شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

یک حرکت ساده


یک حرکت ساده
روزی مارک از مدرسه به خانه می آمد. در راه پسری نظر او را به خود جلب کرد که زمین خورده بود و همه کتابهایش همراه با دو پیراهن، یک توپ بیسبال، یک جفت دستکش و یک ضبط صوت کوچک روی زمین پخش شده بود. مارک زانو زد و به آن پسر کمک کرد تا تکه های کاغذی از یک مقاله را جمع کند. پس از آن چون مسیر آن دو یکی بود با هم به راه خود ادامه دادند. و او به آن پسر کمک کرد و قسمتی از وسایلش را برایش حمل کرد. مارک متوجه شد اسم آن پسر بیل است و عاشق بازیهای کامپیوتری، بیسبال و تاریخ است. مارک متوجه شد بیل مشکلات زیادی در زندگی خود دارد و دختری که به او علاقه داشت از دست داده است. آنها به خانه بیل رسیدند. بیل از مارک دعوت کرد تا با او تلویزیون تماشا کند و همراه با او کیک و چای صرف کند. آن دو بعدازظهر دلپذیری را همراه با خنده و صحبتهای کوتاه سپری کردند. پس از آن مارک به خانه خود رفت. آن دو پس از آن یکی دو بار دیگر همدیگر را ملاقات کردند. بعد از مدتها هر دوی آنها از یک دانشگاه فارغ التحصیل شدند. و در جشن فارغ التحصیلی یکدیگر را ملاقات کردند. بیل از مارک خواست تا با یکدیگر صحبت کنند.
بیل اولین ملاقات آنها را یادآوری کرد. بیل از مارک پرسید: آیا می دانی چرا در آن روز آنهمه وسایل را با خودم حمل می کردم؟ حتی قفسه خود را در مدرسه خالی کرده بودم تا برای نفر بعدی مزاحمتی نباشد. مارک با تعجب به او نگاه می کرد. بیل ادامه داد: من تعداد زیادی از قرصهای خواب مادرم را برداشته بودم تا خودکشی کنم! بعد از اینکه ما با یکدیگر اوقاتی را گذراندیم، صحبت کردیم و خندیدیم، من متوجه شدم اگر من خودم را کشته بودم آن لحظات و لحظات شیرین بعدی را که در انتظار من بود از دست می دادم. پس آن موقعی که تو آن کتابها را برداشتی فقط در جمع و جور کردن آن وسایل به من کمک نکردی بلکه جان مرا نجات دادی!
منبع : یاد بگیر دات کام


همچنین مشاهده کنید