شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


درباره «آلمانی خوب»، فیلم جدید استیون سودربرگ


درباره «آلمانی خوب»، فیلم جدید استیون سودربرگ
گاهی تجربیات و كارهای استیون سودربرگ فیلم های بسیارخوبی را موجب می شوند و «خارج از دید» (۱۹۹۷) و «قاچاق» (۲۰۰۰) از آن جمله اند. در نقطه مقابل گاهی هم بعضی كارهای او ظاهری وسطحی از آب درمی آیند و چیز تازه و خاصی را برای گفتن ندارند كه بازسازی «سولاریس» (۲۰۰۲) نمونه روشنی در این ارتباط به حساب می آید. فیلم های دوگانه «اوشن» هم كه بزودی تریلوژی می شوند، بیشتر به منزله بازی كردن این فیلمساز با یك ژانر غیرجدی و تجربه كردن مسائلی تازه و شوخی وار و بازسازی یك كار اوایل دهه ۱۹۶۰ است و نمی توان آن را یك كوشش حقیقی از جانب خالق هوشمند «ارین بروكوویچ» (۱۹۹۹) نامید.
فیلم جدید سودربرگ كه «آلمانی خوب» نام دارد، تازه ترین محصول همكاری وی و جورج كلونی محسوب می شود و چیزی بین دو روند مورد اشاره است و با این كه او در این مورد جدی و سختكوش بوده، اما حاصل كار چیزی نیست كه او می خواسته. از همین رو به نظر می رسد او نتوانسته است حس و حالی جدید و مدرن را به «فیلم نوآر»های مشهور و سیاه و سفید هالیوود ببخشد و كاری را ارائه كند كه یادآور ایام طلایی آن ژانر (دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰) باشد.
«آلمانی خوب» كه از روی رمان جوزف كانون ساخته شده و وقایع آن در برلین پس ازجنگ جهانی دوم روی می دهد، بیشتر تبدیل به فیلم های «تریلر»ی شده كه براساس سوژه های آن جنگ و پس از پایان آن ساخته و روانه بازار شدند و بخصوص به «كازابلانكا» (۱۹۴۲) توجه و اشاراتی دارد و از تجلیل از آن ها غافل نمی ماند.
سودربرگ، پل آتاناسیو فیلمنامه نویس و همكاران شان تلاش كرده اند كه كارها و روال اتفاقات را قدری كوچك تر و كم خطرتر از آن چه در این ژانرها و روش ها مرسوم است، نگه دارند و این امر باعث شده است از حالت رازآمیز كاراكترها كه از دلایل اصلی توفیق فیلم «نوآر»های گذشته بود، كاسته شود. مشخصه و لازمه این فیلم ها این است كه در پس زمینه ای تیره و مرموز حتماً كاراكترهایی ماجراجو و اهل ریسك را داشته باشید، ولی جورج كلونی و همبازی هایش دركارجدید سودربرگ گاه به قدری ساكن و قابل پیش بینی نشان می دهند كه به هیچ وجه در قالب های یك «نوآر» نمی گنجد. درحالی كه قرار است این یك درام تیز و مرموز باشد، زندگی این كاراكترها در تضاد آشكار با آن قرار دارد.
بعضی بازیگران و چهره ها در این فیلم به كلی با ملزومات و ویژگی های آن عصر در منافات و تضاد هستند و در این ارتباط باید بخصوص از توبی مگوایر نام برد. اسپایدرمن معروف سینما كه آن قدر خوب در قالب های یك سواركار دهه ۱۹۳۰ در فیلم «سی بیسكوییت» جای گرفته بود، این بار خلاف آن نشان می دهد و به نظرمی رسد كه یك جوان قرن بیست و یكمی را به ایام جنگ جهانی دوم منتقل كرده و از وی خواسته باشند كه خودش را به چنان شكلی آرایش كند.
شاید یكی از معدود استثناها در این ارتباط كیت بلنچت باشد كه تبدیل به یك موجود غیرحقیقی و عروسك نشده و برعكس موجودی واقعی جلوه می كند كه جنگ مذكور او را به آدمی بشدت تلخ و غیربخشنده بدل كرده است و وقتی او را می بینید، به یاد مارلین دیتریش یا اینگرید برگمن می افتید. در «آلمانی خوب»، جورج كلونی نقش یك خبرنگار خبرگزاری آسوشیتدپرس در شهر برلین در زمان قبل از جنگ دوم به نام جیك گیسمار را بازی می كند كه پس از مدتی به آلمان بازمی گردد تا گزارشی را درباره كنفرانس پوتسدام با شركت هری ترومن، وینستون چرچیل و جوزف استالین تهیه كند. راننده ارتشی او كاپیتان تالی (مگوایر) از اهالی ایالات میانه غربی آمریكا است كه می كوشد خود را مردی صادق نشان بدهد، اما درواقع آدمی دروغگو، متقلب و فرصت طلب است كه هرچیزی را كه برایش در بازار سیاه امكانپذیر است، می خرد و می فروشد و اهل هر معامله و ساخت و پاختی است. جیك گیسمار با دركنار داشتن چنین راننده ای شروع به گردش در برلین می كند. اما هرچه بیشتر نگاه می كند، كمتر شباهت و ارتباطی بین این شهر و آن چه از قبل می شناخته است، می یابد و از تفاوت عظیم حاصله به شگفت می آید. او به سرعت متوجه می شود كه آمریكا و اتحادشوروی درحال مانور بر سر مسائل آلمان و استفاده از وضعیت خاص این كشور به قصد تثبیت شرایط خویش هستند.
از آن عجیب تر برای او تغییری است كه در رفتار و گفتار نامزد سابقش لنا براند (بلنچت) مشاهده می كند. لنا نه تنها شادابی گذشته را ندارد، بلكه از این كه زنده مانده و از مخمصه جنگ جهانی دوم رسته است، احساس گناه می كند و باورش این است كه اگر می مرد بیشتر به همگنان و همتاهای خود خدمت می كرد. اینجاست كه جیك گیسمار وارد معركه و معمای قتلی می شود كه نه روس ها ونه آمریكایی ها تمایلی به حل آن نشان نمی دهند و برعكس مایل اند كه بر همان شكل باقی بماند.
با این حال او پس از چندروز اقامت در برلین به سرعت درمی یابد كه حرف روز، جنگ سردی است كه بین آمریكا و شوروی به راه افتاده و هر دوطرف می كوشند دانشمندان توانای دولت شكست خورده آلمان را كه از بهترین متخصصان زمان خود بوده اند، در اختیار گیرند و با خود همسو سازند. سودر برگ برای ایجاد حس و حال صحیح و كامل فیلم های كلاسیك «نوآر» از همان لنزهای قدیمی و كار در استودیو سود جسته و لزوماً با عجله به لوكیشن های متفاوت نشتافته است. به این ترتیب فیلم او سرشار از صحنه ها و سكانس هایی است كه بازیگران پشت به دیوارهایی دارند كه بر روی آنها یك تصویر متحرك دیگر دیده می شود و ما با یك ادغام و كولاژ طرف هستیم و نه روند طبیعی اتفاقات در یك لوكیشن حقیقی.
سودربرگ این روش قدیمی را با گفت وگویی كه تند است و امكان نداشت در دهه های ساخت فیلم های «نوآر» مورد استفاده قرار گیرد، آمیخته است و لابد می خواسته ببیند چنین ادغامی چگونه از آب درمی آید و اگر گفت وگوی نوآرهای دو دهه۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ تند وپر از پرخاشگری می شد، از آن آثار كلاسیك چه چیزی به جای می ماند؟! حاصل كار در بعضی صحنه ها بندرت توجه برانگیز اما در اكثر موارد منفی است. یك لحظه فرض كنید اگر در یكی از آن فیلم های كلاسیك همفری بوگارت یكی از آن كلمات تند و بد را می گفت، چه احساسی به شما دست می داد. به این ترتیب سیاست سودربرگ به بار نمی نشیند و بیش از آن كه به یاد «نوآر»ها بیفتد، چهره های جدید را به خاطر می آورید كه به زور به آنها لباس های قدیمی و البسه ایام جنگ را پوشانده باشند.
یك مورد و مسأله دیگر كه «آلمانی خوب» در آن كم می آورد، نوع استفاده از روشنایی و تاریكی و به بیان بهتر، چگونگی نورپردازی است. در فیلم های «نوآر» استفاده از این امر و سیستم چنان هنرمندانه بود كه یك نوع افسانه و راز از چهره ها و كاراكترها تصور می شد و به نظر می رسید كه آنها به داخل صحنه دوخته شده اند و قسمت جدایی ناپذیر آن هستند. در «آلمانی خوب» چنین نیست و سایه ها و تاریكی های ملایم به قدری مصنوعی هستند كه به جای ایجاد جذابیت و راز به یك عامل مضر بدل شده اند. در فیلم های كلاسیك حتی افتادن یك سایه ساده بر روی چهره یك كاراكتر نیز برای نشان دادن احساس او و دیگران نسبت به وی و ترسیم شخصیت وی، كفایت می كرد، اما در فیلم سودربرگ گاهی سایه ها چنان زیاد و حجیم هستند كه كاراكترها در آن گم می شوند و اصلاً نمی توانید صورت بازیگران را ببینید! همه این ها باعث می شود بپرسیم چرا سودربرگ این كارها را كرده است، زیرا او فیلمساز باهوش و باكلاسی است و معمولاً نباید مرتكب این گونه اشتباهات شود. با این حال جوابی بر این سؤال را نیز نمی یابیم و كاراكترها مكرراً از سایه ها خارج و به آن وارد می شوند، بدون این كه معلوم شود، چه می كنند و همین باعث می شود كه تماشاگران هم صاحب حس و برداشت مناسب نسبت به متن قصه و آن چه در حال رخ دادن است، نشوند و گاهی این موضوع به قدری عمیق است كه ممكن است باعث شود آن ها ریتم داستان را هم از دست بدهند.
در این میان همان طور كه قبلاً هم گفتیم كیت بلنچت عالی ظاهر شده ولی جورج كلونی همان قدر سرد و غیرجذاب و راكد نشان می دهد كه در بازسازی «سولاریس» تاركوفسكی توسط سودربرگ بود. مگوایر نیز همان طور كه پیش تر نوشتیم، بین كاراكتر قهرمان وار خود در «اسپایدرمن» و شخصیت بچگانه اش در سایر فیلم ها غرق و سرگردان است و اصولاً فاقد وزن و احساس لازم برای ایفا كردن رل آدم های بد ماجرا است.
بو بریجز كهنه كار و همچنین راویل ایسیانوف، رابین ویگرت و لیلاند اوسر ایفا كنندگان رل های جنبی هستند كه هر چند بد كار نمی كنند، اما نمی توانند مشكلاتی را كه گفتیم حل نمایند. وقتی یك «فیلم نوآر» را می بینید دوست دارید دور و بر كاراكتر اصلی «بوگارت» وار یا «رابرت میچم» گونه آن فیلم تعدادی آدم فرصت طلب و سارق و گنگسترهای ریز و درشت را هم مشاهده كنید و به طور مثال كلود رینز، سیدنی گرین استریت و پیتر لوری مقابلتان سبز شوند، اما هر چه صبر كنید، خبری از این اجناس در «آلمانی خوب» نمی یابید و این قطعاً نمی تواند نشانه ای از هنر سودربرگ باشد. این چنین است كه این فیلم ۱۰۵ دقیقه ای كمپانی برادران وارنر با وجود برخی تعریف هایی كه از آن صورت گرفته است و در آینده هم خواهد گرفت، به عنوان كاری معمولی به كارنامه فیلمسازی او اضافه می شود كه وقتی در اواخر دهه۱۹۸۰ ظهور كرد از او به عنوان یك پدیده جدید نام برده شد. او كه «پادشاه تپه» را نیز در كارنامه اش دارد.
وصال روحانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید