شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مسأله ای برای برهان ساعت و ساعت ساز


مسأله ای برای برهان ساعت و ساعت ساز
نظر داروین در مورد چرایی بر انتخاب طبیعی است هرچند عوامل دیگر را نیز موثر می داند، اما انتخاب طبیعی تأثیر عمده ای داشته است. امروزه در بین زیست شناسان ركن اول تقریباً پذیرفته شد. اما بر سر ركن دوم اختلاف نظرهای زیادی وجود دارد. امروزه تعداد كمی عامل اصلی را انتخاب طبیعی می دانند بلكه معتقدند كه عوامل دیگری دخیل هستند. به هر حال تئوری داروین به لحاظ فلسفی لوازم بسیاری داشته و دارد؛ به طوری كه در حوزه های مختلف علوم انسانی و فلسفه همچون معرفت شناسی، فلسفه دین، فلسفه علم و فلسفه اخلاق تأثیرات فراگیری داشته است. این موضوعات طی میزگردی در انجمن حكمت و فلسفه مورد بحث قرار گرفت. در این میزگرد كه با هدایت دكتر حسن میانداری برگزار شد، دكتر علی پایا به تأثیرات تئوری داروین بر فلسفه علم و به طور خاص بحث معرفت شناسی تطوری پرداخت و دكتر امیرعباس، علی زمانی نیز به لوازم فلسفی این نظریه از منظر فلسفه دین عطف توجه كرد.
دكتر امیرعباس علی زمانی:
نكته اولی كه باید به آن اشاره كرد این است كه هیچ تفاوتی میان بحث های مختلفی كه تكامل با روایت های گوناگون آن برای الهیات، دین و فلسفه دین به وجود آورد با بحث های حوزه تجربی، فیزیك و زیست شناسی به لحاظ نگاه فیلسوفانه دینی وجود ندارد. به عبارت دیگر به همان اندازه ای كه مثلاً مباحث حوزه فیزیك مكانیك لوازم خاصی برای تصور از خدا و نگاه به جهان هستی و اختیار انسان داشت در سایر حوزه ها هم فیلسوف دین یا متكلم حساسیت های خاص خود را دارد. بنابراین كتاب های مختلفی كه در حوزه علم و دین (Religion and Sience) نوشته می شوند، گرایش های مختلفی همچون فیزیك، زیست شناسی یا علوم اجتماعی دارند، یعنی هرچند در جزییات و سؤالاتی كه مطرح می كنند تفاوت هایی دارند، اما از نظر چشم اندازی كه فیلسوف دین از بالا به مسئله می نگرد هیچ تفاوتی وجود ندارد.نكته دوم آن كه باید میان نگاه فیلسوفانه و نگاه متكلمانه تفاوت قائل شد. عكس العمل هایی كه در زمان خود داروین و حتی امروزه در جامعه ما مشاهده می شود بیشتر نگاهی متكلمانه است نه فیلسوفانه. مثلاً فیلسوف دین درصدد دفاع از وثاقت متون مقدس و یا ظواهر آنها نیست، بلكه دغدغه او این است كه آیا می توان میان داده های دینی، خدا، جاودانگی، اختیار انسان و داده های علمی سازگاری ایجاد كرد یا نمی شود؟ بحث تكامل و زیست شناسی تكاملی، به حق همان تأثیری را داشت كه فیزیك نیوتن در حوزه فیزیك داشت. به عبارت دیگر می توان از داروین به عنوان نیوتن عالم زیست شناسی نام برد. این مطلب كه خود داروین به لحاظ شخصیتی چه ویژگی هایی داشت اهمیت چندانی ندارد. در مورد تدین یا عدم تدین او گزارش های مختلفی داده شده است. نهایت چیزی كه در مورد او می توان گفت این است كه نوعی احساس شگفتی نسبت به نظام هستی داشت. اما راجع به ذهن انسان، نظریه او عملاً نوعی بی اعتمادی نسبت به صدق ذهنی به دنبال داشت. چون ذهن انسان و مجموعه شناخت های او در درون این تحول و تكامل به وجود آمده بود، بنابراین نوعی تردید و شكاكیت معرفت شناختی لازمه نحوه نگاهی بود كه در حوزه زیست شناسی وجود داشت.اما اگر بخواهیم تأثیرات تئوری داروین را بر حوزه كلام و فلسفه دین برشماریم باید گفت كه اساسی ترین عنصر در فلسفه دین هنوز هم خداست. یعنی ملحدان، موحدان و شكاكان هنوز هم مهمترین مسئله را خدا می دانند. مهمترین بحثی كه در این میان پیش آمده است بحث رابطه میان نظریه تكامل و تكامل یافته ترین قرائت های آن با خدا و مسئله توحید است. خدا می تواند خدای كتاب مقدس یا خدای فیلسوفانه یعنی واجب الوجود یا محرك اول و یا خدا به عنوان شعور هستی و طراح آن باشد. تردیدی وجود ندارد كه تصویر سابق از خدا یعنی خدای ساعت سازی كه نتیجه فیزیك نیوتنی بود مورد اشكالات جدی قرار گرفت. نظریه تكامل نشان می داد كه ساختار طبیعت، ساختاری كه سابقاً طرح شده بود نیست، بنابراین خدای ساعت ساز كنار گذاشته شد هرچند كه بعدها تلاش مجددی برای اصلاح آن در الهیات طبیعی صورت گرفت. بنابراین به نظر من این تصور از خدا با نظریه تكامل و لوازم آن قابل دفاع نیست. اما در مورد خدای فیلسوفانه باید گفت كه این خدا هیچ آسیبی از جانب نظریه تكامل نمی بیند. یعنی بر فرض كه تمام جزییات نظریه تكامل با تمام دقت ثابت شود، از آنجایی كه خدای فیلسوفان واجب الوجود است و عالمی كه نظریه تكامل در آن طرح می شود عالمی ممكن الوجود است. بنابراین تفاوتی نمی كند كه روند جاری در آن، تكاملی باشد یا غیرتكاملی. بنابراین خدای فلسفه و خدای متافیزیك از جانب تئوری تكامل آسیبی نمی بیند، زیرا اصل وجود خدای فیلسوفانه كه بر مبنای براهین پیشینی اثبات می شود از جانب تحولاتی كه در تفسیر جهان هستی به وجود می آید آسیبی نخواهد دید.اما خدای كتاب مقدس مسیحیان با تئوری داروین مورد سؤال قرار گرفت. خدای سنت مسیحی چنین بود كه انسانها جهان را به شكل كنونی و به طور یك باره آفریده است، بنابراین تصور این بود كه خدا، جهان را به شكل فعلی و به طرز معجزه آسایی خلق كرده است. این خدا، مورد چون و چرا قرار گرفت و اصلی ترین بخش های كتاب مقدس كه در آن تصریح می شود جهان به شكل كنونی آن آفریده شده است و تفسیرهایی كه از كتاب مقدس بر همین اساس ارائه می شد و در واقع بخشی از دین تلقی می شد، با چالش مواجه شد. حساسیت هایی كه ایجاد شد به عنوان نمونه بارز تعارض علم و دین به شمار می رفت. راه حل های مختلفی كه در باب زبان دین دیده می شود پس از این چالش ها به وجود آمد. نكته دیگری كه وجود داشت این است كه تصویری كه ادیان از انسان ارائه می دهند من حیث المجموع با تصویری كه نظریه تكامل ارائه می داد متفاوت بود. انسان در ادیان، موجودی كریم و شریف و تافته جدا بافته ای است كه روح خدا در او دمیده شده است و كاملاً یكه و یگانه بود. در حالی كه در تئوری داروین، انسان هیچ تفاوتی با سایر حیوانات نداشت، مگر این كه در شرایطی واقع شده كه تعارض های بیشتری را از سر گذرانده است. در نتیجه چالش اصلی ای كه تئوری داروین برای خدا و نگاه متدینانه به هستی ایجاد می كرد، این بود كه هستی نتیجه یك تحول كور و تصادفی و بدون حساب و كتاب است. یعنی انتخاب، گزینش و طرح پیشینی بر اساس حكمت در كار نیست. در حالی كه روح اندیشه دینی در مورد انسان چنین است كه هستی برای انسان و انسان برای خدا آفریده شده است و انسان نتیجه طراحی حكیمانه خداست.پس از داوری های شتابزده در مورد تئوری داروین در سنت مسیحی عده ای به تعدیل این نظریه پرداختند یعنی معتقد شدند كه جسم انسان تابع قوانین تكاملی است اما روح انسان تافته جدا بافته ای است. بنابراین بدین طریق از انحصاری بودن انسان دست برنداشتند و كوشیدند تا مقام و شرافت انسان نسبت به سایر موجودات را حفظ كنند. حال آن كه در تئوری داروین، انسان به موجودی از سنخ سایر موجودات تبدیل شد كه نمی توانست برتری خاصی نسبت به آنها داشته باشد. این هم مسئله ای بود كه با انسان شناسی دینی ناسازگار بود.
* دكتر علی پایا:
در این بحث می خواهم توجیهاتی را درباب معرفت شناسی تطوری بیان كنم. تحولاتی كه در حوزه زیست شناسی از حدود سال ۱۹۳۰ به بعد اتفاق افتاد و تا سال۱۹۵۳ با كشف دی.ان.ای(DNA) ادامه یافت، زمینه را برای ظهور نگاه پارادایمی به علوم و معرفت های ناظر به علوم فراهم كرد. تحولی كه شبكه معنایی موجود را برای آن كه اندك اندك دستخوش تغییر شود آماده ساخت. شبكه معنایی یا پارادایم مسلط، پارادایمی مبتنی بر علوم فیزیكی بود. یعنی محوریت با فیزیك بود و زمانی كه از فلسفه علم نامی به میان می آمد، غالباً فلسفه فیزیك را به ذهن متبادر می كرد. نگاهی هم كه در نیمه اول قرن ۲۰ تا دهه ۷۰ بر فیزیك حاكم بود یك نگاه عمدتاً فنومنالیستی و ابزارانگارانه و شناخت گرایانه است. یعنی نگاهی كه به مشاهده كننده (Observation) اهمیت زیادی می دهد و معتقد است كه ما با سطح پدیدارها سروكار داریم. پس از تحولاتی كه زمینه ساز شد در دهه ۶۰ نخستین بار كارل پوپر متوجه این نكته شد پیشرفت هایی كه در قلمرو علوم زیستی اتفاق می افتد می تواند مدل بدیلی را برای رویكردی كه فلاسفه به مسأله شناخت و معرفت دارند عرضه كند. پوپر موضوع محوری را در معرفت شناسی مطرح می كند و آن این كه معرفت اهمیتی ندارد بلكه رشد معرفت است كه دارای اهمیت می باشد و رشد معرفت در فلسفه پوپری با مبانی ای كه او نظامش را بر آن اساس قرار داده، ارتباط دارد. پوپر تا قبل از عطف توجه به فلسفه علوم زیستی، ذیل مسأله اصلی رشد معرفت، به دنبال پیدا كردن ملاكی بود كه برای جدا كردن علم تجربی از آن چه كه غیر علم محسوب می شود یعنی متافیزیك و همه آن چه كه غیر تجربی است و برای این مقصود ملاك ابطال پذیری را ارائه كرد. البته تمام این تلاش ها در چارچوب توجه او به كاركرد علوم فیزیكی اتفاق می افتاد. پوپر تا آن زمان برخی گزاره های اساسی را در قلمرو معرفت شناسی مطرح كرد كه در نوع خود یك انقلاب به شمار می رود. از جمله این كه ما معرفت یقینی و قطعی نداریم و جست وجوی چنین معرفتی یك جست وجوی باطل است. بنابراین شكاكیت فعال موضع غیر قابل قبولی نیست. قرن ها بود كه تلاش می شد تا شكاكان را از میدان به در كنند، اما پوپر اشاره كرد كه این تلاش مثمر ثمر نیست.شكاكیت فی نفسه بد نیست زیرا هشدار می دهد كه ما نسبت به آموزه های معرفتی مان حساس باشیم و ضرورتی ندارد كه- بر خلاف تلاش معرفت شناسان سنتی-به دنبال یك مبنا (Fundation) برای معرفت بگردیم. بنابراین از نظر پوپر تمام رویكردهایی كه به دنبال توجیه (Justification) هستند، رویكردهایی هستند كه راه به جایی نمی برند. وی معتقد است كه معرفت مجموعه ای از حدس های جسورانه و كوشش برای ابطال آن حدس هاست. معرفت ما الی الابد همین حالت حدسی و ظنی را خواهد داشت و هیچ گاه ما (در حوزه علم و علوم) به معرفت قطعی یقینی نخواهیم رسید. در اینجا منظور از معرفت، معرفت شخصی نیست، بلكه منظور معرفتی است كه در عرصه عمومی قابل نقد و ارزیابی عینی است.اتفاقی كه در حوزه زیست شناسی افتاد توجه پوپر را به جنبه دیگری نیز جلب كرد. تا این لحظه فلاسفه معرفت شناس سنتی عمدتاً كوشیدند تا بر اساس تعریف سنتی از معرفت یعنی باور صادق موجه (Justified True belief) به ارزیابی نظام های باور و كشف شیوه های توجیه باور بپردازند و شیوه های دستیابی به حقیقت(Truth) را بهتر بشناسند. در نظام جدیدی كه از آن سخن می گوییم این آموزه ها تغییر كرد. توجیه به كلی كنار گذاشته شد و به جای نظام باور، چیز دیگری عرضه شد. در حالت دكارتی ما همواره از منظر subjective در قالب Ideas سخن می گفتیم. اما پوپر ادعا كرد كه باید از معرفت objective در قالب گزاره ها سخن گفته شود. وی چیزی را تحت عنوان جهان «سه» مطرح كرد كه در مقابل جهان یك و دو قرار دارد. جهان یك، جهانی فیزیكی است كه خود ما تا آن جایی كه یك سیستم فیزیكی هستیم بخشی از آن جهان می باشیم. جهان دو، جهان ذهنیات هر فاعل شناسایی است كه فقط در دسترس خود اوست. جهان سه، جهان محصولات معرفتی بشر است كه از تعامل میان جهان یك و جهان دو حاصل می شود و سپس بر روی هر دو جهان تأثیر می گذارد و از هر دو جهان نیز تأثیر می پذیرد. پوپر اذعان كرد كه معرفت عینی در قالب نوشته ها، كتاب ها و فیلم هاست، یعنی مجموعه ای است كه در بیرون در دسترس وجود دارد و صدق هم نهایی است كه نظریات ما به سمت آن هدف گیری كرده اند. تلاش ما بر آن است تا به نظریاتی دست بیابیم كه روایت صادقی از جهان عرضه كند. صدق هم به معنای مطابقت است، یعنی بین گزاره های تئوری ما و عالم واقع تناظر یك به یك برقرار باشد.موفقیت های حوزه زیست شناسی توجه متفكرین را به خود جلب كرد. در این حوزه مشاهده شد كه تئوری داروینی كه دارای دو ركن اصلی است بسیار موفق است براساس این تئوری، گونه ها دچار تغییرات تصادفی می شوند. برخی از این تغییرات باقی می مانند و شرط بقای ارگانیسم را بالا می برند. ارگانیسم هایی كه با محیط تعامل و سازگاری بیشتری دارند بقای نسل بعد از خود را تضمین می كنند. بدین ترتیب جمعیتی كه بعدا حاصل می شود یك سلسله از ویژگی ها را كه در تعامل با محیط موفق تر بوده اند با خودشان حفظ می كنند. توسط این مدل، زیست شناسان قادر بودند تحولات زیستی را تبیین كنند، یعنی شباهت و اختلافات میان موجودات توسط این نظریه به خوبی قابل توجیه بود. مثلا اینكه چرا باله عقب والن ها بقایای پای عقبی دایناسورهاست؟ چرا پای سگ ها و دست های شانپانزه ها ادامه همین فرآیند تكاملی است. بنابراین با فرآیند ثابت نگه داشتن برخی از ویژگی ها و ایجاد تغییرات تصادفی و انتقال آن به نسل های بعدی كه اساس نظریه داروین بود، تنوعات موجود در عالم، قابل تبیین شد. همچنین می توان نشان داد كه همه تنوعات موجود به واسطه تعامل های مكرر در اثر شمار كمی یا حتی یك ارگانیسم اولیه به وجود آمده اند و كثرات مختلفی را در عالم رقم زده اند. موفقیت این تئوری های زیستی، نظر فلاسفه را از جهات مختلفی به خود جلب كرد. عده ای گفتند كه اگر انسان هم موجود زنده ای است كه در این فرآیند تطوری دچار تغییر شده، پس همه مكانیسم ها و خواسته های ادراكی ما معروض این تطور قرار گرفته و نظیر سایر مكانیسم هایی كه در طول تطور، دچار تحولی شده اند، بیشترین انطباق با محیط را برای آنان حاصل كرده و خواسته های ادراكی ما چنین توانایی ای را پیدا كرده اند. از طرف دیگر به ذهن برخی خطور كرد كه معرفت ما هم محصول نوعی فرآیند تطور است. جنبشی در میان اهل نظر پدید آمد تا از مدل هایی كه در علوم زیستی به كار گرفته می شود برای توضیح و تبیین معرفت بشری در دو طراز مختلف یعنی طراز خواسته های ادراكی و طراز محصولات معرفتی بهره بگیرند. در این تلاش برخی شتابزده دعاوی ای را طرح كردند كه این دعاوی مشكل زا شد. از جمله عده ای گفتند كه تئوریهای علمی و محصولات علمی بشر عینا نظیر ارگانیسم های زیستی هستند. همان طور كه در ارگانیسم های زیستی تنازع برای بقا وجود دارد در اینجا هم تنازع برای بقا وجود دارد. تئوری ها در جنگلی مالامال از بنیه های ابطال كننده با تهدید های نظری درگیر می شوند و آنهایی كه با محیط سازگارتر باشند از این رقابت سرافراز بیرون می آیند. منتقدین نیز به پاسخگویی پرداختند. این نظریات شتابزده سبب شد تا نگاه تطوری به مسأله معرفت با واكنش هایی از طرف مقابل مواجه شود. در ادامه نگاه خوش بینانه به نظریه تطور و با اخذ و اقتباس غیرنقادانه آن برای قلمرو معرفت بشری، عده ای مدعی شدند كه فرآیند تطور سبب شده كه مكانیسم های ادراكی ما در طول میلیون ها سال به آن چنان درجه ای از توانایی برسد كه ما می توانیم كم و بیش مطمئن شویم فرآیند ادراك حسی تا حد بسیار زیادی به صدق یعنی حقیقت عالم واقع نزدیك است. یكی از مدافعان این دیدگاه «كوران دورنس» است. وی یك زیست شناس تطوری است كه در زندگی پرندگان بسیار تحقیق كرده بود .دورنس به همراه پوپر معرفت شناسی تطوری را بسط داد. اما برخلاف پوپر آنقدر محتاط نبود كه این دعاوی گزاف را مطرح نكند. او مدعی بود ما مكانیسم هایی هستیم كه واقعیت شناخت عالم را با درجه بالایی از دقت داریم. جریان دیگری كه سبب شد نام معرفت شناسی تطوری به بدی ذكر شود رهیافت های جامعه شناسان زیستی بود. عده ای از اینها مدعی شدند كه انسان یك ارگانیسم شبیه سایر ارگانیسم هاست و تمام فعالیت های او را می توان بر مبنای آموزه های علمی صرف توضیح داد و تمام معرفت بشری نیز با مدل مكانیسمی و زیستی قابل توجیه است. در برابر این رویكرد عده ای علم طغیان برداشتند و مدعی شدند كه معرفت شناسی تطوری به هیچ وجه نمی تواند از كفایت لازم برای توضیح ظرافت های معرفت انسانی بهره مند شود. از جمله بینه هایی كه این گروه برای دفاع از نظرشان ارائه كردند این بود كه تمام آنچه كه معرفت هایر (higher) محسوب می شوند - مثلا آن چه كه ما در قالب تئوری های علمی و محصولات هنری یا سیستم های حقوقی و اخلاقی می بینیم یعنی محصولات طراز بالایی كه حیوانات قادر به خلق آن نیستند _ همگی برخلاف روند تطوری عمل می كنند. مثلا جوامعی كه بیشتر تحصیلكرده هستند كمتر ازدواج می كنند و یا كمتر بچه دار می شوند، درست برخلاف ایده تطوری كه بقا و تولید مثل جزء مشخصه های اصلی آن است. ایراد دیگری كه به معرفت شناسی تطوری گرفته می شود این است كه لااقل برخی از تلقی های آن فلسفه را ادامه علم می داند. اگر فلسفه ادامه علم باشد معنایش آن است كه از همه عناصر هنجاری (Normative) خالی است در حالی كه معرفت شناسی در اصل هنجاری (Normative) است.پوپر فارغ از این غوغاها نكته دیگری را مطرح كرد. در كتاب های معرفت عینی و جستجوی پایان نایافته، پوپر توضیح می دهد كه داروینیسم نوعی منطق موقعیت است. منطق موقعیت كه یكی از ابداعات پوپر است متدولوژی مختص علوم اجتماعی _ انسانی است. ساختار منطقی _ تئوریك این نظریه چنین است كه یك كنشگر یا مجموعه ای از كنشگران در یك موقعیت قرار می گیرند. موقعیت متشكل از موقعیت فیزیكی نمادها و دیگر كنشگرهاست. یك اصل عقلانیت برای كنشگران فرض می شود و آن این كه كنشگران برای یافتن راه حل به نحو عقلانی عمل می كنند و بر مبنای این دو مقدمه فرض می شود كه كنشگر با شناختی كه فی الجمله از موقعیت به دست می آورد می كوشد كه بهترین شیوه عمل را در حد مقدورات خودش برای تعامل با محیط پیدا كند. پوپر می گوید به عوض آنكه بكوشیم معرفت را تابع الگوهای زیستی بدانیم بهتر است به این نكته دقیق بپردازیم كه الگوهای زیستی نوع خاصی از رشد معرفت هستند و رشد معرفت عبارتست از فرآیندی مستمر برای حل مسئله و همچنین فرآیند تطور، عینا همین است. یعنی فرآیند تطور به عنوان نوع خاصی از رشد معرفت كوششی است برای حل مسئله. ارگانیزم زنده تلاش می كند تا از طریق حل مسئله در محیط شانس بقای خود را بالا ببرد. نكته مهم آن است كه هر نوع انطباق ارگانیزم با محیط در موقعیت معرفتی ارگانیزم تأثیر می گذارد. بنابراین در این نگاه تطور زیستی نوع خاصی از رشد معرفت است كه فرآیند انطباق مستمر ارگانیزم سبب تغییر موقعیت معرفتی ارگانیزم می شود و این نوع خاص از معرفت را می توان با مدل منطق موقعیت توضیح داد. در منطق موقعیت كنشگر یا كنشگران چیزی جز حدس های جسورانه در اختیار ندارند. بنابراین برای تعامل با محیط ناچارند كه از حوس های جسورانه مدد بگیرند و این حدس های جسورانه را مورد آزمون قرار دهند و اگر نتیجه آزمون قابل پذیرش بود به این معناست كه شانس بقای كنشگر بالا می رود و كنشگر به این ترتیب می تواند امكانات تازه ای را كه به لحاظ معرفتی كسب كرده است حفظ كرده و منتقل كند. بنابراین در اینجا انتخاب تصادفی ویژگی ها و حفظ و انتقال آنها عینا شبیه تئوری داروینی دیده می شود. بر مبنای مدل پیشنهادی پوپر معرفت قابل تحویل به انگاره های زیستی به صورت تام و تمام نیست، بنابراین معرفت یك ارگان است نه یك ارگانیزم . یعنی معرفت علمی یك عضو است كه ارتباط آن با فاعل شناسایی، به صورت بیرون _ كاربردی است و فقط بخش كوچكی از آن درون _ كاربردی است. این عضو بیرون _ بدنی یا بیرون _ كاربردی دقیقا مانند انگشت انسان كه به او كمك می كند تا كارهایش را انجام دهد به انسان و ابناء بشر كمك می كند تا امورش را به پیش ببرد و خود این عضو مانند اعضاء بدنی در معرض فرآیند تطوری است كه همه ما در معرض آن هستیم. اما عینا آموزه ها و الگوهای این عضو قابل تحویل به آن چه كه در فرآیند تطور در جریان است، نیست.در قالب این مدل كه به یك معنا فرا تطوری است آن چه برای كنش ر اهمیت دارد بسط معرفت است. اما این بسط معرفت برخلاف الگوهای نیمه اول قرن ۲۰ صبغه تطوری بیشتری به خود گرفته است. بدین ترتیب مكانیزم هایی كه توان كسب معرفت دارند _ كه عالی ترین نمونه آن انسان است _ از طریق فعالیتی كه انجام می دهند امكان بالا بردن درجه پیچیدگی شان را افزایش می دهند. بالا رفتن درجه پیچیدگی به معنای اندراج اطلاعات بیشتر در سیستم است و هر اندازه كه میزان اطلاعات موجود در سیستم بالاتر باشد به این معناست كه ظرفیت هایی كه در اختیار سیستم است بالاتر خواهد رفت و این نوع سیستم ها این امكان را خواهند داشت كه فضاهای تازه ای را برای بقا و رشد فراهم كنند.
زینب صالحی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید