دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

اصطلاحات و لغات کهنه


- در رسم‌الخط جدا نوشتن 'ضماير متصل آزاد' که معناى فعل دارد و امروز به‌صورت ضمير متصل فاعلى يا مفعولى يا اضافى نوشته مى‌شود - و آن ضماير چنين است:
'ام - اى - است، ايم - ايد - اند'
مثال از اسکندرنامه: 'به فرياد من رس که چهارسالست که تا من در مطمورهٔ‌ام (مطموره با ياى تنکير بايد خوانده شود) که آسمان نديده‌ام. چون من بروم اينها خصم اوى‌اند، ديگر‌باره پادشاهى بر وى تباه کنند' .
- آوردن 'به' بر سر 'مي' استمرارى براى تأکيد، و اين اصطلاح اگرچه در بلعمى ديده نشد اما قديمى است، مثال: 'شاه به رأى دانا و عاقل بود و به فراست پوشيدها بمى‌دانست.'
- الحاق ياء استمرارى بر افعال، مثال: 'شاه جواب داد و گفت بدانيد که ما هيچ زن از آنِ او نداريم و نه برده‌ايم و اگر برده بوديمى بگفتيمى و به هيچ داشتيمي'
- نگاه داشتن: به معنى مواظب کردن و مراقبت نمودن و 'راست کردن' به معنى مهيّا کردن، مثال:
'گفت شاها زنگيان همه کشته شدند و لشکر بر کنار دريا گرد آمده‌اند و عروس هنوز نرسيده است نگاه بايد داشتن که با آن عروس جواهر بسيار مى‌آورند. اگر به‌دست ايشان افتد بد باشد، پس شاه (قاتل) هزارزنگى را راست کرد، و به کنار دريا فرستاد، تا آنجا فرود آيند و عروس را نگاه دارند 'اسکندر دانست که ايشان به زودى بازگردند لشگرى تمام با چند فيل به کنار دريا فرستاد تا آنجا فرود آيند و پريان را به دريا فرستاد تا نگاه دارند که ايشان کى برسند' .
- استعمال کلمهٔ درود (انوشه) که گرچه در بلعمى ديده نشد اما در شاهنامه آمده و از کلمات بسيار قديم است و اينجا با قدرى تعصرف استعمال شده، مثال: 'در ساعت مردى آمد و در پيش شاه رفت و گفت: انوشه باد شاه از من، از زندان مرا فرخ‌بخت فرستاده' که در اصل گويند 'انوشه بادي' يا 'انوشه باد شاه' (۱) ولى مؤلف لفظ (از من) را از خود درآورده است!
(۱) . انوشه مرکب است از حرف (اَنْ) نفى و (اوش) به معنى مرگ - يعنى بى‌مرگ و جاويد که (هاء وصف) هم به آخرش افزوده است - و انوشه روان لقب انوشيروان از اين ماده است - و انوشه‌باد شاه از من بى‌معنى است.
- رها کردن: به معنى عدم منع که از مصطلحات کهنه است، مثال: 'خروس شادمان از در پايگاه درآمد و بال بر هم مى‌زد و نشاط مى‌کرد و گرد مرغان مى‌گرديد و مى‌خواست که با مرغان صحبت کند و مرغان البته رها نمى‌کردند' يعنى مانع مى‌شدند.
- پيوستن: به معنى وصلت کردن. مثال: 'خويشان را نيکو بايد داشتن و با ايشان پيوستگى کردن ... با خويشان پيوستن در عمر بيفزايد' ... 'در هندوستان نيکورويان‌تر و خوش‌بوى‌تر و لطيف‌تر از کشميريان نيستند که آنجا کشميريان با ترکان پيوسته‌اند' يعنى وصلت کرده‌اند.
- آوردن (مَه) علامت (نهي) و (دعاى نفي) که متقدمان مانند فخرى گرگانى و سنائى غزنوى آن را بدون فعل در مورد دعا آورده‌اند، سنائى گويد:
با چنين ظلم در ولايت تو مَه تو و مه سپاه و رأيت تو
و اسکندرنامه اين لفظ را مکرر آورده است، مثال:
'قيدافه پسر خويش را برنجانيد و زجر کرد و گفت: مَه تو مَه مَلکِ مصر که پدرزنِ تو بود' ... 'اسکندر او را گفت اى پليد شوم ترا اين پادشاهى از که ميراثست؟ گفت از ارجاسپ، گفت ارجاسپ از آنِ تو چه بود که به‌جاى او بودي؟ گفت: جدّ من بود به شش پدر، شاه گفت مه تو رستى و مه هر شش پدر! پس بفرمود تا او را گردن زدند' ...
و امروز 'مه' فقط به طريق پيشاوند بر سر افعال درآيد و خاص دو صيغهٔ اول شخص مفرد و جمع 'امر حاضر' است که دو صيغهٔ 'نهي' از آن ساخته شود چون 'مرو - مرويد' و صيغهٔ نفى دعا چون 'باد - مباد' و 'رساد - مرساد' و 'بنياد - مبيناد' که بعض مردم بى‌اطلاع به خطا اين صيغه‌ها را با نون نفى ادا کنند و نويسند و به‌جاى 'مگو' نگو و عوض 'مگوئيد و مکنيد و مرويد' نگوئيد و نکنيد و نرويد، نويسند و گويند و بى‌شک غلط است، چنان‌که 'نبادا' و نظاير آن نيز ناصواب است و من اين خطاها را از کسانى که مدّعى فارسى‌دانى و امانت در صرف و نحو زبان فارسى هستند ديده‌ام و سخت عجبست که آن را خطا نمى‌شمارند!
- کوش: به معنى اراده و قصد، مثال: 'بانو چون ماهى آراسته بيرون آمد و قرب يک فرسنگ از باغ بيامد و کوش تو ايستاده است' ... 'دختر اسکندر را گفت اى جوانمرد چرا بازايستاده‌اى که اينک پدرم با لشگر خويش رسيد، اسکندر گفت من خود بکوش پدرت ايستاده‌ام' ... 'اَراقيت ملکهٔ پريان کوشِ آن بود که چون نيم‌شب باشد با لشگر پريان بر لشگر شاه زند'
که در يک‌جا 'کوش' را باء اضافى به معنى مصدرى آورده و در دو نوبت بدون باء اضافى و به معنى وصفى
- مرد: به معنى ملازم و چاکر و رسول چنان‌که قبلاً اشاره شده است مثال: 'آن زنگى را ديد که بشتاب مى‌رفت ... بفرمود تا او را بياورند پس او را گفت تو که باشي، گفت من مردِ لندم، به شغلى رفته بودم' يعنى گماشتهٔ اويم.
- سرد يافتن - يافتن سرما - او را گرم گشتن - گرما يافتن، به معني: سرماخوردن، گرم شدن، گرما خوردن.
رودکى گويد:
شب زمستان بود و کپى سرد يافت کرمک شب‌تاب ناگاهان بتافت
عسجدى گويد:
من سرد نيايم که مرا ز آتش هجران آتشکده گشتست دل و ديده چو چرخُشت
مثال: 'اراقيب را ديد که مى‌آيد خود از سر برگرفته که گرما سخت بود، او را گرم گشته بود' چنان‌که ما مى‌گوئيم: گرمش شده بود.
- طيره: به معنى مصدري، مثال: 'شاه خود را از بيخودى و طيره در ميدان افکند' و مجمل‌التواريخ هم بدين معنى آورده است - و بيهقى به معنى وصفى گويد: طيره شد.
- نه ديدار: ضد 'پَديدار' با ترکيب فعلي، مثال: 'جهد کن و به هر حالى که باشد خويشتن را از آنجا بيرون افکن که نه ديدار باشد که کارها چون شود' يعنى پديدار نباشد.
- شوخ: به معنى متهوّر و جسور.
- به‌سوى: به معنى 'براي' مثال: 'پريان را بخواند و گفت يک کار به سوى من بکنيد' ... و رعنا به معنى اصلى از رعونت و نازيبائي، دست و رنجين به معنى دست او رنجن و دست برنجن - دست‌بند.
- ببود: يعنى بگذشت و کار از کار گذشت مثال: 'دست بر دست زد و گفت آوخ کار از دست برفت و کارها چون به وقت خويش نکنى الاّ پشيمانى بار نيارد اکنون ببود تا خود بچه انجاماند' يعنى اکنون کار از کار گذشت ... و گاهى 'ببود' را به معنى ديگر آورده است، مثال: 'او را از بالاى قلعه به زير انداختند و پاره‌پاره ببود' يعنى پاره‌پاره شد (۲) ...
(۲) . بود در شعر رودکى به همين معنى است:
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم عصا بيار که وقت عصا و انبان بود
- برده نيست: به‌جاى 'نبرده است' مثال: 'ما زن تو را نبرده‌ايم ... گفت راست مى‌گويد زن را برده نيست.'
و مانده نباشد: به‌جاى 'نمانده باشد' مثال: 'گفت چون روز روشن شود از اين زنگيان يکى مانده نباشد' ...
- کسى را به چيزى داشتن: به مردم داشتن - به رسولى داشتن - به دوست داشتن - به مرد داشتن - يعنى که کسى را بدين صفات قبول کنند، مثال: 'لند گفت من به رسولى نمى‌روم و نيارم رفت؛ شاه زنگيان گفت تو را از او باکى نيست که او تو را به رسولى مى‌دارد دل قوى‌دار.' يعنى او تو را به رسولى خواهد شناخت و قبول خواهد کرد.
- تقديم پيشاوند 'بر' در مصدر 'برنشستن' به معنى سوار شدن بر فعل 'خواستن' مثال: 'آن روز ارسلان‌خان به گرماوه شده بود، از آن زخم بهتر بود و برخواست نشستن، يعنى خواست برنشستن.'
- تقديم پيشاوند 'باز' در مصدر 'دادن' به‌صورت بالائي، مثال: چرا او را به‌دست من بازخواستى دادن ... در آخر تو را به‌دست من بازخواست دادن' يعني: خواستى بازدادن، و خواست بازدادن ...
- استعمال پيشاوند 'ها' بر افعال مکرّر مثل 'هاگير' و 'هاده' و غيره - و اين معنى مربوط به لهجهٔ جنوب طبرستان و مردم سمنان و شاهرود و قومش قديم بوده است. مثال:
'دستى سلاح و شمشير خويش از اراقيت‌ها گرفت ... گفت برو و بپرس که طفقاج کدام است و دست او هاگير' و 'گفت اين خوارى به خود ها نگيرم' 'قاتل عظيم بترسيد و پشت‌ها داد' .
- باسرى شدن: به معنى ضايع شدن - ختم شدن - به کلى خراب شدن، مثال: 'کار زنگيان و شه ملک باسرى شد' يعنى تمام شد و گذشت.
- فشاندن: در مورد ذوى‌الارواح، مثال: 'بر عاقبت چهار کشتى بستدند و زنگيان را در دريا فشاندند' يعنى به دريا ريختند.
- دريغ: در سر جملهٔ تمنى به‌جاى 'اگر تمنائي' : 'اى دريغا که اين زن برى به‌دست من افتادى نيکو بودي' يعني: اگر افتادى نيکو بودي.
- از نخست: يعنى ابتدا و نخست‌بار.
- بر بالا: در موردى که ما امروز 'فوق' و يا 'در فوق' مى‌آوريم، مثال: 'اين داستان خود بر بالا به‌شرح نموده آمده است' و اين لفظ براى استعمال امروز بسيار مناسب است.
- به‌دست کردن: به معنى به‌دست آوردن: مثال: 'پس کنيزک به زير آمد و دوات و قلم و پارهٔ کاغذ به‌دست کرد و پيش شاه برد.'
- از: به‌جاى علامت اضافه که در قديم در پهلوى شمالى و پهلوى جنوبى 'زي' به عوض ملامت مذکور استعمال مى‌شده است، مثل 'بغداد زى بغ کرت' يعنى بغداد پسر بغکرت، و در زبان درى قديم به‌جاى 'زي' مزبور 'از' مى‌آورده‌اند (هرچند در بلعمى ديده نشد) و گويا مختصّ به لهجهٔ خراسان غربى و طخارستان بوده و به تقليد آنان به طبرستان و رى و آن حدود تجاوز کرده و در اسکندرنامه هم ديده شد، مثال: 'پادشاهى اسکندر ارسطاطاليس حکيم راست مى‌داشت، و شاه بى‌دستورى و صواب ديد از وى هيچ کار نکردي' يعنى بى‌دستور و صوابديد وى ... و هنوز اين لفظ در هرات و قسمتى از طخارستان (افغانستان) متداول است که گويند 'دستِ از تو - سرِ از تو' يعني: دست تو و سرِ تو ...


همچنین مشاهده کنید