جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


عکس ها


عکس ها
چشمم که به بند کفش هایم می افتد دماغم می گوید: اوه اوه! آخر می داند که تا چند لحظه دیگر از بوی گند پاهایم خفه می شود.
دست راستم می پرد وسط و خیلی سریع جوراب هایم را بر می دارد و به دورترین نقطه اتاقم سوت می کند. دماغم غرغر می کند . شلوار جینم را در می آورم. مامله ام سرش را از گوشه شرتم بیرون می آورد.
چشمکی به دماغم می زند و
- خودش که گشاده دوست دخترها شم همه گوزو.......
می کنمش زیر شرتم تا ریختش را نبینم خیلی زر می زند.
سرعت دوربین روی سیصد و شصت .یک نفر دراز به دراز آنجا ولو شده .پاها باز دست ها زیر سر با یک من ریش و پشم .
چلیک (فلاش زد ).
(یک نفر) یک غلط کامل می زند.دست هایش را می برد زیر متکا و پشتش را می کند به دوربین .
- اه اه کونشو نیگا !
(یک نفر) کونش را تکان می دهد .
- همین کلی کشته مرده داره!
- خاک تو سرشون!
بلند می شود . نفس عمیقی می کشد و به طرف میز کوچک کنار تخت کش می آید .
دستم دوباره می پرد وسط و عکس ها را از توی کشو در می آورد. خودم را از پشت پرت می کنم روی متکا .چشمانم می روند توی عکس ها .گوشم صدای لئونارد ریچی را برای خودش زمزمه می کند:
Hello .......it,s me you looking for….
قلبم مثل هر شب شروع می کند وزنه زدن. گلویم افاده می کند و چشم هایم خودشان را خیس می کنند.
(صدای انداختن کلید توی در...)
یکی وارد می شود. احتمالا همان کسی است که در همه عکس ها ی دو نفره توی دست ها کنارش نشسته که تصادفا یک عکس تکی اش روی میز کنار تخت هم هست.
- اومدی؟ (قطعا می داند که آمده اما می پرسد که از شنیدن صدای آمدنش لذت بیشتری برده باشد.)
- آره الان می آم پیشت....
ریه هایم تا نیمه باد می کنند. حس آرامش لحظه ایم جوگیرشان کرده است.
در نیمه باز اتاق با دست های زن توی عکس باز می شود. مثل همیشه هر شب همان لباس سفید را پوشیده. لباس خواب کامل. بدون هیچ لباس زیر دیگری.
با زانو می پرد روی تخت کنار مرد توی عکس.
یک لحظه همه چیز می پرد هوا. همه چیز. دقیقا همه چیز.
خنده های زن و مرد توی عکس روی دیوار های اتاق دنبال هم می دوند.
- اقلا اون چراغ و خاموش می کردی...
دست زن توی عکس همان طور که دو زانو لبه تخت نشسته خودش را کش می دهد تا به کلید برق می رسد.
- اینم چراغ !
دست مرد دست زن را که توی هوا آهسته پایین می آید می گیرد و اندام لاغر و ظریف زن را به سمت مرد می کشد .
ما اینجا هستیم ما دست ها.
ما هم اینجا هستیم ما قلب ها.
همه ما اینجا هستیم همه ما....
مرد توی عکس از زن توی عکس عبور می کند .
زن توی عکس در مرد توی عکس حلول می کند.
ما یکی هستیم ما دست ها .
ما یکی هستیم ما قلب ها
همه ما یکی هستیم.
ما.....
چراغ هنوز خاموش است. دلیلی برای روشن شدن ندارد.
مرد گریه می کند.
-داری می ری ؟......
(می داند که می رود اما می پرسد که شاید معجزه ای رخ داده باشد.)
- مجبورم تو که می دونی ..چرا اذیتم می کنی..؟
- نمی خواستم اذییتت کنم....(مکث) کاش می شد نری......
زن گریه می کند اما چشم هاش خودشان را خیس نمی کنند.
- دوباره بر می گردم.
مرد به زن خیره می شود لبخند می زند ..ولی دندان هایش از لای لب ها سرک نمی کشند. لب پایین مرد به لب بالا طعنه می زند. بینی غر غر می کند چشم ها هنوز خیسند. مرد هم چنان به زن خیره است.
زن بلند می شود. بیرون می رود در سیاهی شب گم می شود و رد پاهایش روی عکس روی میز می ماند.
مرد کبریت را از توی کشو در می آورد. شمع نیمه سوخته کنار عکس زن روشن می شود. دست مرد عکس روی میز را نوازش می کند. روبان مشکی بالای عکس سلول های نوک انگشتان مرد را می بوسد.
مرد هنوز به زن توی عکس خیره است.
الهه رهرو نیا
منبع : سایت والس


همچنین مشاهده کنید