جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


لبخند را هم‌ به‌ نشان‌ مرگ‌ بگیر


لبخند را هم‌ به‌ نشان‌ مرگ‌ بگیر
● درونكاوی‌ رمان‌ «قلعه‌» اثر «مشا سلیموویچ‌» با ترجمه‌ «اصغر نیك‌سیرت‌»
«نمی‌توانم‌ بگویم‌ در هوچینا، آن‌ سرزمین‌ دوردست‌ در روسیه‌، چه‌ گذشت‌. نه‌ به‌ این‌ خاطر كه‌ به‌ یاد ندارم‌، بلكه‌ نمی‌خواهم‌ به‌ یاد بیاورم‌. صحبت‌ درباره‌ كشتار دهشتناك‌، دلهره‌ بشری‌ و وحشیگری‌های‌ دو طرف‌ ارزشی‌ ندارد. نه‌ افسوس‌ خوردن‌ برای‌ آنها و نه‌ گرامیداشت‌ خاطره‌شان‌ به‌ یادآوری‌شان‌ نمی‌ارزد. بهترین‌ كار فراموشی‌ است‌ تا هرچه‌ زشتی‌ است‌ در خاطره‌ آدم‌ها بمیرد، تا كودكان‌ سرودهای‌ انتقام‌ نخوانند». (قسمتی‌ از رمان‌ قلعه‌)
«مشا سلیموویچ‌» در رمان‌ «قلعه‌»، ما را به‌ سفری‌ پرپیچ‌ و خم‌ به‌ درون‌ انسان‌ می‌برد، سفری‌ به‌ زوایای‌ تاریك‌ و نامكشوف‌ انسان‌ قرن‌ بیستمی‌. همان‌ انسانی‌ كه‌ در لایه‌هایی‌ از ترس‌، عدم‌ امنیت‌، كابوسهای‌ مداوم‌، فقر، و شكنندگی‌ و آسیب‌پذیری‌ عشق‌، پیچیده‌ می‌شود و در مقابل‌ سیل‌ انبوه‌ زخم‌ها و دردهای‌ روحی‌ و روانی‌اش‌، مخدر و تسكین‌دهنده‌یی‌ به‌ غیر از «فراموش‌ كردن‌» پیدا نمی‌كند.
آدم‌های‌ داستان‌ او، سعی‌ در به‌ یاد آوردن‌ چیزی‌ نمی‌كنند. آنها می‌هراسند از اینكه‌ مسائلی‌ را به‌ یاد آورند. یادآوری‌ و بیان‌ افكار و خاطرات‌ می‌تواند آنها را تا آستانه‌ مرگ‌ و فقر و شكنجه‌ پیش‌ ببرد. پس‌ به‌ ناچار آنها در ازای‌ حفظ‌ جان‌ و منافع‌شان‌ خودخواسته‌ به‌ سمت‌ فراموشی‌ روی‌ می‌آورند، آنها تمرین‌ می‌كنند كه‌ چگونه‌ چیزی‌ نگویند، چطور سر تكان‌ دهند و با قدرتمندان‌ موافقت‌ كنند و یاد می‌گیرند كه‌ چطور افكار و آرزوها و خواسته‌هایشان‌ را، حقوق‌ انكارناپذیرشان‌ را و حتی‌ به‌ ضرورت‌ و اجبار، نام‌ خود را فراموش‌ كنند.
آدم‌های‌ رمان‌ «قلعه‌»، در شبكه‌ پیچیده‌ و تودرتویی‌ از روابط‌ و شرایط‌ متغیر بسر می‌برند، آنها مدام‌ در تلاشند تا از آیین‌ اطاعت‌ و سكوت‌ تخطی‌ نكنند و سعی‌ بر این‌ دارند كه‌ راز و رمز كلمات‌ و نگاه‌ها، و لبخندها را دریابند، آدم‌های‌ داستان‌ می‌دانند كه‌ لبخند همیشه‌ به‌ معنای‌ خوش‌آمد نیست‌ و یكی‌ از معانی‌ آن‌ می‌تواند مرگ‌ باشد، مرگی‌ ساكت‌ و سریع‌ در لحظه‌یی‌ كه‌ نمی‌دانی‌...
«این‌ را می‌دانستم‌، خیلی‌ وقت‌ پیش‌ شنیده‌ بودم‌، در مغازه‌، در خیابان‌، در بازار، حواست‌ باشد! مثل‌ یك‌ قانون‌ نهایی‌، مثل‌ موثرترین‌ سپر در برابر خطرهای‌ بی‌شمار. بنابراین‌ هر كاری‌ می‌كنی‌، هر حرفی‌ می‌زنی‌، موقع‌ نگاه‌ كردن‌، حتی‌ موقع‌ فكر كردن‌، حواست‌ باشد! از همه‌ چیز بترس‌ و خودت‌ نباش‌». (قسمتی‌ از رمان‌ قلعه‌)
قهرمان‌ داستان‌ «احمد شابو» در تردید و ترسی‌ دایمی‌ زندگی‌ می‌كند. او چیزهایی‌ می‌داند و به‌ چیزهایی‌ فكر می‌كند كه‌ بر زبان‌آوردنشان‌ مرگ‌ را برایش‌ به‌ ارمغان‌ می‌آورد. اما سادگی‌ و صراحتش‌ مانع‌ از آن‌ است‌ كه‌ براحتی‌ با قانون‌ همگانی‌ سكوت‌ و بی‌تفاوتی‌ كنار بیاید. او از شرایط‌ بد و نابسامان‌ خودش‌ و انسانهای‌ دیگر رنج‌ می‌برد و از مافیای‌ قدرت‌ شهر می‌ترسد و متنفر است‌. صراحت‌ لهجه‌اش‌ در جایی‌ كار دستش‌ می‌دهد و باعث‌ می‌شود شغل‌اش‌ را از دست‌ بدهد و تا سرحد مرگ‌ از نوكران‌ حاكمان‌ قدرت‌ كتك‌ بخورد، با این‌ حال‌ او هنوز هم‌ نمی‌تواند یك‌ مترسك‌ بی‌صدا باشد. «احمد شابو» حتی‌ از ترس‌ها و تردیدهای‌ خودش‌ رنج‌ می‌برد و در طول‌ داستان‌، در مونولوگی‌ طولانی‌ به‌ واكاوی‌ و تحلیل‌ این‌ ترس‌ و تردید می‌پردازد. «مشا سلیموویچ‌» در مقام‌ داستان‌نویس‌ در قالب‌ «رمان‌ خاطره‌نویسی‌» به‌ تحلیل‌ شرایط‌ دشوار بشری‌ می‌پردازد و سعی‌ می‌كند برای‌ مخاطب‌، جنس‌ روابط‌ قدرت‌ و پروسه‌ تبدیل‌ انسان‌ آزاد به‌ یك‌ انسان‌ توخالی‌ و بی‌اراده‌ را توضیح‌ بدهد. آدم‌های‌ داستان‌ او، در برخوردهای‌ بیرونی‌ بسیار محافظه‌كار، متملق‌، خنثی‌و تحقیر شده‌ هستند. آنها ترجیح‌ می‌دهند به‌ فقر، تبعیض‌، فساد مالی‌ و اداری‌، تهدید حاكمان‌ و رفتارهای‌ توهین‌آمیزشان‌ و به‌ نوع‌ شكل‌گیری‌ قدرت‌ و حكمت‌، واكنشی‌ نشان‌ ندهند، زیرا خودشان‌ را انسانهایی‌ كوچك‌ و آسیب‌پذیر می‌دانند و منافع‌ كوچك‌ روزمره‌شان‌ را به‌ آمال‌ و افكار ترقی‌خواهانه‌ و آزادی‌طلبانه‌ بلندمدت‌، ترجیح‌ می‌دهند.
نویسنده‌ با پرداختن‌ به‌ كوچكترین‌ نكات‌ رفتاری‌ و گفتاری‌ آدم‌های‌ داستانش‌ و سفرهای‌ پی‌درپی‌ درونی‌ آنها به‌ خودشان‌ آرام‌آرام‌ فضایی‌ برای‌ مكاشفه‌ زوایای‌ پنهان‌ شخصیتی‌ و روحی‌ آدم‌های‌ داستان‌ توسط‌ مخاطب‌ می‌سازد. او هیجان‌ رمانش‌ را در اتفاقات‌ سطح‌ داستان‌ خلق‌ نمی‌كند. رمان‌ «قلعه‌» در مواردی‌ به‌ نقطه‌ هیجان‌ می‌رسد كه‌ ما به‌ راز و رمز زندگی‌ آدم‌های‌ داستان‌، هر لحظه‌ بیشتر پی‌ می‌بریم‌.
«احمد شابو» (قهرمان‌ داستان‌) از ترس‌ محیط‌ مسموم‌ و ناسالم‌ اطرافش‌، خود را در قلعه‌یی‌ محبوس‌ می‌كند تا كمتر آسیب‌ ببیند، قلعه‌یی‌ كه‌ از سنگ‌ و سیمان‌ و آهن‌ نیست‌، بلكه‌ جنس‌ مصالح‌ آن‌ «تنهایی‌» و «اعتراض‌» است‌. او از تنهایی‌، قلعه‌یی‌ می‌سازد تا در پناه‌ آن‌ از خودش‌ محافظت‌ كند. او ترجیح‌ می‌دهد در فقر و گرفتاری‌ با همسری‌ كه‌ دوستش‌ دارد زندگی‌ كند اما به‌ خواسته‌ها و امیال‌ حیوانی‌ قدرتمداران‌ تن‌ ندهد، پس‌ به‌ ناچار به‌ «قلعه‌اش‌» پناه‌ می‌برد و در سكوت‌ قلعه‌، ساعتها به‌ فكر فرو می‌رود و به‌ تحلیل‌ و نقد خود و اطرافیانش‌ می‌نشیند.
«سلیموویچ‌» در این‌ رمان‌ اصلا سعی‌ نمی‌كند شعارگونه‌ عمل‌ كند و آزادی‌ و امنیت‌ را برای‌ آینده‌ و آیندگان‌ وعده‌ دهد یا مانند بسیاری‌ از نویسندگان‌، پایانی‌ خوش‌ برای‌ آدم‌های‌ داستانش‌ قایل‌ شود. او «شر و ظلم‌» را در نهاد انسان‌ و ذاتی‌ زندگی‌ می‌داند و در پایان‌ رمان‌ رسما اعلام‌ می‌كند كه‌ جنگ‌، فقر، ستم‌ و بدی‌، همیشگی‌ است‌ و كودك‌ نیامده‌ «احمد شابو» را هم‌ تهدید می‌كند. شاید كودك‌ «احمد شابو» وكودكان‌ دیگر هم‌، روزی‌ مانند پدرانشان‌ به‌ «قلعه‌» پناه‌ ببرند. «مشا سلیموویچ‌» خود درباره‌ رمان‌ قلعه‌ گفته‌ است‌: «من‌ انسان‌ را از قلعه‌ نجات‌ دادم‌»، اما به‌ گمان‌ نویسنده‌ این‌ سطور انسان‌ رمان‌ «قلعه‌»، هرگز از قلعه‌ نهایی‌اش‌ بیرون‌ نیامده‌ و نخواهد آمد!
رضا قنبری‌
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید