جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


هزار راهی که به عاشقت بودن ختم می‌شوند


هزار راهی که به عاشقت بودن ختم می‌شوند
● نقدی بر مجموعه داستان چوب خط – نوشته‌ی محسن فرجی
از قرائن پیداست که نسل جدید داستان‌نویسان ایرانی پس از آزمون و خطاهای بسیار به مرزهای پختگی نزدیک می‌شوند. انسجام در پرداخت مضمونی و پرداخت تکنیکی در آثار اخیر نویسندگانی که با کمی سهل‌گیری می‌توان آنها را نسل پنجم داستان ‌نویسی‌ فارسی نامید نشانه‌ای است از پایان دوره‌ی آزمون و خطا برای نویسندگان این نسل و آغاز مرحله‌ای جدی‌تر در عمر داستان‌نویسی آنان.
در میان آخرین آثاری که از نویسندگان نسل پنجم به طبع رسیده، "چوب‌خط" اثر محسن‌فرجی می‌تواند در میان آثار شاخص دسته بندی شود. این اثر یکی از آثار نمونه‌ای نسل جدید داستان نویسی فارسی است. زیرا که به نوعی اکثر مولفه‌های رایج در آثار اینان را در خود جمع دارد. علاقه به حدیث نفس .شهری نویسی. و تاثیر پذیری از سنت داستان‌نویسی‌ آمریکایی و به خصوص مکتب بازگشت مشخصه هایی است که در مجموعه‌ی چوب‌خط به خوبی جلوه می‌کنند و البته باعث جذابیت این مجموعه می‌شوند.
چوب‌خط مجموعه‌ای است با چندین‌و‌چند داستان خوب و چند داستان متوسط‌ و البته یک یا دو داستان ضعیف. با پیگری سابقه‌ی کاری فرجی این نکته به خوبی درک می‌شود که او گام های بلندی را طی کرده و در زمانی به نسبت کوتاه پیش‌رفت قابل ملاحظه داشته است و البته هنوز هم گوهر داستان‌نویسی‌ موجود در وجود او به تراش خوردن محتاج است.
در هر صورت این مطلب سعی دارد به صورت متمرکز به بررسی‌ی روایت‌‌های فرجی در مجموعه‌ی چوب خط بپردازد و البته تمرکز خود را بر دو داستان از این مجموعه قرار داده است."عاشقت بودن" و "هزار راه".
فرزندانی گم شده‌اند و مادرانی چشم به‌راه هستند.این، بن‌مایه‌ی اصلی داستان" هزار راه "و یکی از خط‌های فرعی داستان" عاشقت بودن" است. داستان‌هایی که به نوعی به تبعات یک جنگ خانمان برانداز می پردازند."هزارراه" ادامه‌ی "عاشقت‌ بودن" است. مادرِ "هزارراه" همان زن عمو‌ی "عاشقت بودن" است. اهمیتی ندارد که مصطفی‌ی عاشقت بودن سالها پس از جنگ گم می‌شود و مهم نیست که مادرِ هزار‌راه در روزهای جنگ انتظار پسرش را می‌کشد. مهم این است که مادر منتظر است، هم در هزارراه و هم در عاشقت بودن.
اما داستان عاشقت بودن نه داستان مصطفی است و نه داستان مادر. داستان، داستان یک عشق است. عشق راوی به رکسانا که همسر مصطفی است: اولین برخورد راوی با رکسانا همراه است با لبخندی که بر لبان زن می نشیند و بعد گوش های راوی آوازی را می شنوند از حیاط همسایه: عاشقت بودن عشقِ منه... و در انتهای داستان، در آخرین بند راننده لامپ های سقف اتوبوس را روشن می‌کند. لامپ ها آبی رنگند. آبی فیروزه ای. هم رنگ روسری رکسانا. و بعد راوی چشم‌هاش را می‌بندد و: نفس عمیقی کشیدم. دلم می‌خواست خودم به رکسانا بگویم که چه اتفاقی افتاده.
اتفاق این داستان مرگ مصطفی است. مصطفی یی که بی‌خبر خانه را ترک کرده و حالا راوی ماجرا در پی یافتن اوست. راوی رد او را در قزوین زده. جایی که در روزگاران جنگ، مصطفی‌ی مجروح در بیمارستان آن بسری بوده. داستان یک بخش مهم دارد که ما در آن عاقبت کار مصطفی را از زبان پسری قزوینی می‌خوانیم. آن گونه که پسر می گوید، مصطفی دچار جنونی شده بوده که بر اثر موج گرفتگی حاصل می شود و بعد هم در حالی که روی تاب نشسته بوده و پسر هلش می‌داده چشم‌فرو می‌بندد و خلاص.
راوی قصد دارد راز حضور مصطفی در قزوین را دریابد و با همین قصد به شماره‌ای ناآشنا که تنها شماره‌ است از مجموعه‌ی شماره‌های شهر قزوین در دفترچه‌ی مصطفی تماس می‌گیرد.راوی در جستجوی راز مصطفی از پیرمردی قزوینی می‌پرسد که آیا او پسری نداشته که احتمالادوست مصطفی بوده‌باشد؟ و پیرمرد اساسا پسر ندارد. سه تا دختر دارد که دومی‌شان پرستار است و شوهرش هم در جنگ شهید شده.
شخصیت مصطفی در داستان "عاشقت بودن"‌کمکی به پیش‌برد داستان نمی‌کند و حتی باعث اخلال در حرکت داستان می‌شود. روایت پسر قزوینی درباره‌ی آخرکار مصطفی باعث می‌شود که خواننده تصویری از او بسازد که با تصویری که کلام پیرمرد قزوینی قصد القای آن به خواننده را دارد اصلن هم‌خوانی ندارد. با توجه به حضور یک عشق بین راوی و رکسانا در لایه‌های زیرین ماجرا، داستان اگر می‌توانست وجود عشقی بین مصطفی و پرستار قزوینی را به ما القا کند به توازنی می‌رسید که به شدت به آن محتاج است و ازآن بی‌بهره.
اکنون خواننده از خود می‌پرسد: اگر دلیل سفر مصطفی به قزوین دختر دوم پیرمرد بوده پس این موجی بازی‌ها چیست که درمی‌آورد این آدم؟؟ آن خروسی که چند سطر بعد روی سنگ‌فرش پارک کشیده می شود و الله اکبر گویان سرش بریده می شود چرا در طول داستان دیگر پیدایش نمی شود؟ این گره‌ها مگر نباید باز شوند؟
شخصیت مصطفی در‌این داستان هیچ باری را بر دوش نمی کشد. در واقع شخصیتی که به نوعی باید محور داستان باشد بی‌کارترین‌ و بی‌مسئولیت ترین شخص ماجرا‌ است.
ضربه‌ی شخصیت مصطفی البته بیشتر به پایان‌بندی خاص داستان، که در داستان هزارراه هم به نوعی تکرار می‌شود اصابت کرده: در این دو داستان نویسنده از تکنیک "نیمه تمام گذاشتن روایت" استفاده کرده؛ یعنی زمانی که کلام منعقد شد،داستان بدون اینکه به نوعی به جمع‌بندی روایت بپردازد به پایان می‌رسد.در هزارراه تمام قوت داستان به خاطر استفاده از این تکنیک است و در عاشقت بودن به این خاطر که گره‌هایی باز نشده باقی مانده اند تنها حاصل آن ابهامی مخل است: داستان با این جمله ی پیرمرد قزوینی تمام می‌شود: دختر سومم تازه عروسی کرده. چه پایان جسورانه ای بود اگر ما را سردرگم نمی‌کرد!
البته عاشقت بودن پایان دیگری هم دارد: پایان آن بخش از داستان که بسیار دل‌نشین درآمده. پایان داستان راوی و رکسانا. داستانی که در زیرلایه ها جریان دارد: دلم می خواست خودم به رکسانا بگویم که چه اتفاقی افتاده... این آخرین جمله ی داستان دو تا شخصیتی است که واقعا آدم شده‌اند در زیر دستان محسن فرجی.
در عاشقت بودن یک بند قشنگ هست که اتفاقا پشت جلد کتاب هم حک شده:
خواب دیدم یک کشتی به چه بزرگی، وسط دریا. ما توی کشتی بودیم. عموت خدابیامرز هم بود. مصطفی هم بود. مصطفی ظهر رفته بیرون هنوزنیامده؟ ...
و خب مصطفی" عاشقت بودن" گم شده...یعنی مرده. "هزارراه"، داستان همین زن است. مادری که از سرنوشت فرزندش اطلاعی ندارد:ماهی‌های قرمز و خاکستری در حوض چرخ زدند وقتی که زنگ به صدا در آمد... واین‌گونه آغاز می‌شود سفری ادیسه‌وار برای باز‌کردن در. مادر به یاد شیطنت‌های مصطفی و رکسانا در وقت کودکی می‌افتد، به گوش مصطفی که پیچانده شد و بعد جلوتر و جلوتر که می‌رود دلش هزار‌راه را طی می‌کند. هزارراهی که می توان رفت و سرنوشت مصطفی را در آنها دید و بعد مادر که دمپایی‌های قهوه‌ای مصطفی را به‌پا دارد به دستگیره در می‌رسد و داستان همین‌جا به پایان می‌رسد. بی هیچ مقدمه چینی‌ای داستان به پایان می‌رسد و همین ترفند تکنیکی هزارراه را تبدیل می کند به یکی از بهترین داستانهای یک مجموعه‌ی خوب، مجموعه ای که در کنار دو سه داستان متوسط (که در بخشی قبلی این مطلب یکی ازآنها تحلیل شد) و یک داستان به نسبه ضعیف چندین داستان خوب را ارائه داده به حافظه‌ی ادبی‌ این مرز و بوم.
نکته‌ی جالب در روایت هزارراه این است که در هیچ یک از راه‌هایی که به ذهن مادر می‌رسند فرزند نمی‌ میرد، روی ویلچر می‌نشنید حتی اما نمی میرد.
دربین پانزده داستان مجموعه‌ی چوب‌خط دو داستان روایتی کاملا ذهنی دارند: "روزگار برزخی آقای درچه‌پیاز" و"از خاطرات یك سرباز عراقی". درچه‌پیاز روایتی غریب و بدیع است که سرخوشی در ارکانش موج می‌زند...سرخوشی در بیان روایت یکی از نکاتی است که باعث خواندنی شدن داستان می‌شود ومن در آثار نویسندگان جوان ایرانی کمتر اثری از آن می‌بینم. در همین مجموعه‌ی چوب‌خط هم به جز این داستان و تا حدودی یک داستان موفق دیگر "قول‌های منتشر در ولایت کله‌بزی ها" کمتر اثری از این مشخصه دیده می‌شود. درچه‌پیاز یکی از بهترین‌های این مجموعه است، درست برعکس "از خاطرات یك سرباز عراقی" که شاید به خاطر "درجازدن" داستان، نمی توانم آن را اثر خوبی بدانم.
این داستان به نظرم تنها داستان ضعیف مجموعه‌ی چوب‌خط است. داستانهایی مانند "از خاطرات یك سرباز عراقی " که از مدل‌های روایت سنتی استفاده نمی‌کنند تنها در صورتی موفق خواهند شد که در روایت آنها "حرکت" وجود داشته باشد. یعنی اینکه ما در پایان داستان در همان نقطه ای که از آن شروع کرده‌ایم نباشیم. از نقطه‌ی ۱ به نقطه‌ی ۲ نقل مکان کرده باشیم. ولی این داستان با ناله های سرباز عراقی از بی‌وفایی‌ فلان دختر شروع می‌شود و با همان ناله‌تمام، فقط نقل ذهنی یک سری خاطرات است که به نظر می رسد می خواهد به روایت سیال ذهن نزدیک شود ولی خوب نزدیک نمی شود!
داستان که با نقل صرف ماجرا به وجود نمی آید، می‌آید؟ باقی داستانهای این مجموعه به درجات مختلف از ذهنیت دور می شوند و به عینیت نزدیک.
داستانهای چوب‌خط به جز "قول های منتشردر ولایت کله‌بزی‌ها" و " از خاطرات سرباز یك سرباز عراقی" داستانهایی کاملا شهری هستند. داستان‌هایی که در زمانی مشخص اتفاق می‌افتند و در مکانی مشخص. مکانی در سرزمینی به نام ایران. در یک شهر بزرگ و برای انسانهایی که گرفتار روزمرگی‌هایی هستند از آن نوعی که یک شهروند تهرانی به آن مبتلا است. انسانهای این مجموعه گاه مستاجر هستند و دل‌خون از بدادایی‌ی صاحب خانه (بابا).
گاه به دنبال سقفی برای زندگی هستند و چون پول ندارند به خانه‌ای که حتی درخت انجیرش هم مال خودش نیست راضی می‌شوند‌ (انجیرها مال همسایه است). یک بیمار ذهنی است که در آستانه ی "کار بد" قرار دارد و با معصومیتش خود را رهایی می‌بخشد ولی برمی گردد و می گوید: "می گویم عیب ندارد". مادری است که پاانداز دخترش شده (تومنشی‌ آقای رییسی؟). دختری است که دودل مانده بین نامزدی که از او تنها جورابی ماشی رنگ باقی مانده و پسری که غریبگی صدایش در همان جمله‌ی اول کم می‌شود (برو دستشویی). مردی است که به هر زوری که شده می خواهد در داستانی از یک نویسنده جاودانه شود! (توی تاریکی چشم‌هام را بسته بودم) و...
محسن فرجی به عنوان یک نویسنده در آستانه‌ی پختگی است. "چوب‌خط" نشان می‌دهد که او نویسنده ای است که بر تکنیک ها چیره شده. رد نویسندگان بسیاری را در داستان‌های او می‌توان زد و این نشان می‌دهد که او خوب خوانده. او شهری‌نویس خوبی است و البته این نافی قدرت داستان"کله‌بزی‌ها" که در جهان اسطوره‌ها و افسانه‌ها سیر می‌کند نیست. مهمترین نکته این است که سبکی که فرجی در آن تبحر دارد امروز باب طبع مخاطب ایرانی است و این شانسی است که فرجی نباید با سهل‌انگاری‌هایی از‌ ‌آن نوع که در داستان "عاشقت بودن" دیده می‌شود از دست بدهد آن را.
احمد ابوالفتحی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید