانیم بگوییم که تمامی فلسفه ها در معنای نظری، به غایتی جز شناخت حقیقت گرایش دارند که همان زیستن و عمل کردن است.
واضح است که چنین نظرگاهی برای آنها که تمامی فلسفه ها را ایدئولوژیک می پندارند، مشکلی ایجاد نخواهد کرد، یعنی آنهایی که اندیشه فلسفی را شکلی از بیان می دانند، حتی اگر بیان علایق و مطالبات گروهی خاص باشد و در لباسی مبدل پنهان شده باشد. من صرفاً نظریه مارکسیستی را در سر ندارم، یعنی نظریه ای که اقتصاد را عامل غایی تعیین روساخت های ایدئولوژیک می داند و اعتقاد دارد که فلسفه ها هر یک به نحوی طبقه- بنیاد هستند. می توان این گونه اندیشید که تاکید مارکس بر عامل اقتصادی غلو آمیز است، ولی در عین حال می توان نظام های متافیزیکی را در خدمت غایت به جز شناخت، به معنای پی بردن اینکه چیزها چگونه اند، بدانیم. برای مثال، با اینکه فلسفه الهی مادوا شرحی درباره چگونگی امور به دست می دهد، یعنی نظریه ای در باب ذات واقعیت، می توان آن را آماده برای محقق ساختن ایده ای مذهبی در نظر آورد که با جنبش بهاتکی در هند ملازم شده است. به همین سیاق، با وجود اینکه اسپینوزا فلسفه خود را در قالب شبه هندسی در حوزه اخلاق عرضه می کند، انگیزه اصلی او، همان گونه که خود نیز یادآور شده است، اشتیاق دست یافتن به آرامش و سکون ذهنی از طریق غور و تعمق در امر لایتناهی بوده است. در واقع، حتی فلسفه هگل هم که ممکن است کاملاً روشنفکرانه و خردگرایانه بنماید، می تواند با گرایشی به فائق آمدن بر بیگانه شدگی و بازپیوستن به واقعیت در نظر آورده شود. ممکن است گفته شود که اندیشه فلسفی با وجود اینکه خود را در تسلسلی از فلسفه هایی بیان داشته یا پیش رانده است که هریک از منظر تاریخی به شکلی معین مشروط بوده اند، رویای روایت جهان را در سر می پروراند، یعنی اینکه در همه زمان ها و برای همگان می تواند صادق باشد، در حالی که ایدئولوژی چشم انداز و هدف محدود گروهی خاص را ترسیم می کند. وقتی از اسپینوزا پرسیدند که آیا اعتقاد دارد به بهترین فلسفه ممکن دست یافته است، او این گونه پاسخ می دهد که فلسفه حقیقی را شناخته است. او ممکن است اشتباه کرده باشد، ولی این مساله نافی این حقیقت نیست که وی جهان روایی را مد نظر داشته است. به هر ترتیب، اگر مارکسیسم در حکم ابزاری روشنفکرانه و در خدمت حزب کمونیست قلمداد شود که علایق منتسب به طبقه پرولتاریا را نمایندگی می کند، به روشنی ایدئولوژی گروهی محدود یعنی یک طبقه اقتصادی معین خواهد بود.اینکه اندیشه فلسفه سودای جهان روایی دارد به نظر من جدالی معتبر است، به این معنا که فلاسفه در واقع پس از مدتی این داعیه را پیش می کشند که در جست وجو و شارح «حقیقت» است و نه «حقیقت من».
اما آیا سودای جهان روایی در مارکسیسم هم حضور ندارد؟ مطمئناً داعیه مارکس نمایندگی علایق طبقه پرولتاریا بود، اما او داعیه نمایندگی علایق نوع بشر را نیز داشت و هدف غایی او دیکتاتوری پرولتاریا نبود، بلکه توسعه جامعه ای حقیقتاً انسانی در سراسر جهان را در نظر داشت.
منبع؛ www.books.google.com
فردریک کاپلستون مترجم : علی ثباتی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید