پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

حکایت


جوانی سر از رأی مادر بتافت    دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد    که ای سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروی حالت نبود    مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی کزان یک مگس رنجه‌ای    که امروز سالار و سرپنجه‌ای
به حالی شوی باز در قعر گور    که نتوانی از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ    چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمی ببینی که راه    نداند همی وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردی که با دیده‌ای    وگرنه تو هم چشم پوشیده‌ای


همچنین مشاهده کنید